جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مجله ویستا
در خواب مسوولیت آغاز میشود
وقتی برگشتیم تو كافه، داشتم چیزی واسه ظهر دست و پا میكردم، هنوز ناصر برام یه مهمون بود. داشتم فكر میكردم، چطور نیومده سراغم، چون علاقه عجیبی به آشپزی داشت، كه یكهو صدای موسیقی بلند شد. داشت دستگاه پخششو یه جایی گوشه كافه جا میداد و گفت: تو پخش با خودت نیاوردی؟! گفتم: نه! پرسید: تو كه یه روز بدون موسیقی دووم نمیآوردی؟ گفتم: میخوام فقط صدای سكوتو بشنوم. دیگه چیزی نگفت و شروع كرد به گشتن لابهلای كاستها و سیدیهاش. با بوی سوختگی، دوباره برگشتم سرگاز.
از همونجا خندید و گفت: محاله تو دور اول بتونی پیاز سرخ كنی. با حرص چند تا پیاز برداشتم و شروع كردم به پوست كندن كه یكهو ترانه «صدای سكوت» پخش شد. یه ترانه قدیمی از سیمون و گارفنكل (Simon and Garfunkel). میدونست كه من عاشقِ این ترانهام: «سلام ای تاریكی، دوست دیرینه من/ باز هم آمدهام تا با تو سخن بگویم/ زیرا رویایی به آرامی میخرامد/ رویایی كه بذرهای خود را هنگامی كه در خواب بودم افشاند/ و رویایی كه در مغزم كاشته شده بود/ هنوز در میان صدای سكوت پابرجا مانده است/ در رویاهای ناآرام، من به تنهایی پا نهادم/ جادههای تنگ با سنگفرشهای كهنه/ در پرتو روشنایی چراغ جاه/ یقهام را سپر سرما و شبنم كردم/ وقتی چشمهایم از نور شدید چراغهای نئون آزرده میشد (كه شب را میشكافت)/ و به صدای سكوت میرسید/ و در عریانی آن روشنایی دیدم/ دههزار نفر شاید هم بیشتر/ صحبت میكردند بدون آنكه سخنی گفته باشند/ میشنیدند بیآنكه گوش كرده باشند/ میسرودند، بی آنكه چیزی سروده باشند/ هیچكس جسارتِ شكستنِ صدای سكوت را نداشت/ احمقها! من فریاد زدم: «شما نمیفهمید»/ «سكوت چون سرطان ریشه میدواند»/ به حرفهایم گوش كنید، شاید بتوانم چیزی به شما بیاموزم/ دستم را بگیرید، شاید بتوانم شما را به مقصد برسانم/ اما حرفهایم چون قطرات سكوت باران بر زمین افتاد و در چاههای سكوت منعكس شد!»
ناصر كنارم بود كه پرسید: داری گریه میكنی؟ به پیازهایی كه پوست میكندم اشاره كردم و گفتم: مالِ ایناس! گفت: یه عالمه از این كاستها برات آوردم. گفتم: كاش نمیآوردی، دلم میگیره! پرسید: به خاطر ترانههاش؟! اضافه كردم: ... به خاطر ترانه، كه مُرده! مث رویا! گفت: نسلی كه رویا نداره، ترانه میخواد چیكار؟! گفتم: راست میگی، اصلاً ترانه هم خودش یه جور رویاس! زد به شوخی كه: راستی چرا هر چی كه قشنگه، اسم زنونهس: رویا، ترانه، شبنم، خورشیدخانوم و... ولی نوبت به مَردا كه میرسه: آقا كلاغه، آقا گرگه و این حرفاس. فقط بیحوصله نیگاش كردم و گفت: خب،... خب،... فهمیدم!...
وقتی دور میز واسه خوردن ناهار نشستیم، تازه یادم افتاد كه ما مدتها بود با هم غذا نخورده بودیم! میگن غذا خوردن، اولین رابطه عاطفی بین آدماس. دلیلش هم اینه كه اولین رابطه حسی یه نوزاد با مادرش از راه تغذیهس! اما ما متمدن شدیم، كارای مهمتری داریم، تازه هر چقدر به خوردن بیاعتناتر باشیم، آدم مهمتری جلوه میكنیم. ما سوختگیریو جایگزین غذا خوردن كردیم، یه عمل مكانیكی و برحسب وظیفه.
اصولاً آدم متمدن، برای همه چیز جایگزین پیدا كرده: ازدواج جایگزین عشق، شخصیت جایگزین معرفت، اخلاق جایگزین مذهب، منطق جایگزین حقیقت و فلسفه جایگزین تجربه... واسه همینه كه برای اغلب مردم، زندگی مثِ یه كویر خشك و مرده شده! البته اینا رو من نمیگم، یه بزرگی گفته. خلاصه فكر میكنم خوشبختانه یا بدبختانه (خودتون واژهشو انتخاب كنید!) دیگه چیز زیادی برای جایگزین كردن نمونده. اگه شمام فكر میكنین زیادی دارم آیه یأس میخونم و نیمه خالی لیوانو میبینم، هیچ ایرادی نداره. هركس یه تخصصی داره. تخصص منم همینه! دیدن نیمه پُر، سهم اون كسایی كه میبیننش. بالاخره اینم یه جورایی تقسیم وظایفه دیگه...
صدای بلند ناصر هوار میشه رو سرم: «باز كه رفتی تو هپروت! غذا تو بخور!» میبینین به همین راحتی خودم چیزیو كه میگم نقض میكنم. سر میز غذا، همیشه حواسم یه جای دیگهس! یاد حرفِ نیچه میافتم كه میگه: «هیچكس دورتر از خود با خود نیست! آنجا كه پایِ خود در میان باشد، ما كجا و شناخت كجا؟!» تقریباً اغلب، همینجوریم، نه؟!...
ناصر چرتش میگیره و میره رو یكی از این صندلیای گردون ولو میشه. از همونجا میگه: تو هم بگیر بخواب، شاید تو خواب آروم بگیری! منم میرم سراغ یكی از كتابایی كه با خودم آوردم تا شاید، پریشونی ولم كنه. دو، سه صفحه كه میخونم، چشام هم میره، اما میدونم كه خواب نیستم، یه چیزی تو مایههای خواب و بیداریه. میبینم كه تو یه سالن بزرگ سینما نشستم، چراغا هنوز نصفهنیمه روشنن. یعنی فیلم هنوز شروع نشده. سرمو میچرخونم و یه نگاه به تماشاچیها میندازم - كاری كه هیچوقت عادتشو ندارم - از چیزی كه میبینم، میخكوب میشم: همه عین هم هستن.
انگار یه نفرو به اندازه آدمای توی سالن تكثیر كردن، عین «اسمیت» تو فیلم ماتریكس. اما مرد تو سالن شباهتی به اسمیت نداره... یه مرد پنجاه تا پنجاهودوساله با قیافهای عادی، از اون قیافهها كه هیچوقت به یاد آدم نمیمونه. دقیقتر كه میشم، میبینم هر كدوم از اون آدما در عین شباهت، به جهت حالت و شخصیت با دیگری فرق میكنه، اونقدر كه میتونی یه آدم دیگه به حسابش بیاری. یكی سنگین و موقر، دیگری سبك و جلف، یكی سالم و تنومند، دیگری خمیده و رنجور، یكی مث یه تاجر موفق، دیگری مثِ یه همیشه كارمند...
خلاصه انگار یه آدم، به اندازه وضعیتهای ممكن بشری تكثیر شده. وحشت كردم، بلند میشم و بهسرعت خودمو میرسونم به در خروجی سالن، كه یكهو همه چراغا خاموش میشن. چند بار بهشدت دستگیره درو فشار میدم، اما بیفایدهس، در بستهس. میبینم مردی كه چراغ قوه دستشه، به من نزدیك و نزدیكتر میشه. فكر میكنم، حتماً میآد كه درو برام باز كنه، اما كنارم كه میرسه، میبینم اونم از همون تكثیرشدههاس. یه لبخند گنده پهن میكنه رو صورتش، از اون لبخندا كه تو فیلمای ترسناك قاتلِ روانی، وقتی طعمهشو به دام میندازه، میزنه. میخوام چیزی بگم ولی هیچ صدایی از این حنجره لعنتی بیرون نمیآد.
مرد، بیحرفی، تنها با اشاره چراغ قوهاش منو میفرسته سر جام، یعنی تنها صندلی خالی تو سالن. مث آدمایی كه مسخ شدن، آروم میشینم سر جام. نور چراغ قوه یه بار دیگه تو سالن میچرخه، انگار میخواد از پر بودن سالن مطمئن بشه.
فیلم رو پرده ظاهر میشه. یه فیلم خیلی خیلی قدیمی با یه عالمه نقطه نقطههای سیاه، مثل اینكه داره بارونِ ریز و تندی میباره. از اون فیلماس كه نماهاش با پرشهای ناگهانی عوض میشن و بازیگراش هم به جای راه رفتن، میجهن و تندتند راه میرن. روی پرده، یه مرد جوون - جوونِ دهه بیستِ خودمون - داره خواب میبینه. خواب یه مهمونی كه داره توش میچرخه كه یكهو چشمش به دخترك چهارده، پونزدهسالهای میافته، خشكش میزنه. عشق در اولین نگاهه، اما دخترك بیچاره داره واسه خودش لیلیبازی میكنه. آهِ بلند مرد دست راستیم، منو متوجه اون میكنه. نفهمیدم واسه چی آه میكشه.
یاد عاشقی خودش افتاده، لابد! حالا روی پرده، همون جوونك كه خواب میدیده، در حالی كه یه خروار روغن زده به موهاش و كت و شلوار پلوخوری تنش كرده، داره تو یكی از خیابونای پر دار و درخت تهران قدیم، راه میره. جوونك كنار جوی آبه و دستاشو تو جیب كتش فرو كرده و معلومه كه داره با سكههای توش بازی میكنه و در عین حال میخواد یه تصمیم خیلی مهم و جدی بگیره، از قیافهش پیداست.
فیلم صامته ولی صحنهها گویاتر از اونه كه احتیاجی به رد و بدل شدن دیالوگ داشته باشه. حالا مرد دست راستی با شدت هرچه تمام، دماغشو بالا میكشه، نگاهش كه میكنم، میبینم داره مفصل اشك میریزه و با خودش میگه: نه! خواهش میكنم! اینكارو نكن! از نگاهش كه روی پرده مونده، معلومه مخاطبش جوونك روی پردهس. با خودم فكر میكنم، حتماً قبلاً این فیلمو دیده و میدونه قراره چه اتفاقی بیفته. اما اتفاق بدی نمیافته. حالا جوونك روی پردهرو میبینم كه معذّب تو جمع یه خونواده كه مرتب وراندازش میكنن، نشسته.
مرد دست راستی فریاد میزنه: چه حماقتی! بعد انگار همه سالن با هم یه هیسِ دستهجمعی میگن. حالا روی پرده، یه دخترك چهارده، پونزدهساله (تقریباً شبیه همونی كه جوونك تو خواب دیده بود) با یه سینی بزرگ چایی وارد میشه. دخترك تعادل نداره و در برابر چشمای نگران خونوادهش، سینی چایی رو ول میده رو پای جوونك. باز مرد دست راستی، هیجانزده بلند میشه و میگه: این یه نشونهس، چرا نفهمیدین؟!...
وحشتِ آدمای تكثیرشده فراموشم شده و فقط دلم میخواد ارتباطِ مرد دست راستیو با این فیلم بفهمم. رو پرده، صحنه عروسیه. عروسی همون جوونك رو پرده با دخترك. مراسم بیشتر شبیه خالهبازی بچههاس تا عروسی واقعی. انگار دخترك بیچاره رو واسه خالهبازی بزك كردن. تازه، اینجا معنای عروسكو میفهمم. از همون بچگی از عروسك، متنفر بودم. از داشتنشون دلم میگرفت چون جون میكندم زندهشون كنم. جاشون حرف میزدم. دست و پاشونو حركت میدادم، اما همیشه یه روزی كه چشم یا دست و پاشون كنده میشد، عروسكها تحقیر میشدن. بچگیام، و زندگی تحقیر میشد! دخترك عین عروسكه، یه زنی كه لابد مادرشه، مدام دم گوشش وزوز میكنه و اخم دخترك لحظه به لحظه بیشتر میشه.
یه زنی هم كه لابد مادر جوونكه، تو گوشش یه چیزایی میگه. جوونك با كفشای پوزه روباهیش و موهایی كه ازش روغن میچكه، با یه دستمال بزرگ، مرتب عرق پیشونیشو پاك میكن. حالا دیگه مرد دست راستی، سرشو میگیره بین دستاش و زار میزنه. صدای گریه اون میتنه تو صدای گریه دخترك عروس كه تو یه اتاق سرشو گذاشته رو طاقچه و زار میزنه. تنها كاری كه ازم برمیاد، اینه كه یه دستمال از كیفم درمیآرم و میدم به مرد دست راستی. اونم بدون اینكه نگام كنه، میگیره و دوباره یه فین وحشتناك تو دستمال میكنه.
حالم بهم میخوره. اما اون پشت سر هم با خودش تكرار میكنه: نه، درست نیست! نباید اینجوری بشه! فكر كردم لابد دلش به حال عروسك كمسن و سال سوخته، عروسی كه به جای عروسكبازی باید میرفت خونه شوهر.
روی پرده، جوونك و عروسك تو یه جای باغچهطوری، دارن غذا میخورن، یعنی دیزی میخورن. مرد، مثلاً محبتشو میریزه تو لقمههای گنده، قد كف دست كه میده دست عروسك. عروسك هم از خجالت، لقمههای گنده رو بهزور، درسته قورت میده.
اشك میزنه تو چشاش. گمون نكنم از لقمهها باشد. مرد سعی میكنه با محبت نگاش كنه، اما عروسك عین بچههایی كه بهرغم شیرینی كه بهش دادن، میخوان نشون بدن كه هنوز قهرن، با اخم، رو میگردونه. مرد دست راستی باز فریاد میزنه: دیگه دیره! من هستم! من هستم! دوباره صدای یه هیس دستهجمعی، مث یه تقدیر قاطی گریه مرد میشه و اونو میپوشونه. پس،... اونا،... پدر و مادر، مرد دست راستی هستن! زل میزنم بهش. برای اولین بار برمیگرده و حرفی میزنه: چته؟! تا حالا گریه یه مردو ندیدی؟! بیخودی دروغ میگم: نه! ندیدم!
روی پرده، اون جوونك و عروسك تو یه عكاسخونهان. شكم زن برآمدهس، مث بالشی كه بچهها به شكمشون میبندن. دوربین عكاسی از پهلو روی سهپایهاش كاشته شده، شبیه آدم مریخیهاس! عكاسباشی داره زور میزنه به اون دو تا یاد بده كه چه حالتی بگیرن. با راهنمایی اون، زن میشینه روی یه سهپایه مسخره، شبیه اونایی كه میذارن زیر پای چوبه دار. مرد هم میره پشت سرش میایسته.
عكاسباشی به جوونك میگه كه یه دستشو بذاره رو شونه راستِ عروسك. این كارو میكنه ولی صحنه مسخرهئیه. درست مث شكارچیهایی میشه كه فیل شكار میكنن و باهاش عكس میگیرن، در حالی كه یه پاشون رو فیلِ بینواست و یه دست روی تفنگی كه عصاش كردن. اینجای كار كه میرسه، مرد دست راستی بلند میشه و فریاد میكشه: ما...! ما مسوول خوابامون هستیم!
بعد همه تماشاچیها با هم فریاد میزنن، درسته! درسته! و اشاره میكنن به پرده. یكهو یه عالمه صحنه عروسی (دیگه میفهمم كه متعلق به پدر و مادرای این تكثیرشدههاس)، تولد بچه و... جون میگیره. تصاویر همه در هم تنیده میشه، اما همه بچههایی كه بزرگ میشن، همهشون یه نفرن، همین مرد دست راستی... همین تكثیرشدهها. یكباره صدای فریاد دستهجمعی از سالن، مثل شعار، شنیده میشه؛ كه پشت سر هم تكرار میكنن: در خواب مسوولیت آغاز میشود! در خواب مسوولیت آغاز میشود!
یكباره چراغای سالن روشن میشه! اثری از كسی نیست، میخوام به مرد دست راستی چیزی بگم، اما از اونم فقط دستمالی خیس روی صندلی به جا مونده. چشامو كه باز میكنم، میبینم ناصر جلو روم وایساده. میگم: ما مسوولیم! ما مسوول خوابامون هم هستیم، میدونستی؟! میخنده و در حالی كه خم میشه تا كتابمو كه افتاده رو زمین برداره، میگه: آره! در خواب، مسوولیت آغاز میشود. میپرسم، تو هم دیدی؟!
كتابو میذاره رو پام و به جلدش اشاره میكنه كه روش نوشته: «در خواب مسوولیت آغاز میشود - نوشته دلمور شوارتز» (از سری كتابهای قطع جیبی تجربههای كوتاه) بهش میگم: من خواب نبودم، ولی... كه میپره وسط حرفم و میگه: بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، خیس عرقی. دارم صورتمو آب میزنم، ولی شمام حتماً بخونینش، منتها حتیالامكان قبل از خواب و حتی چرت نیمروزی نباشه، لطفاً!
فروغ فروهیده
منبع : روزنامه شرق
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست