کمان برگرفتند و تیر خدنگ |
|
برآمد خروش سواران جنگ |
کمانها همه پاک بر هم شکست |
|
سوی نیزه بردند چون باد دست |
دو جنگی و هر دو دلیر و سوار |
|
هشیوار و دیده بسی کارزار |
بگشتند بسیار یک بادگر |
|
بپیچید رهام پرخاشخر |
یکی نیزه انداخت بر ران اوی |
|
کز اسب اندر آمد بفرمان اوی |
جدا شد ز باره هم آنگاه ترک |
|
ز اسب اندر افتاد ترک سترگ |
بپشت اندرش نیزهای زد دگر |
|
سنان اندر آمد میان جگر |
فرود آمد از باره کرد آفرین |
|
ز دادار بر بخت شاه زمین |
بکین سیاوش کشیدش نگون |
|
ز کینه بمالید بر روی خون |
بزین اندر آهخت و بستش چو سنگ |
|
سر آویخته پایها زیر تنگ |
نشست از بر زین و اسبش کشان |
|
بیامد دوان تا بجای نشان |
ببالا برآمد شده شاد دل |
|
ز درد و غمان گشته آزاددل |
به پیروزی شاه و تخت بلند |
|
بکام آمده زیر بخت بلند |
همی آفرین خواند سالار شاه |
|
ابر شاه کیخسرو و تاج و گاه |
که پیروزگر شاه پیروز باد |
|
همه روزگارانش نوروز باد |
ششم بیژن گیو و رویین دمان |
|
بزه برنهادند هر دو کمان |
چپ و راست گشتند یک با دگر |
|
نبد تیرشان از کمان کارگر |
برومی عمود آنگهی پور گیو |
|
همی گشت با گرد رویین نیو |
بر آوردگه بر برو دست یافت |
|
زمین را بدرید و اندر شتافت |
زد از باد بر سرش رومی ستون |
|
فروریخت از ترگ او مغز و خون |
به زین پلنگ اندرون جان بداد |
|
ز پیران ویسه بسی کرد یاد |
پس از پشت باره درآمد نگون |
|
همه تن پر آهن دهن پر ز خون |
ز اسب اندر آمد سبک بیژنا |
|
مر او را بکردار آهرمنا |
کمند اندر افگند و بر زین کشید |
|
نبد کس که تیمار رویین کشید |
برفت از پی سود مایه بباد |
|
هنوز از جوانیش نابوده شاد |
بر اسبش بکردار پیلی ببست |
|
گرفت آنگهی پالهنگش بدست |
عنان هیون تگاور بتافت |
|
وز آن جایگه سوی بالا شتافت |
بچنگ اندرون شیر پیکر درفش |
|
میان دیبه و رنگ خورده بنفش |
چنینست کار جهان فریب |
|
پس هر فرازی نهاده نشیب |
وز آن جایگه شد بجای نشان |
|
بنزدیک آن نامور سرکشان |
همی گفت پیروزگر باد شاه |
|
همیشه سر پهلوان با
کلاه |
جهان پیش شاه جهان بنده باد |
|
همیشه دل پهلوان باد شاد |
برون تاخت هفتم ز گردان هجیر |
|
یکی نامداری سواری هژیر |
سپهرم ز خویشان افراسیاب |
|
یکی نامور بود با جاه و آب |
ابا پور گودرز رزم آزمود |
|
که چون او بلشکر سواری نبود |
برفتند هر دو بجای نبرد |
|
برآمد ز آوردگه تیره گرد |
بشمشیر هر دو برآویختند |
|
همی زآهن آتش فروریختند |
هجیر دلاور بکردار شیر |
|
بروی سپهرم درآمد دلیر |
بنام جهانآفرین کردگار |
|
ببخت جهاندار با شهریار |
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی |
|
که آمد هم اندر زمان مرگ اوی |
درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون |
|
بزاری و خواری دهن پر ز خون |
فرود آمد از باره فرخ هجیر |
|
مر او را ببست از بر زین چو شیر |
نشست از بر اسب و آن اسب اوی |
|
گرفته عنان و درآورده روی |
برآمد ببالا و کرد آفرین |
|
بران اختر نیک و فرخ زمین |
همی زور و بخت از جهاندار دید |
|
وز آن گردش بخت بیدار دید |
بهشتم ز گردان ناماوران |
|
بشد ساخته زنگهی شاوران |
که همرزمش از تخم او خواست بود |
|
که از جنگ هرگز نه برکاست بود |
گرفتند هر دو عمود گران |
|
چو او خواست با زنگهی شاوران |
بگشتند ز اندازه بیرون بجنگ |
|
ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ |
فروماند اسبان جنگی ز تگ |
|
که گفتی بتنشان نجنبید رگ |
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت |
|
بکردار آهن بتفسید دشت |
چنان تشنه گشتند کز جای خویش |
|
نجنبید و ننهاد کس پای پیش |
زبان برگشادند یکبادگر |
|
که اکنون ز گرمی بسوزد جگر |
بباید برآسود و دم برزدن |
|
پس آنگه سوی جنگ بازآمدن |
برفتند و اسبان جنگی بجای |
|
فراز آوریدند و بستند پای |
بسودگی باز برخاستند |
|
بپیکار کینه بیاراستند |
بکردار آتش ز نیزه سوار |
|
همی گشت بر مرکز کارزار |
بدآنگه که زنگه برو دست یافت |
|
سنان سوی او کرد و اندر شتافت |
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی |
|
کز اسبش نگون کرد و برزد بروی |
چو رعد خروشان یکی ویله کرد |
|
که گفتی بدرید دشت نبرد |
فرود آمد از باره شد نزد اوی |
|
بران خاک تفته کشیدش بروی |
مر او را بچاره ز روی زمین |
|
نگون اندر افگند بر پشت زین |
نشست از بر اسب و بالا گرفت |
|
بترکان چه آمد ز بخت ای شگفت |
بران کوه فرخ برآمد ز پست |
|
یکی گرگ پیکر درفشی بدست |
بشد پیش یاران و کرد آفرین |
|
ابر شاه و بر پهلوان زمین |
برون رفت گرگین نهم کینهخواه |
|
ابا اندریمان ز توران سپاه |
جهاندیده و کارکرده دو مرد |
|
برفتند و جستند جای نبرد |
بنیزه بگشتند و بشکست پست |
|
کمان برگرفتند هر دو بدست |
ببارید تیر از کمان سران |
|
بروی اندر آورده کرگ اسپران |
همی تیر بارید همچون تگرگ |
|
بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ |
یکی تیر گرگین بزد بر سرش |
|
که بردوخت با ترگ رومی برش |
بلرزید بر زین ز سختی سوار |
|
یکی تیر دیگر بزد نامدار |
هم آنگاه ترک اندر آمد نگون |
|
ز چشمش برون آمد از درد خون |
فرود آمد از باره گرگین چو گرد |
|
سر اندریمان ز تن دور کرد |
بفتراک بربست و خود برنشست |
|
نوند سوار نبرده بدست |
بران تند بالا برآمد دمان |
|
همیدون ببازو بزه بر کمان |
بنیروی یزدان که او بد پناه |
|
بپیروز بخت جهاندار شاه |
چو پیروز برگشت مرد از نبرد |
|
درفش دلفروز بر پای کرد |
دهم برته با کهرم تیغزن |
|
دو خونی و هر دو سر انجمن |
همی آزمودند هرگونه جنگ |
|
گرفتند پس تیغ هندی بچنگ |
درفش همایون بدست اندرون |
|
تو گفتی بجنبد که بیستون |
یکایک بپیچید ازو برته روی |
|
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی |
که تا سینه کهرم بد و نیک گشت |
|
ز دشمن دل برته بیبیم گشت |
فرود آمد از اسب و او را ببست |
|
بران زین توزی و خود برنشست |
برآمد ببالا چو شرزه پلنگ |
|
خروشان یکی تیغ هندی بچنگ |
درفش همایون بدست اندرون |
|
فگنده بران باره کهرم نگون |
همی گفت شاهست پیروزگر |
|
همیشه کلاهش بخورشید بر |
چو از روز نه ساعت اندر گذشت |
|
ز ترکان نبد کس بران پهندشت |
کسی را کجا پروراند بناز |
|
برآید برو روزگار دراز |
شبیخون کند گاه شادی بروی |
|
همی خواری و سختی آرد بروی |
ز باد اندر آرد دهدمان بدم |
|
همی داد خوانیم و پیدا ستم |
بتورانیان بر بد آن جنگ شوم |
|
بوردگه کردن آهنگ شوم |
چنان شد که پیران ز توران سپاه |
|
سواری ندید اندر آوردگاه |
روانها گسسته ز تنشان بتیغ |
|
جهان را تو گفتی نیامد دریغ |
سپهدار ایران و توران دژم |
|
فراز آمدند اندران کین بهم |
همی برنوشتند هر دو زمین |
|
همه دل پر از درد و سر پر ز کین |
بوردگاه سواران ز گرد |
|
فروماند خورشید روز نبرد |
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند |
|
ز هر گونهی برنهادند بند |
فراز آمد آن گردش ایزدی |
|
از ایران بتوران رسید آن بدی |
ابا خواست یزدانش چاره
نماند |
|
کرا کوشش و زور و یاره نماند |
نگه کرد پیران که هنگام چیست |
|
بدانست کان گردش ایزدیست |
ولیکن بمردی همی کرد کار |
|
بکوشید با گردش روزگار |
ازان پس کمان برگرفتند و تیر |
|
دو سالار لشکر دو هشیار پیر |
یکی تیرباران گرفتند سخت |
|
چو باد خزان بر جهد بر درخت |
|