چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
عطر یگانه
آسمان سرخ بود، درست به رنگ خون. بانگ خوش اذان روح خستهی مرد را نوازش میکرد. غروب آفتاب همیشه او را به یاد دختر زیبایش میانداخت. در راهروهای بیمارستان قدم میزد. مثل مرغ سرکنده به این طرف و آن طرف میرفت و گاهی میایستاد و از پنجرهی راهرو که رو به محوطهی بیمارستان باز میشد به آسمان خیره میشد. منتظر دکتر نصرت بود. صدای باز شدن در، او را به خود آورد. برگشت، دکتر نصرت را دید که در اتاق را باز کرد و وارد اتاقش شد. سراسیمه به طرف او دوید: «دکتر نصرت! نتیجهی آزمایش یگانه؟!»
- «آقای محسنی! واقعیت با آنچه که ما دوست داریم اتفاق بیافتد، فرق دارد.»
آسمان مثل آواری روی سر علیآقا خراب شد. علی محسنی که سراسر عمرش را با عزت و زور بازویش زندگی کرده بود، مثل کمانی زیر بار غم تنها دخترش خم شده بود. یگانهی او که تنها یادگار همسر مرحومش بود، مدتی بود که بیمار شده بود و روی تخت بیمارستان و جلوی چشمان نگران علیآقا ذره ذره آب میشد. دکتر نصرت به او گفته بود که یگانه، در این دنیا مسافر است. به او گفته بود که مرض دخترش لاعلاج است، اما آقای محسنی به اصرار درخواست آزمایش مجدد را کرده بود. کنار پنجرهی راهرو آهسته نشست. دیگر حتی میلی به دیدن غروب آفتاب هم نداشت. دایم با خود زمزمه میکرد: «سرطان، سرطان، یگانه من!!» دکتر نصرت دوباره از اتاقش بیرون آمد و آهسته و محزون به طرف آقای محسنی رفت و کنارش ایستاد:
- «آقای محسنی! من و شما وسیله هستیم. میدانم تحمل مرگ فرزند سخت است. من هم مثل شما پدر هستم، اما با انکار واقعیت، چیزی درست نمیشود. واقعیت این است که دختر شما، سرطان دارد و هنوز زنده است. نه کم و نه بیش!»
در حالیکه، اشک در چشمان همیشه امیدوار علیآقا حلقه زده بود، سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «من همیشه تسلیم امر اویم ولی میدانم او مهربانتر از آن است که تنها مونس مرا از من بگیرد.»
دکتر نصرت بدون آنکه کلامی بر زبان آورد، آرام آرام از علیآقا دور شد ولی در دل علیآقا، آن مرد مومن و آن پدر عاشق، نوری بسان آفتابی گرم و داغ درخشید. «یا علی» گفت و به سختی قد راست کرد و بلند شد. پلهها را با سرعت پشت سر گذاشت تا خودش را به یگانهاش برساند. اتاق ۷، بخش کودکان سرطانی. پشت در اتاق ایستاد. اشکهایش را پاک کرد و آرام و دزدکی در اتاق را باز کرد. موهای طلایی یگانه مثل تارهای ابریشم روی بالش پهن بود و چشمانش را به کوههای دوردستی دوخته بود که قلهی آنها از پنجرهی اتاقش پیدا بود. چشمان زیبای عسلی او، تمام وجود پدر را به آتش میکشید.
- «یگانهی من! دلت برای بابا تنگ نشده؟»
- «بابا جون! کجا بودی؟ خیلی وقته که منتظرم.»
- «پیش دکترت بودم. دکتر گفت که به زودی حالت خوب میشه و با هم به خونه برمیگردیم.»
- «مگه شک داشتی، بابا جون؟ من خوب میشم. اصلا از اول هم که گفتم چیزی نیست. فقط ضعیف شدم و سرم گیج میره.»
- «عزیز بابا! فردا پنجشنبه است. من جایی کار دارم و فردا نمیتوانم به دیدنت بیایم. دختر خوبی باش.»
- «بابا جون! بیخبر، کار پیدا کردی؟ عیبی نداره. منتظرت میمونم. حتما میخواهی سرخاک مامان بری. من که میدونم.»
دخترک خیلی ضعیف و بیحال شده بود. حتی حوصلهی سوال پیچ کردن پدر را هم نداشت. حتی چند دقیقهای صحبت کردن هم او را خسته میکرد. چشمانش را آرام بست و در حالیکه دستان پدر هنوز موهایش را نوازش میکرد به خواب رفت.
علیآقا قصد سفر کرده بود. سفری کوتاه اما پرغصه و پر امید. این را از چشمان پر از بیم و امید او میشد فهمید. آرام از اتاق خارج شد و وقتی به خود آمد تابلوی کنار جاده نظرش را جلب کرد: «قم ۲ کلیومتر» او خوب میدانست که فقط و فقط آن یگانهی متعال است که میتواند یگانهی او را نجات دهد. بارها شنیده بود که خداوند هیچ کس را ناامید نمیکند. بارها از همان زمانی که کودک بود تا آن روز که دیگر پدرشده بود، لطف و عنایت خدا را در زندگیاش شاهد بود.
نیمهی شعبان را خیلی دوست داشت و ارادت خاصی به امام زمان داشت. به علاوه خداوند در یک صبح زیبای نیمهی شعبان، یگانه را به او داده بود. دلش بدجوری هوای جمکران را کرده بود. تقریبا نیمههای شب بود که خودش را در صحن مسجد جمکران دید. بیاختیار به زمین افتاد و به سجده رفت و در حالی که پهنای صورت مردانهاش از اشک خیس شده بود، راز و نیاز عجیبی با خدا داشت:
- «خدایا! خدایی چون تو مرا بس. به دادهها و ندادههایت شکر. الهی! مرا لحظهای به خود وامگذار. گنهکارم و روسیاه. مرا عفو کن. بزرگواری و بندهنواز، به من توفیق بندگی عنایت کن تا تو را آنطور که لایق توست ستایش کنم.»
آنگاه، آرام سر از سجده برداشت. نگاهی به گنبد مسجد انداخت و دوباره سیل اشکهایش جاری شد. دوباره به سجده رفت و باز هم راز و نیازی عاشقانه:
- «خدایا! خوب میدانی که یگانهی من هدیهی تو و تنها مونس و دارایی من در این دنیاست. چگونه در این دنیا باشم و او نباشد. خدایا! اگر تو بخواهی، دخترم نفس خواهد کشید، خواهد خندید، زندگی خواهد کرد. بخواه که دخترم شفا پیدا کند. چهل شب جمعه، جمکران، وعدهی من و تو. آنقدر میآیم و التماس میکنم تا یگانهام را دوباره به من ببخشی.»
از آن وعدهی عاشقانه، سه شب جمعه گذشته بود. حال یگانه، بدتر و بدتر میشد. خیلی لاغر و نحیف شده بود. درد در تمام وجودش چنگ انداخته بود. پدر بر بالینش به خود میپیچید اما خلف وعده نمیکرد. شب جمعهی دهم بود. شیمی درمانی شروع شده بود. پشت در اتاق انتظار میکشید و اشک میریخت. دکتر نصرت از اتاق خارج شد.
- «دکتر! وضع یگانه چطور است؟ هیچ امیدی هست؟»
- «آقای محسنی! یکبار هم که گفتم: همهی ما وسیلهایم. ما هر کاری که بتوانیم میکنیم ولی خیلی امیدوار نباشید.»
دلشکستهتر از همیشه راه جمکران را در پیش گرفت. شب جمعهی دهم بود. سوز و تاب عجیبی داشت.
دوباره در صحن مسجد خودش را به زمین انداخت و به سجده رفت:
- «خدایا! من ناامید نمیشوم. آنقدر در خانهات را میزنم که بازکنی. میدانم بیجواب نمیمانم. چونکه تو خدای مهربان منی.»
وضعیت یگانه اصلا رضایتبخش نبود. چشمانش خیلی ضعیف شده بود. قدرت حرکت نداشت. قادر نبود بیشتر از چند کلمه حرف بزند. تنها دلخوشی یگانه، آغوش گرم پدر بود و لالایی او و یک قاب عکس که حالا دیگر به زور آن را میتوانست ببیند. قاب عکس مادر. او که ماندگار پدر بود و مادر مهربان یگانه و دیگر پیش خدا بود.
شب جمعه بیستم بود و دوباره صحن جمکران و آن مرد دلشکسته. شنبه بود، همان شنبهی بعد از شب جمعهی بیستم. دوباره در بسته اتاق دکتر نصرت و آقای محسنی. هر شنبه پیش دکتر نصرت میرفت تا شاید خبر بهبود وضعیت یگانه را بشنود. دکتر نصرت آمد و اینبار لبخندی بر لبانش و برقی در چشمانش، علی محسنی را تا اوج آسمانها بالا برد.
- «آقای محسنی! وضعیت بینایی یگانه تغییر کرده. چشمانش خیلی بهتر از هفتهی گذشته میبیند. در ضمن دیروز خیلی خوب غذا خورده است.»
قطرات درشت اشک بود که لبخند زیبای علیآقا را، رنگ خدا زد. فقط یک جمله را توانست به سختی بر زبان آورد:
- «خدایا! رحمانی و رحیم.»
انگار خون تازهای در رگهای علیآقا جریان پیدا کرده بود. دیگر وقتی بالای سر دخترش مینشست و دستهای کوچک او را در میان دستهایش میگرفت، فوج فوج کبوتر در آسمان چشمان امیدوارش پر میکشید اما از اینکه بهبودی اندک یگانه موقتی باشد و عمر شادی پدر کوتاه باشد، ترسی پنهان در دل داشت. شب جمعهی سیام بود و صحن جمکران و پدری دلشکسته و خسته اما امیدوار. گویا اشکهای این مرد تمام شدنی نبود. و پاهای او خستگی نمیشناخت. شنبهی بعد از شب جمعهی سیام، وقتی جلوی در اتاق دکتر نصرت، انتظار میکشید، دکتر نصرت در حالیکه نتیجهی آزمایشات یگانه را در دست داشت، سردر گم به اتاقش نزدیک میشد.
- «دکتر نصرت! چه بر سرم آمده است؟»
- «عجیب است! عجیب است! علیآقا وضعیت یگانه تغییر عجیبی پیدا کرده است.»
- «یعنی، دختر از دستم میرود؟»
- «مرد مومن! من چنین چیزی نگفتم. نمیگویم کاملا خوب شده ولی پیشرفت بیماری کاملا متوقف شده است. ولی فقط پیشرفت بیماری متوقف شده، همین.»
- «خدایا! من خسته نمیشوم. هنوز با تو وعده دارم.»
شب بعد از شب جمعهی چهلم بود. اتاق دکتر نصرت، آقای محسنی و دکتر نصرت.
دکتر نصرت این بار به طرف اتاقش میدوید. میدانست که کسی انتظارش را میکشد، مثل هر شنبه. نمیدانست چرا ولی فقط میدوید.
- «آقای محسنی تمام شد. یگانهی تو، سالم سالم است.»
- «دکتر نصرت! من خواب نیستم؟»
- «نه! نه! معجزه است.»
این بار راهرو بیمارستان شاهد سجدهی شکر پدری بود که هرگز از رحمت خدایش ناامید نشد و مولای او چه نیکو ندای او را پاسخ داد. عطر یگانه فضای بیمارستان را پر کرده بود و یگانه در آغوش پدر آرام آرمیده بود.
نویسنده : مجید موسی نصب(دانش آموز پایه دوم دبیرستان / واحد آبشناسان ۱)
منبع : مجتمع فرهنگی آموزشی علامه طباطبایی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست