یکشنبه, ۱۶ دی, ۱۴۰۳ / 5 January, 2025
مجله ویستا
تأثیرات فلسفه کلاسیک آلمان و انقلاب فرانسه بر یکدیگر
وقایعی که همزمان رخ میدهند، میتوانند از منشأ و عاملی واحد برخوردار باشند. انقلاب عینی فرانسه و انقلاب ذهنی فلسفه کلاسیک آلمان, که دو رویداد مهم سیاسی و فلسفی غرب محسوب میشوند، با یکدیگر تداخل زمانی داشتهاند. این مقاله, اصل قانونگذاری را که محصول جنبش روشنگری در فرانسه و آلمان بوده است، منشأ ظهور دو رویداد فوق میداند. سپس به تأثیرات آندو بر یکدیگر میپردازد و در نهایت, سبب رخ ندادن انقلاب واقعی و عینی در آلمان را بررسی میکند.
۱_ منشأ ظهور فلسفه کلاسیک آلمان و انقلاب فرانسه
مفهوم انقلاب بر دگرگونیها و تحولاتی دلالت دارد که بنیاد برانداز باشند. باور این امر مشکل است که انقلاب دفعتاً و یکباره به وجود آید. هر انقلابی _ اعم از سیاسی، فرهنگی، صنعتی و مانند آن _ مسبوق به عواملی است که بدون آنها تحقق انقلاب ممکن نیست. انقلاب فرانسه, که بین سالهای ۱۷۸۹ تا ۱۷۹۹ میلادی رخ داد، یکی از مهمترین حوادث تاریخی غرب و جهان محسوب میشود. این رویداد سیاسی مرحله تازهای را در تاریخ مغرب زمین پدید آورد و تأثیر عمیقی بر افکار مردم جهان گذاشت. در همان دوران, انقلاب دیگری در عالم ذهن و اندیشه رخ داد: فلسفه کلاسیک آلمان, که از نیمه دوم قرن هجدهم آغاز شد و تا نیمه قرن نوزدهم تداوم یافت، تحولی در تاریخ فلسفه بود و این دوره را باید از مهمترین دورههای تفکر فلسفی اروپا در دوران جدید دانست. آغازگر این تحول فلسفی کانت بود که به تعبیر خود, به انقلابی کپرنیکی دست زده است. از آنجا که فلسفه کانت شاخصترین و مناسبترین نماینده فلسفه کلاسیک آلمان است، میتوان کل این نگرش فلسفی را انقلاب تلقی کرد. شلینگ انقلاب فرانسه را انقلابی در عالم واقع و فلسفه کانت را انقلابی ذهنی و ایدهآل میدانست. هگل نیز میگوید: «در فلسفههای کانت، فیخته و شلینگ, انقلاب در شکل اندیشه نهاده و بیان میشود … اما در فرانسه, به شکل واقعیت فوران کرده است» (خراسانی (شرف): ۲۱۴). عوامل متعددی در شکلگیری این دو رویداد سیاسی و فلسفی نقش داشته است. حاکمیت فئودالیسم ((feudalism، امتیازات طبقاتی، روشهای غیر عادلانه مالیاتی و بیکفایتی حکومت در رفع مشکلات معیشتی مردم از جمله عواملی بود که مردم را به قیام و شورش علیه «رژیم سابق» (ancien regime) واداشت تا اینکه انقلاب فرانسه شکل گرفت. همچنین وجود دو مکتب مهم فلسفی در حوزهٔ معرفتشناسی _ یعنی عقلگرایی و تجربهگرایی _ دیدگاه جزمگرایانه و دگماتیستی نظام لایبنیتس ولفی در مسائل متافیزیکی و در مقابل, رویکرد ضد متافیزیکی هیوم از جمله عواملی بود که سبب شد کانت در عالم فلسفه انقلاب کند و نظام فلسفی خود یعنی فلسفهٔ نقادی را بنیاد نهد. شاید در بادی امر بتوان گفت که عوامل ظهور هر کدام از این دو واقعه, مستقل و بیارتباط با هم بودهاند. اما ما در این بخش از مقاله به دنبال منشأ یا عامل اصلی و مشترکی هستیم که آندو را به هم مربوط سازد. عاملی که هم ظهور انقلاب در فرانسه و هم فلسفهٔ کلاسیک آلمان از آن نشأت گرفته باشد. در چگونگی ارتباط میان این دو رویداد اختلاف است: برخی فلسفه کلاسیک آلمان و اندیشههای فیلسوفان آن را متأثر از انقلاب فرانسه میدانند و عدهای دیگر بر این باورند که فلسفهٔ کلاسیک آلمان حاصل نبوغ و خلاقیت فیلسوفان آن است و این فلسفه در روند سیاسی انقلاب و اعتبار بخشیدن به آن, نقش تعیین کنندهای داشته است. در میان خود فیلسوفان کلاسیک آلمان نیز این اختلاف نظر وجود داشت. فیخته اندیشههای سیاسی خود, بهویژه در باب آزادی را ملهم و برگرفته از انقلاب فرانسه میدانست: «همانطور که ملت [فرانسه] انسان را از غل و زنجیرهای خارجی آزاد میکند، نظام من هم او را از قید و بندهای شیء فینفسه، از نفوذ خارجی آزاد میسازد و او را در مبدأ نخستینش موجودی مستقل معرفی میکند» (Henrich: ۸۶). اما شلینگ بر این باور نبود. او ادعای کسانی را که ارزش و درخشش فلسفهٔ کانت را نتیجهٔ انقلاب فرانسه میانگاشتند، خیالی و موهوم میدانست. از نظر او, هم فلسفهٔ کلاسیک و هم انقلاب فرانسه از یک منشأ واحد سرچشمه گرفتهاند و روح واحدی بر آندو حاکم بوده است که در فرانسه به شکل انقلاب عینی و واقعی و در آلمان به شکل ذهنی و نظری بروز کرد: «یک روح و همان روح از مدتها قبل رشدیابنده بود که بنا بر ویژگیهای متمایز دو ملت و دو اوضاع و احوال، خود را در یک مورد به صورت انقلاب واقعی و در مورد دیگر به صورت انقلاب در چارچوب ایده بیان کرد» (Ibid: ۸۷). ما در این باره با شلینگ هم عقیده هستیم و تنها یک عامل را منشأ اصلی ظهور این دو رویداد میدانیم: اصل خود قانونگذاری (Autonomy), که شکل دهندهٔ اندیشهٔ آزادی است، ریشهٔ اصلی و زیربنای این دو واقعه بوده است. توضیح آنکه ارتباط و وابستگی این دو رویداد، در واقع, به پیشفرضهایی بازمیگردد که در هر دو مشترک بوده و زیربنای تغییرات و تحولات در آندو شده است. این پیشفرضها یا میتواند ناشی از مسائل سیاسی و اجتماعی باشد و یا برخاسته از جریانهای فکری و عقلی. حال اگر این پیشفرضها را به مسائل اجتماعی و سیاسی مربوط بدانیم، آنگاه در مورد انقلاب فرانسه صادق خواهد بود؛ زیرا این انقلاب سراسر یک آشوب سیاسی و اجتماعی بوده است. حکومت استبدادی و دیکتاتوری شاهان در فرانسه _ شاهانی که حقوق طبیعی مردم را زیر پا میگذاشتند _ ورشکستگی مالی حکومت به خاطر جنگهای پرهزینهٔ شاهان، بینظمی در سازمانهای دولتی و اداری، بیکفایتی حکومت در سر و سامان دادن به وضعیت اقتصادی کشور، یکنواخت نبودن قوانین حقوقی و قضایی در تمام نقاط فرانسه، همهٔ اینها عواملی بود که موجب نفرت مردم از حکومت شد و در نهایت, به انقلاب انجامید. اما این احتمال در مورد فلسفهٔ کلاسیک آلمان صدق نمیکند. اوضاع سیاسی و اجتماعی آلمان در آن دوران به گونهای بود که نمیتوانست موجب بروز چنین فلسفهای شود. آلمان, از قرن هفدهم به بعد, رفته رفته موقعیت و اهمیت اقتصادی خود را از دست داد, تا آنجا که به خاطر انتقال مراکز مهم بازرگانی به نقاط دیگر اروپا و جهان، دچار رکود اقتصادی گردید. «جنگهای سیساله»[۳] در دوران امپراتوری هابسبورگ موجب از دست رفتن قدرت سیاسی و نظامی آلمان و نیز در هم شکستن وحدت در این کشور شد. پس از صلح «وستفالی» ((westfalien, آلمان به دولتهای محلی کوچک تقسیم شد که عدد آن به حدود سیصد نیز میرسید. عواملی که در کنار هم موجب شکلگیری انقلاب در فرانسه شد، در آلمان تقسیم شده و به لحاظ اقتصادی توسعه نایافته, پیشرفت چندانی نداشت. بدین سان نمیتوان پیشفرضهای سیاسی و اجتماعی در آلمان را عامل مستقیم و بلاواسطهٔ فلسفهٔ کلاسیک آلمان دانست. اما بر اساس احتمال دوم, یعنی پیشفرضهای ناشی از جریانهای فکری و عقلی, میتوان بین این دو واقعه ارتباط برقرار کرد. پیشفرضهای عقلی و فکری موجب رشد اذهان و افکار مردم شد و نوع نگرش آنها را به زندگی تغییر داد. اندیشمندان و متفکران فرانسه و آلمان با طرح مسائلی چون حقوق طبیعی، مبارزه با حکومت استبدادی، تساوی همگان در برابر قانون، آزادی بیان و اندیشه و نیز با اصالت دادن به انسان و فهم انسانی توانستند به انسان جان تازهای بخشند. از آن پس, انسانها ارزش واقعی خود را دریافتند و به درجهای از آگاهی و شناخت رسیدند که بتوانند سرنوشت خودشان را خود تعیین کنند. دیتر هنریش، فیلسوف معاصر آلمانی، میگوید: «ما باید برای جریانهای عقلی, در تمامیت پیششرطهایی که انقلاب فرانسه و فلسفهٔ کلاسیک آلمان از آن ظهور یافت، تأثیر مستقلی قائل باشیم» (Ibid: ۹۰). همهٔ تحولات سیاسی، اجتماعی و حتی اقتصادی از همین تحول در آگاهی و بینش انسان صورت میگیرد. ماکس وبر ((max weber تجدید سازمان اساسی یک نظام اقتصادی را بدون تحول در نحوهٔ آگاهی و شیوهٔ زندگی, ممکن نمیداند. انسان در نتیجهٔ تحولات آگاهیاش, به توصیف خود و اشیای پیرامون خود میپردازد. او در این خود توصیفی، خود را فاعلی با اراده مییابد که میتواند جهانی را بر اساس خواستههای خود بسازد و نظامهای مختلف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و دینی را سازماندهی کند. این ارادهٔ خود قانونگذار است که حدود و ثغور ساختارها را معین میکند و به آنها شکل میبخشد. مفهوم عقلانی خود قانونگذاری, که در فرانسه زمینه را برای انقلاب فراهم ساخت و در آلمان موجب رشد فلسفهٔ کلاسیک شد، به صورتی خود انگیخته راههای نظام تفکر و نظام حیات را به وجود آورد. «بدین ترتیب, تحولات در شیوهٔ آگاهی, هم در مبنای روند انقلاب و هم در مبنای پیداش فلسفهٔ کلاسیک آلمان قرار دارد» (Ibid: ۹۱). در بخش دوم و سوم, مفهوم خود قانونگذاری و منشأ آن بیشتر کاویده میشود. اگر منشأ و عامل ظهور دو رویداد واحد باشد، آن دو برای حفظ ارتباط و پیوند میان خود باید در شکل رشد و توسعهشان نیز اشتراک داشته باشند؛ یعنی هدف واحدی را دنبال کنند. این امر در مورد انقلاب فرانسه و فلسفهٔ کلاسیک آلمان تحقق پیدا کرد: پس از ظهور هر یک از این دو واقعه, وظایف مشترکی بر عهدهشان قرار گرفت. از این پس, آنها باید مشکلات اساسی انسان و جامعهٔ انسانی را در مییافتند و در صدد حل آنها بر میآمدند. احیای حقوق طبیعی انسانها, به ویژه آزادی، اجرای حکومت دموکراسی، از بین بردن ظلم و بیعدالتی، اعتبار بخشیدن به قانون و اثبات تساوی همگان در برابر آن, از جمله وظایف آنها بوده است. همانگونه که هنریش میگوید, «وظیفهٔ بنیادینی که انقلاب در حوزهٔ سیاست به عهده گرفت با حوزه و تلقی وظیفهٔ عقلیای که فلسفهٔ کلاسیک آلمان آن را دنبال میکرد, مطابق بود. سرآغازهای هر دو جنبش با ورود به نظام جدیدی از مسائل انجام شد. بدین ترتیب, هر یک از آنها با این وظیفه مواجه بودند که مشکل جدید را در کلیتش دست یافتنی سازند، آن را مشخص سازند و برای آن راهحلی پایدار به دست آورند» (Ibid: ۹۴).جمهوری شدن حکومت فرانسه، صدور اعلامیهٔ حقوق بشر و تدوین چند قانون اساسی در سالهای مختلف انقلاب را میتوان از دستاوردهای انقلاب فرانسه دانست. همچنین ارائهٔ نظریههای اساسی و پایدار در باب سیاست، حقوق, اخلاق و تدوین آثار برجسته در این زمینهها حاصل تلاشهای فکری و نظری فیلسوفان کلاسیک آلمان بوده است.
۲_ منشأ خودآگاهی و خود قانونگذاری در فرانسه و آلماناینك به منشأ تحولات آگاهی انسان, یعنی جنبش روشنگری (Enlightenment) میپردازیم؛ تحولاتی كه در فرانسه به جنبش سیاسی و در آلمان به جنبش نظری فلسفهٔ كلاسیك منتهی شد. قرن هجدهم در اروپا به عصر روشنگری معروف است. روحیهٔ كلی حاكم بر این جنبش, چه در فرانسه و چه در آلمان، اصالت دادن به عقل و استفاده از آن در تمام مسائل مربوط به جهان و انسان بود؛ اعتقاد بر آن بود كه قوه عقل, به تنهایی و بدون آنكه به دین یا منابع دیگر نیازمند باشد, میتواند برای انسان رفاه، سعادت، آزادی و پیشرفت به ارمغان آورد. كاپلستون میگوید: «مقصود كلی نویسندگان عصر روشنگری از عقل، عقلی بود كه اعتقاد به وحی، تسلیم در برابر قدرت و مرجعیت، احترام به آداب و سنن و نهادهای تثبیت شده مانعی در راه آن نباشد» (كاپلستون، ۱۳۸۰: ۴۹). آنها تأثیر پایداری در تكوین ذهن آزاد اندیش و نیز رشد بینش عقلانی داشتند. تجلّی كامل این جنبش در فرانسه بوده است. «فرانسه در سدهٔ هجدهم، جایگاه تكامل یافته و دقیقترین شكل روشنگری بود» (گلدمن، ۱۳۷۵: ۲۹). فیلسوفان قرن هجدهم فرانسه از فیزیك گرفته تا روانشناسی و اخلاق، حتی در زندگی اجتماعی به توسعه و پیشرفت نگرش علمی اعتقاد راسخ داشتند. آنان توانستند بر افكار انسانها عمیقاً تأثیر بگذارند و شكل زندگی را تغییر دهند. در جنبش روشنگری دو نظریهٔ مهم سیاسی مطرح گردید كه یكی نظریهٔ آزادی لاك ((lucke بود و دیگری نظریهٔ دموكراسی روسو (Rousseau). اگرچه این دو نظریه كاملاً مثل هم نبودند، اما اصول مشتركی داشتند. هر دو تشكیل حكومت را بر پایهٔ قرارداد اجتماعی میدانستند، حكومت استبدادی را نفی میكردند, خواهان حكومت عامه بودند و از حقوق طبیعی بشر حمایت میكردند. اكثر فیلسوفان قرن هجدهم فرانسه _ اگر نگوییم همهٔ آنها _ تحت تأثیر اندیشههای جنبش روشنگری, نسبت به رژیم سابق خصومت میورزیدند و با اندیشههایشان آن چنان تحولی در آگاهی انسان ایجاد كردند كه در نهایت, به انقلاب منجر شد. علاوه بر روسو، مونتسكیو (Montesquio)، ولتر (Voltaire)، كندیاك (Condillac)، دیدرو (Diderot) و دیگر اصحاب دایرهالمعارف[۴] از اندیشمندان برجستهٔ عصر روشنگری فرانسه بودند. در آلمان نیز متفكران جنبش روشنگری همچون كریستیان تومازیوس(Christian Thomasuius)، موزس مندلسزون (Moses Mendelssohn)، فردریك كبیر (Frederick the Great)، لسینگ (Lessing)، هردر (Herder) و دیگران با اصالت دادن به عقل، محور قرار دادن انسان و احترام به حقوق انسانی, به ویژه حق انتخاب و آزادی, توانستند موجب رشد و آگاهی انسانها شوند و بینش جدیدی را به آنها اعطا كنند. همین آگاهی متحول و رشد یافته در شكلگیری فلسفهٔ كلاسیك آلمان مؤثر واقع شد. علاوه بر آنكه وضعیت فرهنگی و آموزشی آلمان بهتر از فرانسه بوده است, آلمان در مقایسه با فرانسه، در نیمهٔ دوم قرن هجدهم, نظام آموزشی توسعه یافتهتری را واجد بود. در این دوران, انتشار كتب و توجه مردم به مطالعه در سطح بالایی قرار داشت. همچنین چند مركزگرایی (Polycentrism) در آلمان, اگرچه مانع تشكیل حكومت واحد و یكنواخت میشد، در زمینهٔ فرهنگی و نظام آموزشی تأثیری مثبت برجای گذاشت. بعضی از دولتهای محلی _ كه هر یك تحت حكومت اشراف و امیران خاصی بودند _ در اشاعهٔ فرهنگ بسیار مؤثر واقع شدند. سرزمین ساكس وایمار (Saxe-Weimar) كه یكی از دولتها و امیرنشینهای معروف آن دوره بود، از درخشانترین نمونههای گسترش فرهنگی آلمان محسوب میشد. در این سرزمین, كارل آگوست (Karl August) فرمانروایی داشت كه چون به اشاعهٔ فرهنگ بسیار علاقهمند بود، گوته (Goethe) را مشاور خود قرار داده بود. از دیگر فواید چند مركزگرایی آن بود كه حاكم واحدی بر تمدن كشور مسلط نبود. بدین ترتیب زبان، شیوهٔ تفكر و آداب و رسوم هر دولت محلّی به همان شكل خود باقی میماند و بهتر میتوانست به اختیار خود, آرای اندیشمندان جنبش روشنگری و آگاهی رشدیافته را در خود بپذیرد. «زبان و ذهنیت, به یكباره از تبدیل شدن به آداب و رسوم محفوظ ماندند و تنها به این طریق, آمادهٔ پدید آمدن صورتی از تفكر شدند كه با آگاهی تحول یافته منطبق بود» (Henrich: ۹۲).
۳_ تأثیر فلسفهٔ كلاسیك آلمان بر انقلاب فرانسه
بیشك مردم جامعهای كه دست به شورش و انقلاب میزنند، برای خود افكار و اندیشههایی دارند تا در صورت تشكیل حكومت جدید بتوانند اهداف و افكار خود را به فعلیت برسانند. اما باید توجه داشت كه این گونه اندیشهها و بینشها اگر ریشه در آرای اندیشمندان و متفكران سیاسی و فلسفی نداشته باشد، در همان مقام ذهن باقی خواهد ماند و به منصهٔ ظهور نخواهد رسید. اندیشههایی كه منجر به انقلاب در صحنهٔ اجتماع میشود، نه تنها در ایجاد و ظهور خود به نظریات متفكران بزرگ نیازمند است, بلكه در تداوم و بقای خود نیز باید از حمایت این متفكران و دیدگاههای معتبر آنها برخوردار باشد. همانگونه كه پیشتر اشاره شد، نظریهٔ آزادی لاك و نظریهٔ دموكراسی روسو از مهمترین عوامل فكری و نظری پیدایش انقلاب فرانسه اما آنچه انقلاب را تداوم و اعتبار تام بخشید، فلسفهٔ كلاسیك آلمان بودند؛ روند سیاسی انقلاب نمیتوانست مستقلاً عهدهدار رشد خویش باشد, بلكه در این راه به یك متمم نیاز داشت. این متمم جنبشی فلسفی به نام فلسفهٔ كلاسیك آلمان بود. در توضیح باید گفت كه افعال ما و به طور كلی, زندگی ما زمانی آگاهانه و معنادار خواهد بود كه خود و جهانی را كه در آن زندگی میكنیم, خوب بشناسیم و بتوانیم آنها را به نحو مناسب و مطابق با یكدیگر توصیف كنیم. «هیچ فعلی از حیات آگاهانه بدون یك توصیف از خود, مناسبِ این حیات و تصویر از جهانی كه این توصیف از خود را در خود جای میدهد, نمیتواند تثبیت شود» (Ibid: ۹۵). هر فاعلی, اعم از فاعل اخلاقی و فاعل سیاسی, با توجه به باور خاصی كه از ماهیت و منشأ رفتارش دارد، فعلی را مرتكب میشود. هیچ فعلی, به طور خودكار و بدون اندیشه, از فاعل عاقل سر نمیزند. بدیهی است كه با تعدّد افعال، بینشها و باورهای به آنها نیز متعدّد شود. اما زمانی كه این باورهای متعدّد همخوان و سازگار باشند و هیچگونه تعارضی با یكدیگر نداشته باشند، آنگاه شبكهٔ واحدی به وجود میآید كه میتوان آن را «تصویر جهان» (image of the world) نامید؛ تصویری از جهان كه دارای اعتبار و كلیت است و برای همهٔ افعال اخلاقی ارزش و اعتبار قائل است. از این رو, همهٔ انسانها به عنوان فاعلهای عاقل به ارزش فعل اخلاقی و سیاسی یقین پیدا كرده, بدان عمل میكنند. اگر چه ممكن است در مواردی, خلاف آن ثابت شود و فعل غیراخلاقی و غیرانسانی انجام گیرد، اما این مصادیق جزئی, ناقض اعتبار كلی تصویر جهان نیست. غایت جهان پیروزی اخلاق و سربلندی فاعلهای اخلاقی است. نظریهٔ «تصویر جهان» توسط كانت مطرح شد. هنریش در كتاب حكم زیباشناختی و تصویر اخلاقی از جهان میگوید: «مفهوم تصویر جهان مضامین فلسفی زیادی دارد. یكی از آنها بیتردید معنای كانتی است؛ یعنی تصوراتی از جهان كه در بسترهای خاصی پدید میآید» (Ibid: ۳)؛ همچون اخلاق و سیاست كه از بسترهای اینگونه تصورات هستند. هنریش همچنین ایمان را در عبارت معروف كانت كه: «من لازم دیدهام دانستن را كنار زنم تا جایی برای ایمان باز كنم» (Kant: ۲۹) این گونه تفسیر میكند كه مقصود كانت از ایمان «چیزی جز معنا و محتوای تصویر اخلاقی از جهان نیست» (Henrich: ۵). فصل دوم از بخش دوم نقد عقل محض كانت كه به بحث از «ایدهآل خیر اعلا» میپردازد، می تواند مدعای هنریش را ثابت كند؛ زیرا این بحث، در واقع تفسیری است از تصویر اخلاقی از جهان. كانت در این فصل می گوید: «من جهان را اگر موافق با همهٔ قوانین اخلاقی باشد، كه این امر توسط آزادی موجودی عاقل میتواند تحقق یابد، جهان اخلاقی مینامم»(Kant: ۶۳۷). بر اساس نظریهٔ «تصویر جهان», اصل خود قانونگذاری كه نیروی شكلدهندهٔ آزادی است, مورد تأكید قرار میگیرد و اعتبار تام می یابد. مطابق این اصل, همهٔ انسانها از حق آزادی برخوردار میشوند و در مقام اندیشه و عمل میتوانند از این حق بهره ببرند و برای خود آیین و قانون وضع كنند. به خاطر این اصل است كه زندگی واقعی انسان, یعنی زندگی همراه با حق انتخاب و آزادی, اعتبار و مشروعیت مییابد. اگرچه این اصل و اندیشهٔ آزادی زمینهساز جنبش عملی و سیاسی انقلاب فرانسه نیز بوده است, اما اعتبار تام آن نمیتوانست در این جنبش تداوم یابد، بلكه نیازمند آن بود كه در بستری از یك نظام عقلی و فلسفی قرار گیرد. در واقع, فلسفهٔ كلاسیك آلمان بود كه چنین بستری را برای مفهوم آزادی فراهم كرد و آن را وسعت بخشید. فلسفهٔ كلاسیك آلمان, بدون تكیه بر هر عامل خارجی و تنها با تلاش عقلانی خود و با اعتماد به قوهٔ عقل, توانست نهال آزادی را در بستر خود بپروراند و آن را از آسیب هرگونه آفت نظری مصون نگه دارد. «اگر مفهوم آزادی در چنین بستری قرار نمیگرفت، به زودی گمان میرفت كه توهمی نامعقول و نسنجیده است یا داستانی است كه از روی دلبستگی به وجود آمده است» (Henrich: ۹۵). اندیشههایی كه به انقلاب فرانسه انجامید, بعضاً مورد انتقاد و اعتراض قرار گرفتند؛ تفكراتی در جهت خلاف اندیشههای آزادیخواهی و حقوق بشر ارائه میشد كه مستلزم شكگرایی و بیتوجهی به مسألهٔ آزادی بودند _ همانگونه كه ادموند برك (Edmund Burke)، یكی از مخالفان انقلاب فرانسه، روند انقلاب را در كتاب خود با عنوان تأمّلات در باب انقلاب فرانسه، مورد انتقاد قرار داد. اما فلسفهٔ كلاسیك آلمان, كه به خاطر اعتبار بخشیدن به اندیشهٔ آزادی مورد استقبال متفكران و اندیشمندان زمان خود قرارگرفت، مانع از نفوذ این گونه نظریهها شد.۴_ تأثیر انقلاب فرانسه بر فلسفهٔ كلاسیك آلمان
همهٔ فیلسوفان كلاسیك آلمان با انقلاب فرانسه هم عصر بودند و هر یك به نحوی, از این واقعهٔ بزرگ متأثر شدند و در برابر آن واكنش نشان دادند. هگل معتقد بود كه فلسفهٔ هر زمان برخاسته از شرایط همان زمان است: «فلسفه یعنی زمانهٔ فلسفه، آنگونه كه در افكار فهم شده است» (هگل: ص۱۹). فلسفهٔ هر یك از فیلسوفان آلمان بازتاب و نتیجهٔ عینی شرایط اجتماعی و سیاسی همان روزگار بود. كارل ماركس (Karl Marx) میگوید: «فلسفهٔ كانت را به درستی باید نظریهٔ آلمانی انقلاب فرانسه تلقی كرد» (خراسانی (شرف): ۱۷۵). برای روشنتر شدن مطلب, به نظرات هر یك از فیلسوفان این دوره دربارهٔ انقلاب فرانسه و میزان تأثیرپذیری آنها اشاره میكنیم. كانت: او, بهرغم طبع آرام و رفتار محافظه كارانهاش، یكی از پرشورترین ستایشگران انقلاب فرانسه بود. وی در هر فرصتی, انقلابیون فرانسه را به خاطر عمل ارزشمند و مؤثرشان تحسین میكرد. هنگامی كه او از طریق اخبار و روزنامه متوجه پیروزی انقلاب فرانسه شد، اشك شوق از چشمانش جاری شد و به دوستانش گفت: «حال میتوانم مانند شمعون (نام یكی از حواریون حضرت عیسی) بگویم: خداوندا، اكنون بگذار تا بندهٔ تو بیارامد؛ زیرا دیدگان من سلام و رحمت تو را دیدند» (دورانت، ۱۳۷۴: ۲۵۴). كانت حتی پس از مواجهه با دستاوردهای منفی انقلاب _ مثل دورهٔ وحشت[۵] و رهبری ژاكوبنها (Jacobins)[۶] _ همچنان احساس شیفتگی نسبت به انقلاب فرانسه را حفظ كرد و از آن رویگردان نشد. البته میتوان در نوشتههای كانت عباراتی را یافت كه دالّ بر موضعگیری متضاد وی در برابر انقلاب باشد, گویی او دوست نداشت چنین انقلابی در آلمان زمان خودش اتفاق افتد. اما باید گفت موضعگیری منفی كانت در قبال انقلاب فرانسه, بر خلاف بعضی از معاصرینش، همچون گوته كه تنفری جدی نسبت به انقلاب داشت، یك موضعگیری اصولی و بنیادی نبود؛ لذا قائل بود كه اگر چنین واقعهای روی دهد, همه باید آن را بپذیرند و از حكومتی كه از راه انقلاب بر سر كار آمده است, پیروی كنند. در مجموع، ارزیابی كانت از این رویداد بزرگ این بود كه انقلاب نویدبخش پیشرفت نوع انسان به سوی خیر و سعادت است. او میگوید: «چنین پدیدهای در تاریخ بشر هرگز فراموش نمیشود؛ زیرا استعدادی را برای كمالپذیری و بهبود در طبع آدمی به ظهور رسانیده است كه سیاستمداران حتی به خواب هم نمیدیدند» (كورنر: ۱۹). فیخته: او با مشاهدهٔ حادثه انقلاب فرانسه, شور و هیجان زیادی یافت. وی آرزو میكرد كه اگر چنین انقلابی نتواند در كشورش آلمان رخ دهد، دستكم كشورش بتواند از دستاوردهای معنوی آن بهرهمند شود. او در همین دوران بود كه تفكر فلسفی را آغاز كرد تا بتواند شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی آلمان را بهبود بخشد. او در اثر خود به نام مقالاتی در جهت اصلاح حكم عامّه در باب انقلاب فرانسه, كه در ۱۷۹۳میلادی منتشر شد، به دفاع از انقلاب فرانسه و دستاوردهای آن _ آزادی, حقوق طبیعی و... _ پرداخت. طرفداری او از انقلاب فرانسه به حدی بود كه انتشار این اثر«او را به عنوان یك دموكرات و هوادار ژاكوبنها و یك چهرهٔ خطرناك سیاسی، نام آور كرد» (كاپلستون، ۱۳۷۵: ۴۴). او درباره نظام فكری و فلسفی خود میگوید: «نظام فكری من تحلیل مفهوم آزادی است و در این زمینه نمیتوان هیچ اعتراضی را وارد دانست؛ زیرا این مفهوم هیچ عنصر دیگری به همراه ندارد» (مجتهدی، ۱۳۸۰: ۲۶۰). البته باید توجه داشت كه حمایت و پشتیبانی فیخته از انقلاب تا آخر عمرش دوام نیافت. پس از پیروزی ناپلئون بر آلمان، شرایط عینی و رویدادهای اجتماعی آلمان بر افكار او تأثیر مستقیم گذاشت. دگرگونیهایی كه در صحنهٔ اجتماعی آلمان, به ویژه میان فئودالیسم و بورژوازی (bourgeoisie)[۷] پدید آمد، در تفكر فیخته انعكاس یافت: از شیفتگیاش به انقلاب فرانسه كاسته شد؛ تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی انقلاب تبلور كمتری در فكرش پیدا كرد؛ اندیشههایش بیشتر منعكسكنندهٔ شرایط اجتماعی و تاریخی واپس ماندهٔ مخصوص خود آلمان شد؛ حس میهن پرستی در او شكوفا شد و به ملیگرایی (Nationalism) گرایش پیدا كرد. وی در خطابههایی تحت عنوان «سخنانی با ملت آلمان» به طرفداری از رسالت فرهنگی ملت آلمان, سخنانی ایراد نمود كه زمینهای برای ملیگرایی افراطی در آلمان شد. كاپلستون میگوید: «از نظر سیاسی، وی از یك دیدگاه جهان میهنی (Cosmopolitan) آغاز كرد، اما سپس به ملت باوری گرایید» (كاپلستون، ۱۳۷۵: ۸۳).كاپلستون در جایی دیگر این گرایش فیخته و خطابههای وی را توجیه میكند و میگوید: «برای آنكه شرط انصاف را دربارهٔ او به جای آورده باشیم, باید به خاطر آوریم كه این سخنان در دوران چیرگی ناپلئون [بر آلمان] بر زبان رانده شد» (همان: ۴۷). شلینگ: انقلاب فرانسه در دوران دانشجویی شلینگ رخ داد. او به همراه دیگر دانشجویان, شاهد این رویداد تاریخی و نتایج و آثارش بود. آنان مشتاقانه از این واقعه طرفداری میكردند. دغدغهٔ مهم آنها این بود كه چگونه میتوان چنین انقلابی را در زمینهٔ تفكر و اندیشه پدید آورد. شلینگ حتی قویتر از فیخته به دفاع از آزادی, كه مهمترین دستاورد انقلاب فرانسه بود, پرداخت. از جمله آثار وی كه در این زمینه نوشته شده است, میتوان به جستارهای فلسفی در باب ذات آزادی بشری اشاره كرد. او در نامهٔ خود به هگل مینویسد: «آزادی حرف اول (آلفا) و حرف آخر (امگای) هر فلسفه است» (مجتهدی، ۱۳۸۰: ۸۳). به نظر او, اصل نهایی هر فلسفهای در«من مطلق» (absolute ego) است كه با هیچ چیز دیگر مشروط و مقیّد نشده است و از اختیار تام برخوردار است. این تفكر شلینگ فقط محدود به مرحلهای از زندگیاش بود. پس از آن, همچون فیخته، اشتیاقش به انقلاب و آزادی كم شد؛ تا حدی كه از هر گونه جنبش و شورش, با هر علّت و انگیزهای, گریزان بود. او كه در دوران جوانی طرفدار پرشور آزادی بود و اندیشههای درخشانی را در راه گسترش آزادی آفریده بود، در اواخر عمر, یك عنصر سازشگر و هوادار وضع موجود آلمان به شمار میرفت. هگل: او همچون دیگر فیلسوفان كلاسیك آلمان, در گونهای از شرایط اجتماعی و سیاسی پرورش یافت كه پس از انقلاب فرانسه، در حال تحول و دگرگونی بود. بدیهی بود كه او نیز نمیتوانست از این رویداد بزرگ تأثیر نپذیرد و واكنش نشان ندهد. او كه در بیست سالگی شیفتهٔ انقلاب فرانسه شد، «صحنههای پیاپی درام عظیم انقلاب كبیر فرانسه را از نزدیك و با شور و اشتیاق دنبال كرد. در پایان زندگی خود، در بحبوحهٔ دوران بازگشت كه تعصبورزی و خشونت بیداد میكرد، از اعلام این نكته بیمی به دل راه نداد كه انقلاب فرانسه، پس از پیدایش مسیحیت، تعین كنندهترین رویداد تاریخی است» (دونت: ۱۲). در این دوران, هگل نه مانند یك فیلسوف جوان, بلكه همچون سیاستمداری پرشور ظاهر شد و حكومت آلمان را نابسامان و خودكامه معرفی نمود. او پس از حملهٔ ناپلئون به آلمان، حكومت كشورش را زیر سؤال برد و گفت: «آلمان دیگر كشور نیست [۸] یك گروه بشری هنگامی میتوانند خود را كشور بنامند كه همگی برای آن دست به دست هم دهند» (دورانت، ۱۳۷۰: ۸۹۸). از این رو, هگل آرزو میكرد كه كشورش از دستاوردهای انقلاب فرانسه همچون آزادی بهرهمند شود. وی مفهوم و اندیشهٔ آزادی را محور فلسفهٔ سیاسی خود قرار داد. «در فلسفهٔ هگل, شكل كاملاً بسطیافتهٔ آزادی به انجام میرسد. از این لحاظ, او وارث مشروع و قانونی فكر انقلاب فرانسه است. هگل متفكر انقلاب فرانسه است [۹] او انقلاب فرانسه را، به عینه، محور فلسفهٔ خود قرار داده است» (جهانبگلو: ۳۷). البته او نیز همچون فیخته و شلینگ, پس از مواجهه با دوران وحشت و دورهٔ امپراتوری ناپلئون، از دفاع اولیه خود از انقلاب فرانسه دست كشید؛ اما بر خلاف آنها همچنان اهمیت زیادی برای انقلاب فرانسه, از لحاظ تاریخی و سیاسی, قائل بود. به طور كلی, عقیدهٔ او در كتاب پدیدارشناسی روح دائر بر آن است كه «انقلاب كبیر فرانسه، كوششی از ناحیهٔ روح جهان برای جمع و متحقق ساختن امر فینفسه و لنفسه است» (مجتهدی، ۱۳۷۱: ۱۶۷). او همچنین در مجموعه دروس فلسفه تاریخ, كه در آن موضعی محافظهكارانه دارد, میگوید: «با بروز انقلاب كبیر فرانسه، مسأله حق و حقوق, به هر طریق, به نحو عمیق مطرح شده است» (همان: ۱۶۷). بدین ترتیب, مشاهده كردیم كه فلسفهٔ كلاسیك یا به تعبیری ایده آلیسم آلمان چگونه از انقلاب فرانسه تأثیر پذیرفته است. حمید عنایت در پیشگفتار كتاب فلسفهٔ هگل میگوید: «برخی از متفكران، ایده آلیسم آلمان را نظریهٔ انقلاب فرانسه نامیدهاند، نه بدین معنی كه تعبیر نظری كانت و فیخته و شلینگ و هگل از انقلاب باشد, بلكه از این حیث كه نتیجهٔ واكنش آن فیلسوفان در برابر جنبش مردم فرانسه برای سازمان دادن دولت و جامعه بر بنیاد عقل و سازگار كردن تأسیسات اجتماعی و سیاسی با آزادی و مصلحت فردی بود. متفكران ایدهآلیست آلمانی، با آنكه برخی از عواقب انقلاب فرانسه، خاصه مرحلهٔ معروف به حكومت هراس[۸] را كه پس از انقلاب پیش آمد, نكوهش میكردند، لیكن همگی خود انقلاب را به نام سرآغاز دورانی تازه در تاریخ بشر میستودند و اصول اساسی فلسفهٔ خود را به آرمانهای آن مرتبط میساختند. اندیشههای انقلاب فرانسه همچون شرابی زودگیر این فیلسوفان را سرمست كرده بود تا جایی كه در مبانی عقلی تعالیمشان نیز نفوذ میكرد» (استیس (پیشگفتار مترجم) : هفده).۵_ علت رخ ندادن انقلاب واقعی در آلمان
آنچه در این بخش, در پی پاسخگویی به آن هستیم, پرسشهایی از این قبیل است: چرا در خود آلمان انقلابی واقعی رخ نداد؟ چرا اندیشههای فیلسوفان كلاسیك آلمان در همان مقام آرمان و اندیشه باقی ماند و تنها در قالب تفكرات فلسفی متبلور شد؟ به قول ماركس, چرا «آلمانها در سیاست به آن چیزی اندیشیدهاند كه خلقهای دیگر عمل كردند؟» (خراسانی (شرف): ۱۷۲) یا آنگونه كه هگل گفته است: «چرا فرانسویها از امر نظری به امر عملی گذر كردهاند، اما آلمانیها در انتزاع نظری باقی ماندهاند؟» (دونت: ص۲۷). این همه در حالی بود كه اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آلمان آن روزگار حتی از فرانسهٔ دوران «رژیم سابق» وخیمتر بوده است. با توجه به شرایط نامناسب اجتماعی و خفقان سیاسی و نیز با توجه به اینكه اندیشههای آزادیخواهی در بستر فلسفهٔ كلاسیك آلمان رشد پیدا كرد، انتظار میرفت مردم آلمان نیز این جنبش فلسفی و این اندیشهها را در مقام عمل و در صحنهٔ اجتماع پیاده كنند تا در آلمان نیز انقلابی عینی و واقعی شكل گیرد. پاسخ به این پرسش نقش بسیار مهم و مؤثر بورژوازی یا طبقهٔ متوسط را در انقلاب فرانسه نشان میدهد. هر چند آنها در ابتدا صرفاً دارای قدرت اقتصادی بودند, به تدریج وارد صحنهٔ سیاست شدند، تا حدی كه قدرت و نفوذ سیاسی آنها كمتر از قدرت اقتصادیشان نبوده است.ماركس در مانیفست میگوید: «بورژوازی, از نظر تاریخی, بالاترین نقش انقلابی را داشته است» (ماركس و انگلس: ۳۸). این نقش در انقلاب فرانسه كاملاً محسوس و مشهود است، به طوری كه انقلاب فرانسه را انقلاب بورژوازها و پیروزی بورژوازی بر فئودالیسم میدانند. توجه به بورژوازی نه تنها در فهم روند سیاسی انقلاب، بلكه در فهم فلسفهٔ كلاسیك آلمان نیز ضرورت دارد. لوسین گلدمن كه جهاننگری كانت را مناسبترین نمایندهٔ فلسفهٔ كلاسیك آلمان میداند، میگوید: «اگر بخواهیم با تحلیل شرایط اجتماعی كه در آن, نظام كانتی تشكیل شد, آغاز كنیم، باید پیش از هر چیز، زایش و رشد بورژوازی اروپایی را به طور كلّی و به ویژه بورژوازی آلمان را مورد بررسی قرار دهیم» (گلدمن، ۱۳۸۱: ۳۶). لذا خوب است به وضعیت بورژوازی در آلمان بپردازیم و آن را با بورژوازی فرانسه مقایسه كنیم. همانگونه كه پیشتر اشاره شد, آلمان از قرن هفدهم به بعد دچار ركود اقتصادی گردید. پس از صلح وستفالی در پایان جنگهای سیساله، آلمان به حدود سیصد دولت محلی كوچك و مستقل تقسیم شد و در نتیجه, قدرت سیاسی و نظامی و نیز وحدت ملی خود را از دست داد. آن جنگها نه تنها موجب ویران شدن زمینهای كشاورزی، از بین رفتن نیروهای تولید، ناامنی و ناتوانی در مردم شد، بلكه فاجعهای بزرگتر, یعنی تسلط امیران قدرتطلب و مستبد در سراسر آلمان را در پی داشت. هر یك از آن امیران در پی تأمین منافع و قدرت شخصی خود بودند و در این راه با هم رقابت داشتند. همچنین تولید اقتصادی در این دوران به شكل فئودالی بود و طبقهٔ متوسط یا بورژوازی هیچ نقشی در امور اقتصادی و سیاسی كشور نداشت. حملهٔ ناپلئون به آلمان در آغاز قرن نوزدهم, میتوانست نویدبخش اصلاحات و تحولات در آلمان باشد؛ اما حس میهنپرستی مردم آلمان و نفرت آنان از تسلط نیروی بیگانه بر كشورشان مانع از این تحولات گردید. پیروزی آلمانیها بر ناپلئون باعث شكست بورژوازی، احیای مجدد عوامل ارتجاعی و قرون وسطایی، حكومت استبدادی امیران و روی كار آمدن دوبارهٔ نظام فئودالی در آلمان شد. این در حالی بود كه در فرانسه و بعضی از كشورهای دیگر اروپایی چون انگلستان, حكومت مركزی تشكیل شده بود و بورژوازی دارای قدرت و نفوذ بود و در مسائل مهم كشور دخالت داشت. در آن كشورها, طبقهٔ متوسط توانست نیروهای فئودالی را به عقب براند و بر اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مسلط شود. در كشورهای مذكور «مقامات مهم دستگاههای حكومت به دست طبقات متوسط افتاد, به نحوی كه محروم كردن كامل ایشان از قدرت سیاسی محال به نظر میآمد؛ ولی در آلمان، كه فئودالیسم آن بر قدرت نظامی و اداری تكیه داشت، مشاغل دولتی در انحصار اشراف بود» (استیس (پیشگفتار مترجم) : ده). در چنین شرایطی بود كه بورژوازی آلمان نتوانست همگام با بورژوازی فرانسه پیش رود. از همینرو, خاطر اندیشههای فیلسوفان آلمان فقط در قالب تفكرات فلسفی تبلور یافت و نتوانست وارد صحنه اجتماع شود تا به انقلاب واقعی تبدیل گردد. «خصلت بورژوازی آلمان در این دوران, یعنی نامصمم بودن، بیرمق بودن، ناپیگیر بودن و سرانجام سازشكار بودن, در اندیشههای فیخته، شلینگ و هگل مجسم و متبلور میشود. فلسفهٔ نیمهٔ اول سدهٔ نوزدهم آلمان، در واپسین مرحله، چیزی نبوده است جز بازتاب واقعیت عینی اجتماعی آن سرزمین و شرایط آن در اندیشههای فیلسوفان آن سرزمین» (خراسانی (شرف) : ۱۸۳).
منابع
۱ـ آشوری، داریوش، دانشنامهٔ سیاسی (فرهنگ اصطلاحات و مكتبهای سیاسی)، تهران، انتشارات مروارید، چاپ چهارم، ۱۳۷۶.
۲ـ استیس، و. ت، فلسفهٔ هگل، ترجمهٔ حمید عنایت، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ پنجم، ۱۳۷۱.
۳ـ جهانبگلو، رامین، انقلاب فرانسه و جنگ از دیدگاه هگل، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ اول، ۱۳۶۸.
۴ـ خراسانی (شرف)، شرفالدین، از برونو تا كانت، تهران، شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، ۱۳۷۶.
۵ـ دورانت، ویل، تاریخ فلسفه، ترجمه عباس زریاب خویی، تهران، شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوازدهم، ۱۳۷۴.
۶ـ دورانت، ویل و آریل، تاریخ تمدّن (عصر ناپلئون)، ترجمه اسماعیل دولتشاهی و علی اصغر بهرامبیگی، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ اول (ویراستهٔ دوم)، ۱۳۷۰.
۷ـ دونت، ژاك، درآمدی بر هگل (نگاهی به زندگی، آثار و فلسفهٔ هگل)، ترجمهٔ محمد جعفر پوینده، تهران، انتشارات فكر روز، چاپ اول، ۱۳۷۷.
۸ـ كاپلستون، فردریك، تاریخ فلسفه (جلد چهارم: از دكارت تا لایبنیتس)، ترجمهٔ غلامرضا اعوانی، تهران، انتشارات سروش و شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۸۰.
۹ـ ـــــــــــــــــــ ، تاریخ فلسفه (جلد هفتم: از فیخته تا نیچه)، ترجمهٔ داریوش آشوری، تهران، انتشارات سروش و شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، ۱۳۷۵.
۱۰ـ مجتهدی، كریم، فلسفه و غرب (مجموعه مقالات)، تهران، انتشارات امیركبیر، چاپ اول، ۱۳۸۰.
۱۱ـ ـــــــــــــــــــ ، پدیدارشناسی روح برحسب نظر هگل، تهران، شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۷۱.
۱۲ـ كورنر، اشتفان، فلسفهٔ كانت، ترجمهٔ عزتالله فولادوند، تهران، انتشارات خوارزمی، چاپ اول، ۱۳۶۷.
۱۳ـ گلدمن، لوسین، فلسفهٔ روشنگری، ترجمهٔ شیوا (منصوره) كاویانی، تهران، انتشارات فكر روز، چاپ اول، ۱۳۷۵.
۱۴ـ ـــــــــــــــــــ ،كانت و فلسفهٔ معاصر، ترجمهٔ پرویز بابایی، تهران، مؤسسه انتشارات نگاه، چاپ اول، ۱۳۸۱.
۱۵ـ ماركس، كارل و فریدریش انگلس، مانیفست، تهران، انتشارات همراد، ۱۳۵۷.
۱۶ـ هگل، فریدریش، عناصر فلسفهٔ حق، ترجمه مهبد ایرانیطلب، تهران، انتشارات پروین، چاپ اول، ۱۳۷۸.
۱۷_ Kant, Immanuel, Critique of Pure Reason, translated by Norman Kemp Smith, New York, ۱۹۵۶.
۱۸ _ Henrich, Dieter, Aesthetic Judgment and the Moral Image of the World, California, Stanford University Press, ۱۹۹۲.
فارغالتحصیل مقطع كارشناسی ارشد رشتهٔ فلسفه دانشگاه مفید
۲_ استادیار گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی
۳_ این جنگها بین سالهای ۱۶۱۹ تا ۱۶۴۸میلادی در جریان بود.
۴_ دایرهالمعارف در قرن هجدهم و به سردبیری دیدرو منتشر میشد. همكار اصلی وی دالامبر بود. لامتری، هولباخ و هلوسیوس از دیگر اصحاب و نویسندگان دایرهالمعارف بودند. اهداف آنها طرفداری از علوم و افكار جدید، كماعتقادی به تحقیقات حكمای پیشین، توجه تام به شیوهٔ مشاهده و تجربه و اهمیت دادن به حس، شهود و نقادی بود. تألیف دایره المعارف در سال ۱۷۶۶میلادی به پایان رسید و در ۲۱ مجلّد بزرگ به چاپ رسید.
۵_ فاصلهٔ یك سالهٔ میان ۱۷۹۳ تا ۱۷۹۴میلادی, كه با اعمال خشونتآمیز و افراطی همراه بود، به دورهٔ وحشت یا ترور (Terror) معروف شده است.
۶_ از انجمنهای سیاسی انقلاب فرانسه، متشكل از دستهای از انقلابیون افراطی كه در ابتدا جلسات خود را در صومعه ژاكوبین در شهر پاریس برگزار میكردند.
۷_ در قرون وسطا, فردی را كه نه ارباب بود و نه دهقان، بورژوا میگفتند. در سدههای هفدهم و هجدهم, ارباب و كارفرما را در برابر دورهگرد و كارگر یا بازرگان را در برابر پیشهور به این نام میخواندند. بدین ترتیب, بورژوا به معنای فردی از طبقهٔ متوسط یا میانه شد. بورژوازی در فرانسه عنوانی بود برای طبقهٔ میانهٔ سوداگر و پیشهور یا شهرنشینانی كه بر ملاك دارایی, از حقوق سیاسی برخوردار بودند (آشوری: ص۶۷).
۸_ مراد دورهٔ وحشت یا ترور است.
منبع:فصلنامه نامه مفید، شماره ۴۴
نویسنده:مجید ابوالقاسمزاده، محمد رضا بهشتی
۱_ منشأ ظهور فلسفه کلاسیک آلمان و انقلاب فرانسه
مفهوم انقلاب بر دگرگونیها و تحولاتی دلالت دارد که بنیاد برانداز باشند. باور این امر مشکل است که انقلاب دفعتاً و یکباره به وجود آید. هر انقلابی _ اعم از سیاسی، فرهنگی، صنعتی و مانند آن _ مسبوق به عواملی است که بدون آنها تحقق انقلاب ممکن نیست. انقلاب فرانسه, که بین سالهای ۱۷۸۹ تا ۱۷۹۹ میلادی رخ داد، یکی از مهمترین حوادث تاریخی غرب و جهان محسوب میشود. این رویداد سیاسی مرحله تازهای را در تاریخ مغرب زمین پدید آورد و تأثیر عمیقی بر افکار مردم جهان گذاشت. در همان دوران, انقلاب دیگری در عالم ذهن و اندیشه رخ داد: فلسفه کلاسیک آلمان, که از نیمه دوم قرن هجدهم آغاز شد و تا نیمه قرن نوزدهم تداوم یافت، تحولی در تاریخ فلسفه بود و این دوره را باید از مهمترین دورههای تفکر فلسفی اروپا در دوران جدید دانست. آغازگر این تحول فلسفی کانت بود که به تعبیر خود, به انقلابی کپرنیکی دست زده است. از آنجا که فلسفه کانت شاخصترین و مناسبترین نماینده فلسفه کلاسیک آلمان است، میتوان کل این نگرش فلسفی را انقلاب تلقی کرد. شلینگ انقلاب فرانسه را انقلابی در عالم واقع و فلسفه کانت را انقلابی ذهنی و ایدهآل میدانست. هگل نیز میگوید: «در فلسفههای کانت، فیخته و شلینگ, انقلاب در شکل اندیشه نهاده و بیان میشود … اما در فرانسه, به شکل واقعیت فوران کرده است» (خراسانی (شرف): ۲۱۴). عوامل متعددی در شکلگیری این دو رویداد سیاسی و فلسفی نقش داشته است. حاکمیت فئودالیسم ((feudalism، امتیازات طبقاتی، روشهای غیر عادلانه مالیاتی و بیکفایتی حکومت در رفع مشکلات معیشتی مردم از جمله عواملی بود که مردم را به قیام و شورش علیه «رژیم سابق» (ancien regime) واداشت تا اینکه انقلاب فرانسه شکل گرفت. همچنین وجود دو مکتب مهم فلسفی در حوزهٔ معرفتشناسی _ یعنی عقلگرایی و تجربهگرایی _ دیدگاه جزمگرایانه و دگماتیستی نظام لایبنیتس ولفی در مسائل متافیزیکی و در مقابل, رویکرد ضد متافیزیکی هیوم از جمله عواملی بود که سبب شد کانت در عالم فلسفه انقلاب کند و نظام فلسفی خود یعنی فلسفهٔ نقادی را بنیاد نهد. شاید در بادی امر بتوان گفت که عوامل ظهور هر کدام از این دو واقعه, مستقل و بیارتباط با هم بودهاند. اما ما در این بخش از مقاله به دنبال منشأ یا عامل اصلی و مشترکی هستیم که آندو را به هم مربوط سازد. عاملی که هم ظهور انقلاب در فرانسه و هم فلسفهٔ کلاسیک آلمان از آن نشأت گرفته باشد. در چگونگی ارتباط میان این دو رویداد اختلاف است: برخی فلسفه کلاسیک آلمان و اندیشههای فیلسوفان آن را متأثر از انقلاب فرانسه میدانند و عدهای دیگر بر این باورند که فلسفهٔ کلاسیک آلمان حاصل نبوغ و خلاقیت فیلسوفان آن است و این فلسفه در روند سیاسی انقلاب و اعتبار بخشیدن به آن, نقش تعیین کنندهای داشته است. در میان خود فیلسوفان کلاسیک آلمان نیز این اختلاف نظر وجود داشت. فیخته اندیشههای سیاسی خود, بهویژه در باب آزادی را ملهم و برگرفته از انقلاب فرانسه میدانست: «همانطور که ملت [فرانسه] انسان را از غل و زنجیرهای خارجی آزاد میکند، نظام من هم او را از قید و بندهای شیء فینفسه، از نفوذ خارجی آزاد میسازد و او را در مبدأ نخستینش موجودی مستقل معرفی میکند» (Henrich: ۸۶). اما شلینگ بر این باور نبود. او ادعای کسانی را که ارزش و درخشش فلسفهٔ کانت را نتیجهٔ انقلاب فرانسه میانگاشتند، خیالی و موهوم میدانست. از نظر او, هم فلسفهٔ کلاسیک و هم انقلاب فرانسه از یک منشأ واحد سرچشمه گرفتهاند و روح واحدی بر آندو حاکم بوده است که در فرانسه به شکل انقلاب عینی و واقعی و در آلمان به شکل ذهنی و نظری بروز کرد: «یک روح و همان روح از مدتها قبل رشدیابنده بود که بنا بر ویژگیهای متمایز دو ملت و دو اوضاع و احوال، خود را در یک مورد به صورت انقلاب واقعی و در مورد دیگر به صورت انقلاب در چارچوب ایده بیان کرد» (Ibid: ۸۷). ما در این باره با شلینگ هم عقیده هستیم و تنها یک عامل را منشأ اصلی ظهور این دو رویداد میدانیم: اصل خود قانونگذاری (Autonomy), که شکل دهندهٔ اندیشهٔ آزادی است، ریشهٔ اصلی و زیربنای این دو واقعه بوده است. توضیح آنکه ارتباط و وابستگی این دو رویداد، در واقع, به پیشفرضهایی بازمیگردد که در هر دو مشترک بوده و زیربنای تغییرات و تحولات در آندو شده است. این پیشفرضها یا میتواند ناشی از مسائل سیاسی و اجتماعی باشد و یا برخاسته از جریانهای فکری و عقلی. حال اگر این پیشفرضها را به مسائل اجتماعی و سیاسی مربوط بدانیم، آنگاه در مورد انقلاب فرانسه صادق خواهد بود؛ زیرا این انقلاب سراسر یک آشوب سیاسی و اجتماعی بوده است. حکومت استبدادی و دیکتاتوری شاهان در فرانسه _ شاهانی که حقوق طبیعی مردم را زیر پا میگذاشتند _ ورشکستگی مالی حکومت به خاطر جنگهای پرهزینهٔ شاهان، بینظمی در سازمانهای دولتی و اداری، بیکفایتی حکومت در سر و سامان دادن به وضعیت اقتصادی کشور، یکنواخت نبودن قوانین حقوقی و قضایی در تمام نقاط فرانسه، همهٔ اینها عواملی بود که موجب نفرت مردم از حکومت شد و در نهایت, به انقلاب انجامید. اما این احتمال در مورد فلسفهٔ کلاسیک آلمان صدق نمیکند. اوضاع سیاسی و اجتماعی آلمان در آن دوران به گونهای بود که نمیتوانست موجب بروز چنین فلسفهای شود. آلمان, از قرن هفدهم به بعد, رفته رفته موقعیت و اهمیت اقتصادی خود را از دست داد, تا آنجا که به خاطر انتقال مراکز مهم بازرگانی به نقاط دیگر اروپا و جهان، دچار رکود اقتصادی گردید. «جنگهای سیساله»[۳] در دوران امپراتوری هابسبورگ موجب از دست رفتن قدرت سیاسی و نظامی آلمان و نیز در هم شکستن وحدت در این کشور شد. پس از صلح «وستفالی» ((westfalien, آلمان به دولتهای محلی کوچک تقسیم شد که عدد آن به حدود سیصد نیز میرسید. عواملی که در کنار هم موجب شکلگیری انقلاب در فرانسه شد، در آلمان تقسیم شده و به لحاظ اقتصادی توسعه نایافته, پیشرفت چندانی نداشت. بدین سان نمیتوان پیشفرضهای سیاسی و اجتماعی در آلمان را عامل مستقیم و بلاواسطهٔ فلسفهٔ کلاسیک آلمان دانست. اما بر اساس احتمال دوم, یعنی پیشفرضهای ناشی از جریانهای فکری و عقلی, میتوان بین این دو واقعه ارتباط برقرار کرد. پیشفرضهای عقلی و فکری موجب رشد اذهان و افکار مردم شد و نوع نگرش آنها را به زندگی تغییر داد. اندیشمندان و متفکران فرانسه و آلمان با طرح مسائلی چون حقوق طبیعی، مبارزه با حکومت استبدادی، تساوی همگان در برابر قانون، آزادی بیان و اندیشه و نیز با اصالت دادن به انسان و فهم انسانی توانستند به انسان جان تازهای بخشند. از آن پس, انسانها ارزش واقعی خود را دریافتند و به درجهای از آگاهی و شناخت رسیدند که بتوانند سرنوشت خودشان را خود تعیین کنند. دیتر هنریش، فیلسوف معاصر آلمانی، میگوید: «ما باید برای جریانهای عقلی, در تمامیت پیششرطهایی که انقلاب فرانسه و فلسفهٔ کلاسیک آلمان از آن ظهور یافت، تأثیر مستقلی قائل باشیم» (Ibid: ۹۰). همهٔ تحولات سیاسی، اجتماعی و حتی اقتصادی از همین تحول در آگاهی و بینش انسان صورت میگیرد. ماکس وبر ((max weber تجدید سازمان اساسی یک نظام اقتصادی را بدون تحول در نحوهٔ آگاهی و شیوهٔ زندگی, ممکن نمیداند. انسان در نتیجهٔ تحولات آگاهیاش, به توصیف خود و اشیای پیرامون خود میپردازد. او در این خود توصیفی، خود را فاعلی با اراده مییابد که میتواند جهانی را بر اساس خواستههای خود بسازد و نظامهای مختلف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و دینی را سازماندهی کند. این ارادهٔ خود قانونگذار است که حدود و ثغور ساختارها را معین میکند و به آنها شکل میبخشد. مفهوم عقلانی خود قانونگذاری, که در فرانسه زمینه را برای انقلاب فراهم ساخت و در آلمان موجب رشد فلسفهٔ کلاسیک شد، به صورتی خود انگیخته راههای نظام تفکر و نظام حیات را به وجود آورد. «بدین ترتیب, تحولات در شیوهٔ آگاهی, هم در مبنای روند انقلاب و هم در مبنای پیداش فلسفهٔ کلاسیک آلمان قرار دارد» (Ibid: ۹۱). در بخش دوم و سوم, مفهوم خود قانونگذاری و منشأ آن بیشتر کاویده میشود. اگر منشأ و عامل ظهور دو رویداد واحد باشد، آن دو برای حفظ ارتباط و پیوند میان خود باید در شکل رشد و توسعهشان نیز اشتراک داشته باشند؛ یعنی هدف واحدی را دنبال کنند. این امر در مورد انقلاب فرانسه و فلسفهٔ کلاسیک آلمان تحقق پیدا کرد: پس از ظهور هر یک از این دو واقعه, وظایف مشترکی بر عهدهشان قرار گرفت. از این پس, آنها باید مشکلات اساسی انسان و جامعهٔ انسانی را در مییافتند و در صدد حل آنها بر میآمدند. احیای حقوق طبیعی انسانها, به ویژه آزادی، اجرای حکومت دموکراسی، از بین بردن ظلم و بیعدالتی، اعتبار بخشیدن به قانون و اثبات تساوی همگان در برابر آن, از جمله وظایف آنها بوده است. همانگونه که هنریش میگوید, «وظیفهٔ بنیادینی که انقلاب در حوزهٔ سیاست به عهده گرفت با حوزه و تلقی وظیفهٔ عقلیای که فلسفهٔ کلاسیک آلمان آن را دنبال میکرد, مطابق بود. سرآغازهای هر دو جنبش با ورود به نظام جدیدی از مسائل انجام شد. بدین ترتیب, هر یک از آنها با این وظیفه مواجه بودند که مشکل جدید را در کلیتش دست یافتنی سازند، آن را مشخص سازند و برای آن راهحلی پایدار به دست آورند» (Ibid: ۹۴).جمهوری شدن حکومت فرانسه، صدور اعلامیهٔ حقوق بشر و تدوین چند قانون اساسی در سالهای مختلف انقلاب را میتوان از دستاوردهای انقلاب فرانسه دانست. همچنین ارائهٔ نظریههای اساسی و پایدار در باب سیاست، حقوق, اخلاق و تدوین آثار برجسته در این زمینهها حاصل تلاشهای فکری و نظری فیلسوفان کلاسیک آلمان بوده است.
۲_ منشأ خودآگاهی و خود قانونگذاری در فرانسه و آلماناینك به منشأ تحولات آگاهی انسان, یعنی جنبش روشنگری (Enlightenment) میپردازیم؛ تحولاتی كه در فرانسه به جنبش سیاسی و در آلمان به جنبش نظری فلسفهٔ كلاسیك منتهی شد. قرن هجدهم در اروپا به عصر روشنگری معروف است. روحیهٔ كلی حاكم بر این جنبش, چه در فرانسه و چه در آلمان، اصالت دادن به عقل و استفاده از آن در تمام مسائل مربوط به جهان و انسان بود؛ اعتقاد بر آن بود كه قوه عقل, به تنهایی و بدون آنكه به دین یا منابع دیگر نیازمند باشد, میتواند برای انسان رفاه، سعادت، آزادی و پیشرفت به ارمغان آورد. كاپلستون میگوید: «مقصود كلی نویسندگان عصر روشنگری از عقل، عقلی بود كه اعتقاد به وحی، تسلیم در برابر قدرت و مرجعیت، احترام به آداب و سنن و نهادهای تثبیت شده مانعی در راه آن نباشد» (كاپلستون، ۱۳۸۰: ۴۹). آنها تأثیر پایداری در تكوین ذهن آزاد اندیش و نیز رشد بینش عقلانی داشتند. تجلّی كامل این جنبش در فرانسه بوده است. «فرانسه در سدهٔ هجدهم، جایگاه تكامل یافته و دقیقترین شكل روشنگری بود» (گلدمن، ۱۳۷۵: ۲۹). فیلسوفان قرن هجدهم فرانسه از فیزیك گرفته تا روانشناسی و اخلاق، حتی در زندگی اجتماعی به توسعه و پیشرفت نگرش علمی اعتقاد راسخ داشتند. آنان توانستند بر افكار انسانها عمیقاً تأثیر بگذارند و شكل زندگی را تغییر دهند. در جنبش روشنگری دو نظریهٔ مهم سیاسی مطرح گردید كه یكی نظریهٔ آزادی لاك ((lucke بود و دیگری نظریهٔ دموكراسی روسو (Rousseau). اگرچه این دو نظریه كاملاً مثل هم نبودند، اما اصول مشتركی داشتند. هر دو تشكیل حكومت را بر پایهٔ قرارداد اجتماعی میدانستند، حكومت استبدادی را نفی میكردند, خواهان حكومت عامه بودند و از حقوق طبیعی بشر حمایت میكردند. اكثر فیلسوفان قرن هجدهم فرانسه _ اگر نگوییم همهٔ آنها _ تحت تأثیر اندیشههای جنبش روشنگری, نسبت به رژیم سابق خصومت میورزیدند و با اندیشههایشان آن چنان تحولی در آگاهی انسان ایجاد كردند كه در نهایت, به انقلاب منجر شد. علاوه بر روسو، مونتسكیو (Montesquio)، ولتر (Voltaire)، كندیاك (Condillac)، دیدرو (Diderot) و دیگر اصحاب دایرهالمعارف[۴] از اندیشمندان برجستهٔ عصر روشنگری فرانسه بودند. در آلمان نیز متفكران جنبش روشنگری همچون كریستیان تومازیوس(Christian Thomasuius)، موزس مندلسزون (Moses Mendelssohn)، فردریك كبیر (Frederick the Great)، لسینگ (Lessing)، هردر (Herder) و دیگران با اصالت دادن به عقل، محور قرار دادن انسان و احترام به حقوق انسانی, به ویژه حق انتخاب و آزادی, توانستند موجب رشد و آگاهی انسانها شوند و بینش جدیدی را به آنها اعطا كنند. همین آگاهی متحول و رشد یافته در شكلگیری فلسفهٔ كلاسیك آلمان مؤثر واقع شد. علاوه بر آنكه وضعیت فرهنگی و آموزشی آلمان بهتر از فرانسه بوده است, آلمان در مقایسه با فرانسه، در نیمهٔ دوم قرن هجدهم, نظام آموزشی توسعه یافتهتری را واجد بود. در این دوران, انتشار كتب و توجه مردم به مطالعه در سطح بالایی قرار داشت. همچنین چند مركزگرایی (Polycentrism) در آلمان, اگرچه مانع تشكیل حكومت واحد و یكنواخت میشد، در زمینهٔ فرهنگی و نظام آموزشی تأثیری مثبت برجای گذاشت. بعضی از دولتهای محلی _ كه هر یك تحت حكومت اشراف و امیران خاصی بودند _ در اشاعهٔ فرهنگ بسیار مؤثر واقع شدند. سرزمین ساكس وایمار (Saxe-Weimar) كه یكی از دولتها و امیرنشینهای معروف آن دوره بود، از درخشانترین نمونههای گسترش فرهنگی آلمان محسوب میشد. در این سرزمین, كارل آگوست (Karl August) فرمانروایی داشت كه چون به اشاعهٔ فرهنگ بسیار علاقهمند بود، گوته (Goethe) را مشاور خود قرار داده بود. از دیگر فواید چند مركزگرایی آن بود كه حاكم واحدی بر تمدن كشور مسلط نبود. بدین ترتیب زبان، شیوهٔ تفكر و آداب و رسوم هر دولت محلّی به همان شكل خود باقی میماند و بهتر میتوانست به اختیار خود, آرای اندیشمندان جنبش روشنگری و آگاهی رشدیافته را در خود بپذیرد. «زبان و ذهنیت, به یكباره از تبدیل شدن به آداب و رسوم محفوظ ماندند و تنها به این طریق, آمادهٔ پدید آمدن صورتی از تفكر شدند كه با آگاهی تحول یافته منطبق بود» (Henrich: ۹۲).
۳_ تأثیر فلسفهٔ كلاسیك آلمان بر انقلاب فرانسه
بیشك مردم جامعهای كه دست به شورش و انقلاب میزنند، برای خود افكار و اندیشههایی دارند تا در صورت تشكیل حكومت جدید بتوانند اهداف و افكار خود را به فعلیت برسانند. اما باید توجه داشت كه این گونه اندیشهها و بینشها اگر ریشه در آرای اندیشمندان و متفكران سیاسی و فلسفی نداشته باشد، در همان مقام ذهن باقی خواهد ماند و به منصهٔ ظهور نخواهد رسید. اندیشههایی كه منجر به انقلاب در صحنهٔ اجتماع میشود، نه تنها در ایجاد و ظهور خود به نظریات متفكران بزرگ نیازمند است, بلكه در تداوم و بقای خود نیز باید از حمایت این متفكران و دیدگاههای معتبر آنها برخوردار باشد. همانگونه كه پیشتر اشاره شد، نظریهٔ آزادی لاك و نظریهٔ دموكراسی روسو از مهمترین عوامل فكری و نظری پیدایش انقلاب فرانسه اما آنچه انقلاب را تداوم و اعتبار تام بخشید، فلسفهٔ كلاسیك آلمان بودند؛ روند سیاسی انقلاب نمیتوانست مستقلاً عهدهدار رشد خویش باشد, بلكه در این راه به یك متمم نیاز داشت. این متمم جنبشی فلسفی به نام فلسفهٔ كلاسیك آلمان بود. در توضیح باید گفت كه افعال ما و به طور كلی, زندگی ما زمانی آگاهانه و معنادار خواهد بود كه خود و جهانی را كه در آن زندگی میكنیم, خوب بشناسیم و بتوانیم آنها را به نحو مناسب و مطابق با یكدیگر توصیف كنیم. «هیچ فعلی از حیات آگاهانه بدون یك توصیف از خود, مناسبِ این حیات و تصویر از جهانی كه این توصیف از خود را در خود جای میدهد, نمیتواند تثبیت شود» (Ibid: ۹۵). هر فاعلی, اعم از فاعل اخلاقی و فاعل سیاسی, با توجه به باور خاصی كه از ماهیت و منشأ رفتارش دارد، فعلی را مرتكب میشود. هیچ فعلی, به طور خودكار و بدون اندیشه, از فاعل عاقل سر نمیزند. بدیهی است كه با تعدّد افعال، بینشها و باورهای به آنها نیز متعدّد شود. اما زمانی كه این باورهای متعدّد همخوان و سازگار باشند و هیچگونه تعارضی با یكدیگر نداشته باشند، آنگاه شبكهٔ واحدی به وجود میآید كه میتوان آن را «تصویر جهان» (image of the world) نامید؛ تصویری از جهان كه دارای اعتبار و كلیت است و برای همهٔ افعال اخلاقی ارزش و اعتبار قائل است. از این رو, همهٔ انسانها به عنوان فاعلهای عاقل به ارزش فعل اخلاقی و سیاسی یقین پیدا كرده, بدان عمل میكنند. اگر چه ممكن است در مواردی, خلاف آن ثابت شود و فعل غیراخلاقی و غیرانسانی انجام گیرد، اما این مصادیق جزئی, ناقض اعتبار كلی تصویر جهان نیست. غایت جهان پیروزی اخلاق و سربلندی فاعلهای اخلاقی است. نظریهٔ «تصویر جهان» توسط كانت مطرح شد. هنریش در كتاب حكم زیباشناختی و تصویر اخلاقی از جهان میگوید: «مفهوم تصویر جهان مضامین فلسفی زیادی دارد. یكی از آنها بیتردید معنای كانتی است؛ یعنی تصوراتی از جهان كه در بسترهای خاصی پدید میآید» (Ibid: ۳)؛ همچون اخلاق و سیاست كه از بسترهای اینگونه تصورات هستند. هنریش همچنین ایمان را در عبارت معروف كانت كه: «من لازم دیدهام دانستن را كنار زنم تا جایی برای ایمان باز كنم» (Kant: ۲۹) این گونه تفسیر میكند كه مقصود كانت از ایمان «چیزی جز معنا و محتوای تصویر اخلاقی از جهان نیست» (Henrich: ۵). فصل دوم از بخش دوم نقد عقل محض كانت كه به بحث از «ایدهآل خیر اعلا» میپردازد، می تواند مدعای هنریش را ثابت كند؛ زیرا این بحث، در واقع تفسیری است از تصویر اخلاقی از جهان. كانت در این فصل می گوید: «من جهان را اگر موافق با همهٔ قوانین اخلاقی باشد، كه این امر توسط آزادی موجودی عاقل میتواند تحقق یابد، جهان اخلاقی مینامم»(Kant: ۶۳۷). بر اساس نظریهٔ «تصویر جهان», اصل خود قانونگذاری كه نیروی شكلدهندهٔ آزادی است, مورد تأكید قرار میگیرد و اعتبار تام می یابد. مطابق این اصل, همهٔ انسانها از حق آزادی برخوردار میشوند و در مقام اندیشه و عمل میتوانند از این حق بهره ببرند و برای خود آیین و قانون وضع كنند. به خاطر این اصل است كه زندگی واقعی انسان, یعنی زندگی همراه با حق انتخاب و آزادی, اعتبار و مشروعیت مییابد. اگرچه این اصل و اندیشهٔ آزادی زمینهساز جنبش عملی و سیاسی انقلاب فرانسه نیز بوده است, اما اعتبار تام آن نمیتوانست در این جنبش تداوم یابد، بلكه نیازمند آن بود كه در بستری از یك نظام عقلی و فلسفی قرار گیرد. در واقع, فلسفهٔ كلاسیك آلمان بود كه چنین بستری را برای مفهوم آزادی فراهم كرد و آن را وسعت بخشید. فلسفهٔ كلاسیك آلمان, بدون تكیه بر هر عامل خارجی و تنها با تلاش عقلانی خود و با اعتماد به قوهٔ عقل, توانست نهال آزادی را در بستر خود بپروراند و آن را از آسیب هرگونه آفت نظری مصون نگه دارد. «اگر مفهوم آزادی در چنین بستری قرار نمیگرفت، به زودی گمان میرفت كه توهمی نامعقول و نسنجیده است یا داستانی است كه از روی دلبستگی به وجود آمده است» (Henrich: ۹۵). اندیشههایی كه به انقلاب فرانسه انجامید, بعضاً مورد انتقاد و اعتراض قرار گرفتند؛ تفكراتی در جهت خلاف اندیشههای آزادیخواهی و حقوق بشر ارائه میشد كه مستلزم شكگرایی و بیتوجهی به مسألهٔ آزادی بودند _ همانگونه كه ادموند برك (Edmund Burke)، یكی از مخالفان انقلاب فرانسه، روند انقلاب را در كتاب خود با عنوان تأمّلات در باب انقلاب فرانسه، مورد انتقاد قرار داد. اما فلسفهٔ كلاسیك آلمان, كه به خاطر اعتبار بخشیدن به اندیشهٔ آزادی مورد استقبال متفكران و اندیشمندان زمان خود قرارگرفت، مانع از نفوذ این گونه نظریهها شد.۴_ تأثیر انقلاب فرانسه بر فلسفهٔ كلاسیك آلمان
همهٔ فیلسوفان كلاسیك آلمان با انقلاب فرانسه هم عصر بودند و هر یك به نحوی, از این واقعهٔ بزرگ متأثر شدند و در برابر آن واكنش نشان دادند. هگل معتقد بود كه فلسفهٔ هر زمان برخاسته از شرایط همان زمان است: «فلسفه یعنی زمانهٔ فلسفه، آنگونه كه در افكار فهم شده است» (هگل: ص۱۹). فلسفهٔ هر یك از فیلسوفان آلمان بازتاب و نتیجهٔ عینی شرایط اجتماعی و سیاسی همان روزگار بود. كارل ماركس (Karl Marx) میگوید: «فلسفهٔ كانت را به درستی باید نظریهٔ آلمانی انقلاب فرانسه تلقی كرد» (خراسانی (شرف): ۱۷۵). برای روشنتر شدن مطلب, به نظرات هر یك از فیلسوفان این دوره دربارهٔ انقلاب فرانسه و میزان تأثیرپذیری آنها اشاره میكنیم. كانت: او, بهرغم طبع آرام و رفتار محافظه كارانهاش، یكی از پرشورترین ستایشگران انقلاب فرانسه بود. وی در هر فرصتی, انقلابیون فرانسه را به خاطر عمل ارزشمند و مؤثرشان تحسین میكرد. هنگامی كه او از طریق اخبار و روزنامه متوجه پیروزی انقلاب فرانسه شد، اشك شوق از چشمانش جاری شد و به دوستانش گفت: «حال میتوانم مانند شمعون (نام یكی از حواریون حضرت عیسی) بگویم: خداوندا، اكنون بگذار تا بندهٔ تو بیارامد؛ زیرا دیدگان من سلام و رحمت تو را دیدند» (دورانت، ۱۳۷۴: ۲۵۴). كانت حتی پس از مواجهه با دستاوردهای منفی انقلاب _ مثل دورهٔ وحشت[۵] و رهبری ژاكوبنها (Jacobins)[۶] _ همچنان احساس شیفتگی نسبت به انقلاب فرانسه را حفظ كرد و از آن رویگردان نشد. البته میتوان در نوشتههای كانت عباراتی را یافت كه دالّ بر موضعگیری متضاد وی در برابر انقلاب باشد, گویی او دوست نداشت چنین انقلابی در آلمان زمان خودش اتفاق افتد. اما باید گفت موضعگیری منفی كانت در قبال انقلاب فرانسه, بر خلاف بعضی از معاصرینش، همچون گوته كه تنفری جدی نسبت به انقلاب داشت، یك موضعگیری اصولی و بنیادی نبود؛ لذا قائل بود كه اگر چنین واقعهای روی دهد, همه باید آن را بپذیرند و از حكومتی كه از راه انقلاب بر سر كار آمده است, پیروی كنند. در مجموع، ارزیابی كانت از این رویداد بزرگ این بود كه انقلاب نویدبخش پیشرفت نوع انسان به سوی خیر و سعادت است. او میگوید: «چنین پدیدهای در تاریخ بشر هرگز فراموش نمیشود؛ زیرا استعدادی را برای كمالپذیری و بهبود در طبع آدمی به ظهور رسانیده است كه سیاستمداران حتی به خواب هم نمیدیدند» (كورنر: ۱۹). فیخته: او با مشاهدهٔ حادثه انقلاب فرانسه, شور و هیجان زیادی یافت. وی آرزو میكرد كه اگر چنین انقلابی نتواند در كشورش آلمان رخ دهد، دستكم كشورش بتواند از دستاوردهای معنوی آن بهرهمند شود. او در همین دوران بود كه تفكر فلسفی را آغاز كرد تا بتواند شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی آلمان را بهبود بخشد. او در اثر خود به نام مقالاتی در جهت اصلاح حكم عامّه در باب انقلاب فرانسه, كه در ۱۷۹۳میلادی منتشر شد، به دفاع از انقلاب فرانسه و دستاوردهای آن _ آزادی, حقوق طبیعی و... _ پرداخت. طرفداری او از انقلاب فرانسه به حدی بود كه انتشار این اثر«او را به عنوان یك دموكرات و هوادار ژاكوبنها و یك چهرهٔ خطرناك سیاسی، نام آور كرد» (كاپلستون، ۱۳۷۵: ۴۴). او درباره نظام فكری و فلسفی خود میگوید: «نظام فكری من تحلیل مفهوم آزادی است و در این زمینه نمیتوان هیچ اعتراضی را وارد دانست؛ زیرا این مفهوم هیچ عنصر دیگری به همراه ندارد» (مجتهدی، ۱۳۸۰: ۲۶۰). البته باید توجه داشت كه حمایت و پشتیبانی فیخته از انقلاب تا آخر عمرش دوام نیافت. پس از پیروزی ناپلئون بر آلمان، شرایط عینی و رویدادهای اجتماعی آلمان بر افكار او تأثیر مستقیم گذاشت. دگرگونیهایی كه در صحنهٔ اجتماعی آلمان, به ویژه میان فئودالیسم و بورژوازی (bourgeoisie)[۷] پدید آمد، در تفكر فیخته انعكاس یافت: از شیفتگیاش به انقلاب فرانسه كاسته شد؛ تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی انقلاب تبلور كمتری در فكرش پیدا كرد؛ اندیشههایش بیشتر منعكسكنندهٔ شرایط اجتماعی و تاریخی واپس ماندهٔ مخصوص خود آلمان شد؛ حس میهن پرستی در او شكوفا شد و به ملیگرایی (Nationalism) گرایش پیدا كرد. وی در خطابههایی تحت عنوان «سخنانی با ملت آلمان» به طرفداری از رسالت فرهنگی ملت آلمان, سخنانی ایراد نمود كه زمینهای برای ملیگرایی افراطی در آلمان شد. كاپلستون میگوید: «از نظر سیاسی، وی از یك دیدگاه جهان میهنی (Cosmopolitan) آغاز كرد، اما سپس به ملت باوری گرایید» (كاپلستون، ۱۳۷۵: ۸۳).كاپلستون در جایی دیگر این گرایش فیخته و خطابههای وی را توجیه میكند و میگوید: «برای آنكه شرط انصاف را دربارهٔ او به جای آورده باشیم, باید به خاطر آوریم كه این سخنان در دوران چیرگی ناپلئون [بر آلمان] بر زبان رانده شد» (همان: ۴۷). شلینگ: انقلاب فرانسه در دوران دانشجویی شلینگ رخ داد. او به همراه دیگر دانشجویان, شاهد این رویداد تاریخی و نتایج و آثارش بود. آنان مشتاقانه از این واقعه طرفداری میكردند. دغدغهٔ مهم آنها این بود كه چگونه میتوان چنین انقلابی را در زمینهٔ تفكر و اندیشه پدید آورد. شلینگ حتی قویتر از فیخته به دفاع از آزادی, كه مهمترین دستاورد انقلاب فرانسه بود, پرداخت. از جمله آثار وی كه در این زمینه نوشته شده است, میتوان به جستارهای فلسفی در باب ذات آزادی بشری اشاره كرد. او در نامهٔ خود به هگل مینویسد: «آزادی حرف اول (آلفا) و حرف آخر (امگای) هر فلسفه است» (مجتهدی، ۱۳۸۰: ۸۳). به نظر او, اصل نهایی هر فلسفهای در«من مطلق» (absolute ego) است كه با هیچ چیز دیگر مشروط و مقیّد نشده است و از اختیار تام برخوردار است. این تفكر شلینگ فقط محدود به مرحلهای از زندگیاش بود. پس از آن, همچون فیخته، اشتیاقش به انقلاب و آزادی كم شد؛ تا حدی كه از هر گونه جنبش و شورش, با هر علّت و انگیزهای, گریزان بود. او كه در دوران جوانی طرفدار پرشور آزادی بود و اندیشههای درخشانی را در راه گسترش آزادی آفریده بود، در اواخر عمر, یك عنصر سازشگر و هوادار وضع موجود آلمان به شمار میرفت. هگل: او همچون دیگر فیلسوفان كلاسیك آلمان, در گونهای از شرایط اجتماعی و سیاسی پرورش یافت كه پس از انقلاب فرانسه، در حال تحول و دگرگونی بود. بدیهی بود كه او نیز نمیتوانست از این رویداد بزرگ تأثیر نپذیرد و واكنش نشان ندهد. او كه در بیست سالگی شیفتهٔ انقلاب فرانسه شد، «صحنههای پیاپی درام عظیم انقلاب كبیر فرانسه را از نزدیك و با شور و اشتیاق دنبال كرد. در پایان زندگی خود، در بحبوحهٔ دوران بازگشت كه تعصبورزی و خشونت بیداد میكرد، از اعلام این نكته بیمی به دل راه نداد كه انقلاب فرانسه، پس از پیدایش مسیحیت، تعین كنندهترین رویداد تاریخی است» (دونت: ۱۲). در این دوران, هگل نه مانند یك فیلسوف جوان, بلكه همچون سیاستمداری پرشور ظاهر شد و حكومت آلمان را نابسامان و خودكامه معرفی نمود. او پس از حملهٔ ناپلئون به آلمان، حكومت كشورش را زیر سؤال برد و گفت: «آلمان دیگر كشور نیست [۸] یك گروه بشری هنگامی میتوانند خود را كشور بنامند كه همگی برای آن دست به دست هم دهند» (دورانت، ۱۳۷۰: ۸۹۸). از این رو, هگل آرزو میكرد كه كشورش از دستاوردهای انقلاب فرانسه همچون آزادی بهرهمند شود. وی مفهوم و اندیشهٔ آزادی را محور فلسفهٔ سیاسی خود قرار داد. «در فلسفهٔ هگل, شكل كاملاً بسطیافتهٔ آزادی به انجام میرسد. از این لحاظ, او وارث مشروع و قانونی فكر انقلاب فرانسه است. هگل متفكر انقلاب فرانسه است [۹] او انقلاب فرانسه را، به عینه، محور فلسفهٔ خود قرار داده است» (جهانبگلو: ۳۷). البته او نیز همچون فیخته و شلینگ, پس از مواجهه با دوران وحشت و دورهٔ امپراتوری ناپلئون، از دفاع اولیه خود از انقلاب فرانسه دست كشید؛ اما بر خلاف آنها همچنان اهمیت زیادی برای انقلاب فرانسه, از لحاظ تاریخی و سیاسی, قائل بود. به طور كلی, عقیدهٔ او در كتاب پدیدارشناسی روح دائر بر آن است كه «انقلاب كبیر فرانسه، كوششی از ناحیهٔ روح جهان برای جمع و متحقق ساختن امر فینفسه و لنفسه است» (مجتهدی، ۱۳۷۱: ۱۶۷). او همچنین در مجموعه دروس فلسفه تاریخ, كه در آن موضعی محافظهكارانه دارد, میگوید: «با بروز انقلاب كبیر فرانسه، مسأله حق و حقوق, به هر طریق, به نحو عمیق مطرح شده است» (همان: ۱۶۷). بدین ترتیب, مشاهده كردیم كه فلسفهٔ كلاسیك یا به تعبیری ایده آلیسم آلمان چگونه از انقلاب فرانسه تأثیر پذیرفته است. حمید عنایت در پیشگفتار كتاب فلسفهٔ هگل میگوید: «برخی از متفكران، ایده آلیسم آلمان را نظریهٔ انقلاب فرانسه نامیدهاند، نه بدین معنی كه تعبیر نظری كانت و فیخته و شلینگ و هگل از انقلاب باشد, بلكه از این حیث كه نتیجهٔ واكنش آن فیلسوفان در برابر جنبش مردم فرانسه برای سازمان دادن دولت و جامعه بر بنیاد عقل و سازگار كردن تأسیسات اجتماعی و سیاسی با آزادی و مصلحت فردی بود. متفكران ایدهآلیست آلمانی، با آنكه برخی از عواقب انقلاب فرانسه، خاصه مرحلهٔ معروف به حكومت هراس[۸] را كه پس از انقلاب پیش آمد, نكوهش میكردند، لیكن همگی خود انقلاب را به نام سرآغاز دورانی تازه در تاریخ بشر میستودند و اصول اساسی فلسفهٔ خود را به آرمانهای آن مرتبط میساختند. اندیشههای انقلاب فرانسه همچون شرابی زودگیر این فیلسوفان را سرمست كرده بود تا جایی كه در مبانی عقلی تعالیمشان نیز نفوذ میكرد» (استیس (پیشگفتار مترجم) : هفده).۵_ علت رخ ندادن انقلاب واقعی در آلمان
آنچه در این بخش, در پی پاسخگویی به آن هستیم, پرسشهایی از این قبیل است: چرا در خود آلمان انقلابی واقعی رخ نداد؟ چرا اندیشههای فیلسوفان كلاسیك آلمان در همان مقام آرمان و اندیشه باقی ماند و تنها در قالب تفكرات فلسفی متبلور شد؟ به قول ماركس, چرا «آلمانها در سیاست به آن چیزی اندیشیدهاند كه خلقهای دیگر عمل كردند؟» (خراسانی (شرف): ۱۷۲) یا آنگونه كه هگل گفته است: «چرا فرانسویها از امر نظری به امر عملی گذر كردهاند، اما آلمانیها در انتزاع نظری باقی ماندهاند؟» (دونت: ص۲۷). این همه در حالی بود كه اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آلمان آن روزگار حتی از فرانسهٔ دوران «رژیم سابق» وخیمتر بوده است. با توجه به شرایط نامناسب اجتماعی و خفقان سیاسی و نیز با توجه به اینكه اندیشههای آزادیخواهی در بستر فلسفهٔ كلاسیك آلمان رشد پیدا كرد، انتظار میرفت مردم آلمان نیز این جنبش فلسفی و این اندیشهها را در مقام عمل و در صحنهٔ اجتماع پیاده كنند تا در آلمان نیز انقلابی عینی و واقعی شكل گیرد. پاسخ به این پرسش نقش بسیار مهم و مؤثر بورژوازی یا طبقهٔ متوسط را در انقلاب فرانسه نشان میدهد. هر چند آنها در ابتدا صرفاً دارای قدرت اقتصادی بودند, به تدریج وارد صحنهٔ سیاست شدند، تا حدی كه قدرت و نفوذ سیاسی آنها كمتر از قدرت اقتصادیشان نبوده است.ماركس در مانیفست میگوید: «بورژوازی, از نظر تاریخی, بالاترین نقش انقلابی را داشته است» (ماركس و انگلس: ۳۸). این نقش در انقلاب فرانسه كاملاً محسوس و مشهود است، به طوری كه انقلاب فرانسه را انقلاب بورژوازها و پیروزی بورژوازی بر فئودالیسم میدانند. توجه به بورژوازی نه تنها در فهم روند سیاسی انقلاب، بلكه در فهم فلسفهٔ كلاسیك آلمان نیز ضرورت دارد. لوسین گلدمن كه جهاننگری كانت را مناسبترین نمایندهٔ فلسفهٔ كلاسیك آلمان میداند، میگوید: «اگر بخواهیم با تحلیل شرایط اجتماعی كه در آن, نظام كانتی تشكیل شد, آغاز كنیم، باید پیش از هر چیز، زایش و رشد بورژوازی اروپایی را به طور كلّی و به ویژه بورژوازی آلمان را مورد بررسی قرار دهیم» (گلدمن، ۱۳۸۱: ۳۶). لذا خوب است به وضعیت بورژوازی در آلمان بپردازیم و آن را با بورژوازی فرانسه مقایسه كنیم. همانگونه كه پیشتر اشاره شد, آلمان از قرن هفدهم به بعد دچار ركود اقتصادی گردید. پس از صلح وستفالی در پایان جنگهای سیساله، آلمان به حدود سیصد دولت محلی كوچك و مستقل تقسیم شد و در نتیجه, قدرت سیاسی و نظامی و نیز وحدت ملی خود را از دست داد. آن جنگها نه تنها موجب ویران شدن زمینهای كشاورزی، از بین رفتن نیروهای تولید، ناامنی و ناتوانی در مردم شد، بلكه فاجعهای بزرگتر, یعنی تسلط امیران قدرتطلب و مستبد در سراسر آلمان را در پی داشت. هر یك از آن امیران در پی تأمین منافع و قدرت شخصی خود بودند و در این راه با هم رقابت داشتند. همچنین تولید اقتصادی در این دوران به شكل فئودالی بود و طبقهٔ متوسط یا بورژوازی هیچ نقشی در امور اقتصادی و سیاسی كشور نداشت. حملهٔ ناپلئون به آلمان در آغاز قرن نوزدهم, میتوانست نویدبخش اصلاحات و تحولات در آلمان باشد؛ اما حس میهنپرستی مردم آلمان و نفرت آنان از تسلط نیروی بیگانه بر كشورشان مانع از این تحولات گردید. پیروزی آلمانیها بر ناپلئون باعث شكست بورژوازی، احیای مجدد عوامل ارتجاعی و قرون وسطایی، حكومت استبدادی امیران و روی كار آمدن دوبارهٔ نظام فئودالی در آلمان شد. این در حالی بود كه در فرانسه و بعضی از كشورهای دیگر اروپایی چون انگلستان, حكومت مركزی تشكیل شده بود و بورژوازی دارای قدرت و نفوذ بود و در مسائل مهم كشور دخالت داشت. در آن كشورها, طبقهٔ متوسط توانست نیروهای فئودالی را به عقب براند و بر اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مسلط شود. در كشورهای مذكور «مقامات مهم دستگاههای حكومت به دست طبقات متوسط افتاد, به نحوی كه محروم كردن كامل ایشان از قدرت سیاسی محال به نظر میآمد؛ ولی در آلمان، كه فئودالیسم آن بر قدرت نظامی و اداری تكیه داشت، مشاغل دولتی در انحصار اشراف بود» (استیس (پیشگفتار مترجم) : ده). در چنین شرایطی بود كه بورژوازی آلمان نتوانست همگام با بورژوازی فرانسه پیش رود. از همینرو, خاطر اندیشههای فیلسوفان آلمان فقط در قالب تفكرات فلسفی تبلور یافت و نتوانست وارد صحنه اجتماع شود تا به انقلاب واقعی تبدیل گردد. «خصلت بورژوازی آلمان در این دوران, یعنی نامصمم بودن، بیرمق بودن، ناپیگیر بودن و سرانجام سازشكار بودن, در اندیشههای فیخته، شلینگ و هگل مجسم و متبلور میشود. فلسفهٔ نیمهٔ اول سدهٔ نوزدهم آلمان، در واپسین مرحله، چیزی نبوده است جز بازتاب واقعیت عینی اجتماعی آن سرزمین و شرایط آن در اندیشههای فیلسوفان آن سرزمین» (خراسانی (شرف) : ۱۸۳).
منابع
۱ـ آشوری، داریوش، دانشنامهٔ سیاسی (فرهنگ اصطلاحات و مكتبهای سیاسی)، تهران، انتشارات مروارید، چاپ چهارم، ۱۳۷۶.
۲ـ استیس، و. ت، فلسفهٔ هگل، ترجمهٔ حمید عنایت، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ پنجم، ۱۳۷۱.
۳ـ جهانبگلو، رامین، انقلاب فرانسه و جنگ از دیدگاه هگل، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ اول، ۱۳۶۸.
۴ـ خراسانی (شرف)، شرفالدین، از برونو تا كانت، تهران، شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، ۱۳۷۶.
۵ـ دورانت، ویل، تاریخ فلسفه، ترجمه عباس زریاب خویی، تهران، شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوازدهم، ۱۳۷۴.
۶ـ دورانت، ویل و آریل، تاریخ تمدّن (عصر ناپلئون)، ترجمه اسماعیل دولتشاهی و علی اصغر بهرامبیگی، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ اول (ویراستهٔ دوم)، ۱۳۷۰.
۷ـ دونت، ژاك، درآمدی بر هگل (نگاهی به زندگی، آثار و فلسفهٔ هگل)، ترجمهٔ محمد جعفر پوینده، تهران، انتشارات فكر روز، چاپ اول، ۱۳۷۷.
۸ـ كاپلستون، فردریك، تاریخ فلسفه (جلد چهارم: از دكارت تا لایبنیتس)، ترجمهٔ غلامرضا اعوانی، تهران، انتشارات سروش و شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۸۰.
۹ـ ـــــــــــــــــــ ، تاریخ فلسفه (جلد هفتم: از فیخته تا نیچه)، ترجمهٔ داریوش آشوری، تهران، انتشارات سروش و شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، ۱۳۷۵.
۱۰ـ مجتهدی، كریم، فلسفه و غرب (مجموعه مقالات)، تهران، انتشارات امیركبیر، چاپ اول، ۱۳۸۰.
۱۱ـ ـــــــــــــــــــ ، پدیدارشناسی روح برحسب نظر هگل، تهران، شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۷۱.
۱۲ـ كورنر، اشتفان، فلسفهٔ كانت، ترجمهٔ عزتالله فولادوند، تهران، انتشارات خوارزمی، چاپ اول، ۱۳۶۷.
۱۳ـ گلدمن، لوسین، فلسفهٔ روشنگری، ترجمهٔ شیوا (منصوره) كاویانی، تهران، انتشارات فكر روز، چاپ اول، ۱۳۷۵.
۱۴ـ ـــــــــــــــــــ ،كانت و فلسفهٔ معاصر، ترجمهٔ پرویز بابایی، تهران، مؤسسه انتشارات نگاه، چاپ اول، ۱۳۸۱.
۱۵ـ ماركس، كارل و فریدریش انگلس، مانیفست، تهران، انتشارات همراد، ۱۳۵۷.
۱۶ـ هگل، فریدریش، عناصر فلسفهٔ حق، ترجمه مهبد ایرانیطلب، تهران، انتشارات پروین، چاپ اول، ۱۳۷۸.
۱۷_ Kant, Immanuel, Critique of Pure Reason, translated by Norman Kemp Smith, New York, ۱۹۵۶.
۱۸ _ Henrich, Dieter, Aesthetic Judgment and the Moral Image of the World, California, Stanford University Press, ۱۹۹۲.
فارغالتحصیل مقطع كارشناسی ارشد رشتهٔ فلسفه دانشگاه مفید
۲_ استادیار گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی
۳_ این جنگها بین سالهای ۱۶۱۹ تا ۱۶۴۸میلادی در جریان بود.
۴_ دایرهالمعارف در قرن هجدهم و به سردبیری دیدرو منتشر میشد. همكار اصلی وی دالامبر بود. لامتری، هولباخ و هلوسیوس از دیگر اصحاب و نویسندگان دایرهالمعارف بودند. اهداف آنها طرفداری از علوم و افكار جدید، كماعتقادی به تحقیقات حكمای پیشین، توجه تام به شیوهٔ مشاهده و تجربه و اهمیت دادن به حس، شهود و نقادی بود. تألیف دایره المعارف در سال ۱۷۶۶میلادی به پایان رسید و در ۲۱ مجلّد بزرگ به چاپ رسید.
۵_ فاصلهٔ یك سالهٔ میان ۱۷۹۳ تا ۱۷۹۴میلادی, كه با اعمال خشونتآمیز و افراطی همراه بود، به دورهٔ وحشت یا ترور (Terror) معروف شده است.
۶_ از انجمنهای سیاسی انقلاب فرانسه، متشكل از دستهای از انقلابیون افراطی كه در ابتدا جلسات خود را در صومعه ژاكوبین در شهر پاریس برگزار میكردند.
۷_ در قرون وسطا, فردی را كه نه ارباب بود و نه دهقان، بورژوا میگفتند. در سدههای هفدهم و هجدهم, ارباب و كارفرما را در برابر دورهگرد و كارگر یا بازرگان را در برابر پیشهور به این نام میخواندند. بدین ترتیب, بورژوا به معنای فردی از طبقهٔ متوسط یا میانه شد. بورژوازی در فرانسه عنوانی بود برای طبقهٔ میانهٔ سوداگر و پیشهور یا شهرنشینانی كه بر ملاك دارایی, از حقوق سیاسی برخوردار بودند (آشوری: ص۶۷).
۸_ مراد دورهٔ وحشت یا ترور است.
منبع:فصلنامه نامه مفید، شماره ۴۴
نویسنده:مجید ابوالقاسمزاده، محمد رضا بهشتی
منبع : خبرگزاری فارس
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست