جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

حلال حلالش به آسمان رفت!


حلال حلالش به آسمان رفت!
” وقتی کسی را بیازارند و مالش را ببرند و زور از او رضایت و حلالیت بخواهند، این مثل را آورند.“
مردی راهزن به اطراف و اکناف برای دزدی و راهزنی می‌رفت و از این طریق اموالی را دارا شده بود . او مادر پیر و پرهیز کاری داشت . روزی راهزن به مادرش گفت ”در این سفر که در پیش دارم، می‌خواهم چیزی برای تو بیاورم، حالا خودت بگو چه می‌خواهی ؟“ مادر که نمی‌دانست کار او دردی است. گفت :”من پارچهٔ یک کفن می‌خواهم، به شرطی که سعی کنی حلال باشد.“ مرد قبول کرد و به دنبال کار خود که راهزنی بود رفت. از فضا به کاروانی که قماش حمل می کرد و بارهای قماش را از دست صاحبانش گرفت و از آنان خواست که بگویند. در کدام یک از بسته‌ها، پارچهٔ سفید برای کفن هست . آنان به او نشان دادند. مرد دزد . آن طلاقهٔ چلوار را در آورد و به صاحب آن گفت : ”زین این پارچه را برای کفن مادرم می خواهم، باید حلال باشد. آن را حلال کن“ صاحب پارچه هم گفت : ”حلال!“ دزد قانع نشد و چوب خود را برای زدن او کشید و گفت ”این طور فایده ندارد، باید آن‌قدر بلند بگوئی تا صدای تو به آسمان برود و کلمهٔ حلال حلال را خدا بشنود.“ صاحب پارچه هر چه توانست با صدای بلند حلال حلال گفت تا دزد دست از سرش برداشت . چون مرد دزد به خانه برگشت و چبوار سفید را به مادرش داد، مادرش گفت : ”آیا مطمئن باشم که این پارچه کفنی، حلال است ؟“ پسر به مادرش گفت : ”کاری کردم که صدای حلال حلالش به آسمان رفت !“

منبع: ”فرهنگ نامهٔ امثال و حکم ایرانی“ ”امین خضرائی واله“
فرزاد خضرائی
منبع : مجله شادکامی و موفقیت