جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا
ادراک (بی چه گونهٔ) هنر
« زبانِ علم» میجوشد چو خورشید
«زبانِ معرفت» گنگ است جاوید (عطار)
میتوان گفت که میدانِ معرفت و شناخت انسان، از درون و پیرامونش، از دو گونه بیرون نیست: « شناختِ عاطفی و هنری» و« شناختِ منطقی و علمی» . در شناختِ منطقی و علمی نوعی معرفتِ یکسان و جهانی و بیمرز Universal وجود دارد که همه افراد بشریک تصوّر از « مثلث» یا « کُره» یا « آب» و یا « هوا» دارند ولی شناختِ هنری و عاطفی در بافتهای فرهنگی و زمینههای تاریخی وجغرافیائی متفاوت است. در عرصه شناختِ منطقی و علمی ما موضوعِ معرفت را بهدیگران عیناً انتقال میدهیم، یعنی اگر ندانند که آبدرصد درجه حرارت در کنارِ دریا بهجوش میآید و یا مجموع زوایای مثلث صد و هشتاد درجه است، از راهِ استدلال یا آزمایش اینمطلب را بهآنها « ثابت» میکنیم ولی در عرصه شناختِ عاطفی ما آنها را فقط « اقناع» میکنیم بهاین معنی که وقتی مخاطبی را تحتِ تأثیریک بیان هنری قرار میدهیم، چیزی را برای او « اثبات» نمیکنیم ولی او را در برابرِ مفهومِ آن بیان، « اقناع» میکنیم.
تا اینجای مطلب، چندان بدیهی است که من از نوشتنِ همین چند سطر هم باید عذرخواهی کنم. ولی برای دنباله بحث، یادآوری آنرا ضروری یافتم و ناگزیر بودم. آنچه در دنباله این امرِ بدیهی میخواهم مطرح کنم این است که میزانِ « اطمینان» و « یقین» و « ابطالناپذیریِ» بسیاری از دادههای عاطفی و هنری، گاه، چندان استوار است که رویارویِ معرفتِ منطقی و علمی میایستد و در ناخودآگاهِآدمی بهستیزه با دادههای معرفتِ منطقی و علمی، برمیخیزد و حتی آن را مغلوب میکند.
تصور میکنم در این بخش از سخن همبهتکرار یک امرِ بدیهی پرداختهام. هرچه هست از گفتنِ آن نیز ناگزیر بودم. نگاهی بهتاریخ علم و تمدن نشان میدهد که « معرفتِ اقناعی» رویارویِ « معرفتِ اثباتی» غالباً صفآرایی داشته و بسیاری از دادههای معرفتِ اثباتی را مغلوب خود ساخته است. گاه نیز مغلوبمعرفتِ اثباتی شده است. چنان نیست که همواره معرفتِ اثباتی از این نبرد پیروز، بهدر آمده باشد. بسیاری از گزارههای هنری (کهوظیفهای اقناعی دارند) بربسیاری از مفاهیم و مصادیقِ « علم» غلبه کردهاند. کهنه شدن بعضی از دادههای علم و استمرارِ ارزششاهکارهای هنری، نشانه پیروزیِ بخشی از گزارههای هنری در برابر بعضی از گزارههای علمی است.
بار دیگر از طرح این بدیهیّات نیز باید عذرخواهی کنم تا برسم بهاصلِ مطلب که قدری پیچیده مینماید و آن این است که در مرکزِتمام گزارههای اقناعی (یعنی دینی و هنری) نوعی ادراکِ « بلاکیف» و « بی چهگونه» وجود دارد و در مرکز گزارههای « اثباتی» ما بهچنینادراکی نمیرسیم، بلکه برعکس ادراک ما ادراکی است که از « کیف» و « چهگونگیِ» آن آگاهی داریم و در مقابل باید آن را ادراکِ « ذاتِ کیف» یا ادراک « با چهگونه» نامگذاری کرد.
با هرگزاره علمی و منطقی، مخاطب، « چهگونگیِ» معرفتِ حاصل از آن گزاره را، با تمام اجزاء، در مییابد ولی در هرگزاره هنری، وبهویژه در مرکزِ آن، نوعی معرفتِ « بلاکیف» و نوعی شناختِ « بی چهگونه» وجود دارد. اگر لذتی که طفلان خردسال از « اَتَلْ مَتَلْ تُوتُوله» میبرند - و تکرارِ آن در طول قرون و اعصار نشان دهنده این واقعیّت است - مصداقِ ساده گزاره هنری و اقناعی تلقی شود و التذاذِ از فلانغزل حافظ برای هنرشناسان، نمونه پیچیده گزارههای اقناعی و هنری باشد، در مرکزِ ادراکِ ما از غزل حافظ یک شناختِ « بلاکیف» وجوددارد که در مرکزِ التذاذِ کودک از « اَتَلْ مَتَلْ توتوله» نیز برای او وجود دارد.
وقتی کودک بزرگتر شد خواهد فهمید که در مرکزِ آن التذاذ، ادراکِبلاکیفی نسبت بهنظامِ ایقاعی آن کلمات نهفته بوده است که او را چنان مسحور خود میکرده است و ما نیز از تأمل در شعرِ حافظ بهایننتیجه میرسیم که چیزی در آن نهفته است که « یُدْرَک و لایُوصَف» است و هرچه هست امری است « اقناعی» و نه اثباتی.
اصلِ سخن، در این گفتار، توجه دادنِ خواننده است بهاین نکته که در مرکزِ هرپدیدههنری و هربیانِ عاطفی، یک امرِ « بلاکیف» و یک ابلاغِ « بی چهگونه» نهفته است که اگر ما بتوانیمآن را از « بلاکیف بودن» و « بی چهگونه بودن» بهدر آوریم، میتوانیم آن ابلاغ را از عرصه هنریبودن و از تأثیر عاطفیاش خلع کنیم و بگوییم برای ما، مصداقِ هنر نیست و برما تأثیرِ عاطفیندارد.
در ترجمه آثار هنری و گزارههای عاطفیِ دیگر زبانها، اگر نتوانیم آن ویژگیِ « بلاکیف» بودن و « بی چهگونگی» را بهنوعی بازآفرینی کنیم، چیز مهمی از آن گزاره انتقال نخواهد یافت و همین جامیتوان یادآور شد که ای بسا، در ترجمه، آن ویژگیِ « بلاکیف» و « بی چگونه» از اصل هم بیشتراتفاق میافتد یا در جاهایی از اثر - که در متنِ اصلی « بی چگونگی» وجود دارد - در ترجمه وجودنداشته باشد، و برعکس، در مواردی از ترجمه این « بی چگونگی» اتفاق افتد که در اصل اثرنیست. آنها که دست اندرکارِ ترجمه شعر بودهاند این تجربه را بسیار داشتهاند.
اینکه ما از متون مقدّس در زبانی غیر از زبان خودمان بیشتر متأثر میشویم (دعاها،زیارتنامهها، مناجاتها) باید ریشهاش در همین مسأله ادراکِ « بلاکیف» باشد، چون در این گونهسخنان در زبانِ خودمان برای « بی چگونگی» میدانِ کمتری وجود دارد.
در تمام مصادیقِ هنرهای ناب، در تمام شطحهای صوفیه، در تمام دعاها و مناجاتهایمتعالی و جاودانه، صبغهای از ادراکِ « بلاکیف» و احساسِ « بی چهگونه» وجود دارد. در مرکزِ تمام شاهکارهای هنری، این ویژگیِ ادراکِ « بی چهگونه» و « نقطه نامعلوم» نهفتهاست. نقطه نامعلومی که اگر روزی بهمعلوم بَدَل شود، دیگر آن شاهکار، شاهکار تلقی نخواهدشد؛ دستِ کم برای کسی که این آگاهی را یافته و دیگر در برابر آن اثر آن ادراکِ بیچگونه را درخود نمییابد. در جوهرِ همه ادیان و در مرکزِ تمامِ جریانهای عرفانی جهان، این مسأله « ادراکِ بلاکیف» حضور دارد.بههمین دلیل، عرفان و دینی که در مرکزِ آن عناصری از « پارادوکس» وجود نداشتهباشد، ظاهراً، نمیتوان یافت. (نمونهاش: تثلیث در آئین مسیح و مسأله آفرینش ابلیس دراِلاهیات اسلامی و...) دینی که تمام اجزای آن را بتوان با منطق و بهبیان « اثباتی» و عقلانیتوضیح داد همان قدر دین است و پایدار که اثری هنری که تمامِ جوانبِ زیبائیِ آن را بتوانتوصیف کرد. اگر تمام اجزای یک دین را بتوان به« بیانِ اثباتی» توضیح داد، دیگر آن دین باقینخواهد ماند و اگر تمام جوانبِ اثری هنری را بتوان با بیان اثباتی، توصیف کرد، دیگر آن اثر،اثری هنری نخواهد بود. قدمای متفکرین ما، قلمرو « ایمان» را قلمروِ « تو مدان» میدانستهاندیعنی عقیده داشتهاند، رابطهای وجود دارد میان « ایمان» و یک « نامعلوم» سنائی در حدیقهمیگوید:
چه کنی جستجویِ چون جان، تو
« تو مدان» نوش کن چو « ایمان» تو(۱)
یعنی ایمان، امری است از مقوله « تو مدان» و « تو مدان» اصطلاحی است که با ابوسعیدابوالخیر واردِ قلمرو عرفان ایرانی شده است. داستانِ آن بهاختصار این است که وقتی بوسعید درکودکی بهدکّانِ پدرش - که عطّار بود - میرفت، هرلحظه از او میپرسید که این خریطه چه دارد وآن خریطه چه دارد؟ سرانجام حوصله پدرش سرآمد و برای رهائی از پرسشهای طفل بهاو گفت:این خریطه « تو مدانِ بلخی» دارد. بعدها وقتی بوسعید براثرِ تحوّلاتِ روحی خویش و پشت پازدنِ بهعلوم رسمی، کتابهای خود را، در خاک دفن کرد، پدرش از او پرسید که:
« ای پسر! آخر این چیست که تو میکنی؟» شیخ گفت: « یاد داری آن روز که ما، در دوکانِتو آمدیم و سؤال کردیم که در این خریطهها چیست؟ و در این انبانها چه در کردهای؟» توگفتی: « تو مدانِ بلخی؟» [ پدر] گفت: « دارم» شیخ گفت: « این تو مدانِ میهنگی است!» (۲)
بعد از عصرِ بوسعید، این تعبیر « تو مدان» موردِ توجه عُرفا قرار گرفته است و سنائی در اینبیتِ حدیقه، « ایمان» را از مقوله « تو مدان» بهحساب میآورد، یعنی چیزی که در مرکزِ آن امرینامعلوم نهفته است. همان که مولانا به بیان دیگر آن را چنین عرضه میدارد: جز که حیرانی نباشدکارِ دین.
در تاریخ اندیشه اسلامی، وقتی امام مالک بناَنَس (۱ ۷۹ - ۹۳) مسأله « ادراکِ بلاکیف» را در« الرّحمنُ عَلیالعرشِ اِستوی» (۲ ۰/۵) مطرح کرد(۳)، بهنظرم یکی از مهمترین حرفهای تاریخاسلام را برزبان آورد و شاید هم یکی از مهمترین اندیشهها را در عرصه الاهیّات جهانی.
از آنجا که قلمروِ دین و قلمروِ هنر، هردو عرصه « ابلاغِ اقناعی» است و نه « ابلاغِ اثباتی» ، پسنظریه او در بابِ « ادراک بلاکیف» میتواند در هنرها نیز مورد بررسی قرار گیرد.
تمام کسانی که با در دست گرفتنِ « چُتکه» آثار هنری را تجزیه و تحلیل میکنند و با « چتکه» بهآنها نمره میدهند، غالباً، کسانی هستند که از تجربه خلاّق هنری، بیبهرهاند. این « هنرشناسان» « چتکه» بهدست، غالباً، در محاسبات و ارزیابیهای خود، همان جاهایی را که قابلِ ادراکِ « باچهگونه» است مورد بررسی قرار میدهند و از اصل هنر که قلمروی « بی چهگونه» دارد، غالباً، درغفلتاند.
تجربه دینی، تجربه هنری، تجربه عشق، همه از قلمروِ « ادراکِ بی چهگونه» سرچشمهمیگیرند. بهترین تمثیلِ آن داستان مردی است که عاشق زنی بود و هرشب، بهعشقِ دیدارِ آن زن،از رودخانهای ژرف و هولناک، عبور میکرد. این دیدارها مدتها ادامه داشت تا آن که یک شبمرد، از زن پرسید که « این لکه سفید کوچک در چشم تو از کی پیدا شده است؟» زن بدو گفت: « ازوقتی که عشقِ تو کم شده است. این لکّه همیشه در چشمِ من بود و تو، بهعلّتِ عشق، آن رانمیدیدی. اکنون بهتو توصیه میکنم که امشب از رودخانه عبور نکنی که غرق خواهی شد» و آنمرد نپذیرفت و غرق شد.(۴) زیرا دیگر عاشق نبود و از نیروی عشق بهره نداشت. آن « ادراکِ بیچهگونه» که سرچشمه عشق بود بهادراکی « با چهگونه» (آگاهی از لکّه سفید در چشم معشوق)بَدَل شده بود و عملاً، عشق، از میان برخاسته بود. در میان امثال و حکمی که برسرِ زبانهاستاگر دقت کنیم، همین تجربه تکرار میشود که:
چشم بداندیش، که برکنده باد،عیب نماید هنرش در نظر ور هنری داری و هفتاد عیبدوست نبیند بجزآن یکهنر(۵) یا در این بیت عربی:
وَ عَیْنُالرّضا عَنْ کُلِّ عیبٍ کَلیلهٌٔ
وَ لکّن عَینُ السُخْطِ تُبْدِی المساویا
تعبیر « دوست نبیند بهجز آن یک هنر» صورتِ ساده شده همان قصه مردِ عاشق است که ازرودخانه عبور میکرد و تعبیرِ « عینالرضا» که شاعری آن را بهفارسی ترجمه کرده است و بدینگونه شهرت دارد:
چشمِ رضا بپوشد هرعیب را که دید
چشم حسد پدید کند عیب ناپدید
صورت ساده شده « چشم عاشق» و چشم شخصی است که بهموضوعی « ایمان میورزد» ویا از یک « اثر هنری» التذاذ میبرد. اینها حقایق ساده شدهای از آن نکته ژرف است که در قلمروِ« عشق» ، « ایمان» و « هنر» نوعی « نمیدانم» و نقطه « ابهام» همیشه باید باشد وگرنه عشق و هنر وایمان از میان برمیخیزد.
هرکس تجربه عشق را - فراتر از حدِّ پاسخ بهنیاز جنسی - در خود احساس کرده باشد میداندکه در مرکزِ آن، چنین ادراکِ بی چهگونهای نهفته است. پاسخی که لیلی بهخلیفه داد بهترینمصداق این حقیقت است. وقتی که خلیفه از رهگذرِ ادراکِ « با چهگونه» جمال لیلی را میدید ومجنون با ادراکِ « بی چهگونه» :
گفت لیلی را خلیفه « کان توی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی؟
از دگر خوبان تو افزون نیستی»
گفت: « خامُش! چون تو مجنون نیستی» (۶)
« تو مجنون نیستی» یعنی تو از ادراکِ « بلاکیف» و « بی چهگونه» محرومی و مجنون از آن بهرهدارد. تو چُتکه برداشتهای و میگویی « بینیِ لیلی بهخوبی بینیِ فلان دختر نمیرسد، چشمش هماز چشمِ فلان دختر زیباتر نیست و...» حاصل این برداشتِ تو ادراکی است « با چهگونه» امّامجنون، چنین چُتکهای در دست ندارد نگاهِ او نگاهِ عاشق است و ادراکِ او ادراکِ « بی چهگونه» .
در مرکزِ تمام تجربههای دینی، عرفانی، و اِلاهیّاتیِ بشر این « ادراکِ بی چهگونه» باید وجودداشته باشد و نقطهای غیرِقابلِ توصیف و غیرقابلِ توضیحِ با ابزار عقل و منطق، باید در اینگونهتجربهها وجود داشته باشد و بهمنزله ستون فقراتِ این تجربهها قرار گیرد. در التذاذِ از آثار هنرینیز ما با چنین ادراکِ بلاکیف و بی چهگونهای، همواره، رو بهرو هستیم. چرا « هنر» و « ابتذال» بایکدیگر جمع نمیشوند؟ زیرا وقتی چیزی مبتذل (بهمعنی لغوی کلمه) شد، دیگر نقطه ابهام وزمینهای برای ادراکِ بی چهگونه ندارد.از همین جاست که گاه یک « اثر» برای بعضی از مردم مصداقِ هنر است و برای بعضی دیگرهنر شمرده نمیشود. آنها که هنر میدانندش هنوز نقطه ادراکِ بی چهگونهای در آن مییابند و آنهاکه آن اثر را از مقوله هنر بهحساب نمیآورند کسانی هستند که آن اثر، برای آنها، هیچ نقطه ادراکِبلاکیفی ندارد: مشتِ آن « هنرمند» و صاحب آن اثر در برابرِ آنها باز است. مثل اینکه بگویند: اینشعر فقط وزن و قافیه دارد یا تشبیهش صورتِ دست مالیِ شده فلان تشبیهِ از فلان شاعر است یامضمونش را دیگری با صورتی که مرکزی برای ادراک بلاکیف دارد، قبلاً، آورده است. برای اینگونه افراد، آن اثر، دیگر مصداق هنر نخواهد بود. امّا اگر کسانی باشند که از آن گونه هوش وآگاهی برخوردار نباشند، میتوانند از چنان اثری هم احساس التذاذ هنری کنند، زیرا برای آنهاهنوز، نقطههایی از ادراکِ بی چهگونه در آن « اثر» وجود دارد.
پس در فاصله زبان روزمرّه و حرفهای مکرّرِ کوچه و بازارِ مردم، از یک سوی، وشاهکارهای مسلّمِ شعرِ جهان از سوی دیگر، همیشه، مجموعه بیشماری از طیفهای هنری، باشدّت و ضعفِ بسیار، وجود خواهد داشت. تا مخاطب و داورِ این موضوع چه کسانی باشند؟
در کاربُردهای روزانه، میگوییم این اثرِ هنری یا این شعر، یا این قطعه موسیقی « لطیف» استو کمتر متوجّهِ عمقِ این کلمه میشویم. با اینکه لطیف از اسماء الاهی است و مفسّرانِ قرآن دربابِ آن، از دیدگاههای گوناگون سخن گفتهاند(۷)، کمتر کسی « لطیف» را بدان خوبی و ژرفی درککرده است که یکی از « مجانینِ عقلا» که از او درباره « الّلطیف» پرسیدند و او گفت:
لطیف آن است که « بی چهگونه» ادراک شود(۸) توضیحی که این دیوانه درباره معنی« اللّطیف» ، از اسماء اِلاهی، داده است، بیگمان درستترین و ژرفترین توضیح است زیرا معنایآن را بههمان قلمروی بُرده است که مرکز « اِلاهیّات» است و آن عبارت است از « ادراکِ بیچهگونه.» در قرآن کریم در چند مورد صفتِ « اللّطیف» درباره خداوند آمده است از جمله در آیه۱۰۳ سوره انعام (سوره ششم) است و در این بافت: « لاتُدرکه الأَبصار و هُوَ یُدرِکُ الأبصار وَهُوَاللّطیفُالخَبیر» (۶ /۱۰۳) .
و این بافت، مناسبترین بافتی برای مسأله ادراکِ بی چهگونه حق تعالی است: چیزی رابتوان احساس کرد و نتوان آن را « دید» و بهقلمروِ تجربه اِبصار و دیدن درآورد، بهترین تعبیری کهاز آن میتوان تصور کرد همانا همان اللّطیف است با تفسیری که آن مجنونِ عاقل ارائه داده است.
مفسّرانِ اشعری و معتزلی و شیعی درباره این آیه و فهمهای گوناگونِ خود از این آیه سخنهاگفتهاند ولی هیچ کس بهاین ظرافت و ژرفی که آن دیوانه از آن سخن گفته است نرسیده است.(۹)
« اسم» اللّطیف که در قرآن کریم هفت مورد درباره حق تعالی بهکار رفته است، همواره با« اسمی» دیگر از قبیل « الخبیر» (پنج مورد) و العلیم (یک مورد) و القوّی (یک مورد) همراه بودهاست دلیل آن از نظر بلاغی، گویا، این است که آن صفتها وجودِ او را از طریقِ معنای خوداثبات میکنند و « اللّطیف» صاحبِ آن صفتها را که وجودی محسوس است بهگونه « بلاکیف» و« بی چهگونه» در میآورد. بههمین دلیل حتی یک مورد هم « اللّطیف» بهتنهایی بهکار نرفته است.
خدای را میتوان شناخت امّا با شناختی « بی چهگونه» اگر در ذاتِ حق به« چهگونگی» برسیمهمان مصداقِ « کُلّما ماَمیَّزتُمُوهُ بأوهامِکُم» است که « مردود» است و « مصنوع»(۱۰) . عیناً در موردِ« هنر» و « عشق» نیز این قضیّه صادق است. در مرکزِ هر« عشق» و هر« اثر هنری» آن ادراکِ « بیچهگونه» حضور دارد. هم خدا « لطیف» است و هم « هنر» و هم « عشق» و هرسه را ما « بی چهگونه» ادراک میکنیم. و اگر « با چگونه» شد دیگر نه خداست و نه عشق و نه هنر.
۱) حدیقه سنائی، چاپ استاد مدرس رضوی، ۱۱۴، صورتِ انتخابیِ متن استاد چنین است: تو بدان،ولی نسخه بدلها: تو مدان دارند که هم با قرینه مقامی و هم با سابقه عرفانی و فرهنگی تصوفِ خراسانانطباق استواری دارد.
۲) اسرار التوحید، چاپ آگاه، ۳۲/۱ و مقایسه شود با تعبیر « تو مباش» در همان کتاب ۴۳/۱.
۳) تاریخ دقیق این گفتارِ مالک بن انس را ضبط نکردهاند یا من ندیدهام ولی ظاهراً در نیمه اوّلِ قرندوم بوده است که مردی از او در مسجد میپرسد که « الرحمن علی العرش استوی» یعنی چه؟ و اومیگوید: الا ستواءُ معقول والکیفُ مجهول و لا اضنک الاّ رجل سوء» العقد الفَرید، ابنعبدربّه ۱۶۶/۱ و بهصورتهای دیگر هم نقل کردهاند که « استوا، معلوم است و چه گونگی آن مجهول و ایمانِ بدان واجب وسئوال از آن بدعت» احیاء علوم الدین، غزالی، ۹۶/۱ برای تفصیل مراجعه شود به تعلیقات اسرارالتوحید ۵۷۷- ۹/۲.
۴) قدیمیترین جایی که این داستان را بهیاد دارم در سوانح احمد غزالی است. و پس از غزالی، سنائیدر حدیقه، آن را منظوم کرده است حدیقهٔالحقیقه ۳۳۱ - ۲ و پس از او عطار، در منطقالطیر، ۱۶۹.
۵) گلستان سعدی، چاپ استاد یوسفی، خوارزمی، ۱۳۶.
۶) مثنوی، چاپ نیکلسون، ۲۶ / ۱۲.
۷) برای نمونه مراجعه شود بهروح الارواح، سمعانی، که شرح اسماء حسنی اِلاهی است صفحات۲۴۱-۲۵۷ سمعانی اللطیف را در مفهومی غیر جمال شناسانه گرفته و بهمعنیِ علیم و مُحسِن. با اینکهاسلوبِ عرفانیِ او اقتضای آن را داشته که با نگاهی جمال شناسانه بهکلمه اللطیف بنگرد.
۸) مجانین العقلاء، محمدبن حسن نیشابوری، چاپ الکیلانی، ۱۵۱ و مقایسه شود با تازیانههای سلوک،۲۴۵
۹) برای تفاوت آراء مفسران در فهم اللّطیف و تمامیِ آیه مراجعه شود بهزمخشری کشاف ۵۴/۲ از دیدمعتزلی و امام فخر، در مفاتیحالغیب، ۱۲۴-۳۳/۱۳ و قشیری در لطایفالاشارات ۴۹۳/۱ از دید اشعری و از دیدشیعی جوامعُ الجامع، طبرسی، چاپ سنگی، ۱۳۳ که روایتی از حضرت رضا (ع) نقل میکند که « اِنّها الأبصارُبالقلوب» و خود مؤلف توضیح میدهد که « ای لا یقعُ علیه الأوهام و لا یُدرکُ کیفَ هو؟» .
۱۰) سخنی است بسیار مشهور در میان صوفیّه به نامِ شبلی معروف است. اللُّمع، ابونصرِ سرّاج، ۳۰. ودر میان شیعه بهنام امام باقر(ع) المحجّهُٔالبیضاء، ۱۳۱/۱ و تعلیقات استاد مدرس رضوی بر حدیقه، ۱۲۹.
محمدرضا شفیعی کدکنی
۲) اسرار التوحید، چاپ آگاه، ۳۲/۱ و مقایسه شود با تعبیر « تو مباش» در همان کتاب ۴۳/۱.
۳) تاریخ دقیق این گفتارِ مالک بن انس را ضبط نکردهاند یا من ندیدهام ولی ظاهراً در نیمه اوّلِ قرندوم بوده است که مردی از او در مسجد میپرسد که « الرحمن علی العرش استوی» یعنی چه؟ و اومیگوید: الا ستواءُ معقول والکیفُ مجهول و لا اضنک الاّ رجل سوء» العقد الفَرید، ابنعبدربّه ۱۶۶/۱ و بهصورتهای دیگر هم نقل کردهاند که « استوا، معلوم است و چه گونگی آن مجهول و ایمانِ بدان واجب وسئوال از آن بدعت» احیاء علوم الدین، غزالی، ۹۶/۱ برای تفصیل مراجعه شود به تعلیقات اسرارالتوحید ۵۷۷- ۹/۲.
۴) قدیمیترین جایی که این داستان را بهیاد دارم در سوانح احمد غزالی است. و پس از غزالی، سنائیدر حدیقه، آن را منظوم کرده است حدیقهٔالحقیقه ۳۳۱ - ۲ و پس از او عطار، در منطقالطیر، ۱۶۹.
۵) گلستان سعدی، چاپ استاد یوسفی، خوارزمی، ۱۳۶.
۶) مثنوی، چاپ نیکلسون، ۲۶ / ۱۲.
۷) برای نمونه مراجعه شود بهروح الارواح، سمعانی، که شرح اسماء حسنی اِلاهی است صفحات۲۴۱-۲۵۷ سمعانی اللطیف را در مفهومی غیر جمال شناسانه گرفته و بهمعنیِ علیم و مُحسِن. با اینکهاسلوبِ عرفانیِ او اقتضای آن را داشته که با نگاهی جمال شناسانه بهکلمه اللطیف بنگرد.
۸) مجانین العقلاء، محمدبن حسن نیشابوری، چاپ الکیلانی، ۱۵۱ و مقایسه شود با تازیانههای سلوک،۲۴۵
۹) برای تفاوت آراء مفسران در فهم اللّطیف و تمامیِ آیه مراجعه شود بهزمخشری کشاف ۵۴/۲ از دیدمعتزلی و امام فخر، در مفاتیحالغیب، ۱۲۴-۳۳/۱۳ و قشیری در لطایفالاشارات ۴۹۳/۱ از دید اشعری و از دیدشیعی جوامعُ الجامع، طبرسی، چاپ سنگی، ۱۳۳ که روایتی از حضرت رضا (ع) نقل میکند که « اِنّها الأبصارُبالقلوب» و خود مؤلف توضیح میدهد که « ای لا یقعُ علیه الأوهام و لا یُدرکُ کیفَ هو؟» .
۱۰) سخنی است بسیار مشهور در میان صوفیّه به نامِ شبلی معروف است. اللُّمع، ابونصرِ سرّاج، ۳۰. ودر میان شیعه بهنام امام باقر(ع) المحجّهُٔالبیضاء، ۱۳۱/۱ و تعلیقات استاد مدرس رضوی بر حدیقه، ۱۲۹.
محمدرضا شفیعی کدکنی
منبع : ماهنامه بخارا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست