پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

داستان خاقان چین (۱۱)


همه سربسر تن بکشتن دهیم    به آید که گیتی بدشمن دهیم
چو بشنید افراسیاب این سخن    فراموش کرد آن نبرد کهن
بفرمود تا لشکر آراستند    بکین نو از جای برخاستند
ز بوم نیاکان وز شهر خویش    یکی تازه اندیشه بنهاد پیش
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ    بپیش آورم چون شود کار تنگ
نمانم که کیخسرو از تخت خویش    شود شاد و پدرام از بخت خویش
سر زابلی را بروز نبرد    بچنگ دراز اندر آرم بگرد
برو سرکشان آفرین خواندند    سرافراز را سوی کین خواندند
که جاوید و شادان و پیروز باش    بکام دلت گیتی افروز باش
سپهبد بسی جنگها دیده بود    ز هر کار بهری پسندیده بود
یکی شیر دل بود فرغار نام    قفس دیده و جسته چندی ز دام
ز بیگانگان جای پردخته کرد    بفرغار گفت ای گرانمایه مرد
هم اکنون برو سوی ایران سپاه    نگه کن بدین رستم رزمخواه
سواران نگه کن که چنداند و چون    که دارد برین بوم و بر رهنمون
وزان نامداران پرخاشجوی    ببینی که چنداند و بر چند روی
ز گردان پهلومنش چند مرد    که آورد سازند روز نبرد
چو فرغار برگشت و آمد براه    بکارآگهی شد بایران سپاه
غمی شد دل مرد پرخاشجوی    ببیگانگان ایچ ننمود روی
فرستاد و فرزند را پیش خواند    بسی راز بایسته با او براند
بشیده چنین گفت کای پر خرد    سپاه تو تیمار تو کی خورد
چنین دان که این لشکر بی‌شمار    که آمد برین مرز چندین هزار
سپهدارشان رستم شیر دل    که از خاک سازد بشمشیر گل
گو پیلتن رستم زابلیست    ببین تا مر او را هم آورد کیست
چو کاموس و منشور و خاقان چین    گهار و چو گرگوی با آفرین
دگر کندر و شنگل آن شاه هند    سپاهی ز کشمیر تا پیش سند
بنیروی این رستم شیر گیر    بکشتند و بردندچندی اسیر
چهل روز بالشکر آویز بود    گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود
سرانجام رستم بخم کمند    ز پیل اندر آورد و بنهاد بند
سواران و گردان هر کشوری    ز هر سو که بود از بزرگان سری
بدین کشور آمد کنون زین نشان    همان تاجداران گردنکشان
من ایدر نمانم بسی گنج و تخت    که گردان شدست اندرین کار سخت
کنون هرچ گنجست و تاج و کمر    همان طوق زرین و زرین سپر
فرستم همه سوی الماس رود    نه هنگام جامست و بزم و سرود
هراسانم از رستم تیز چنگ    تن آسان که باشد بکام نهنگ
بمردم نماند بروز نبرد    نپیچد ز بیم و ننالد ز درد
ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز    برآرد ز دشمن همی رستخیز
تو گفتی که از روی وز آهنست    نه مردم نژادست کهرمنست
سلیحست چندان برو روز کین    که سیر آمد از بار پشت زمین
زره دارد و جوشن و خود و گبر    بغرد بکردار غرنده ابر
نه برتابد آهنگ او ژنده پیل    نه کشتی سلیحش بدریای نیل
یکی کوه زیرش بکردار باد    تو گویی که از باد دارد نژاد
تگ آهوان دارد و هول شیر    بناورد با شیر گردد دلیر
سخن گوید ار زو کنی خواستار    بدریا چو کشتی بود روز کار
مرا با دلاور بسی بود جنگ    یکی جوشنستش ز چرم پلنگ
سلیحم نیامد برو کارگر    بسی آزمودم بگرز و تبر
کنون آزمون را یکی کارزار    بسازیم تا چون بود روزگار
گر ایدونک یزدان بود یارمند    بگردد ببایست چرخ بلند
نه آن شهر ماند نه آن شهریار    سرآید مگر بر من این کارزار
اگر دست رستم بود روز جنگ    نسازم من ایدر فراوان درنگ
شوم تا بدان روی دریای چین    بدو مانم این مرز توران زمین
بدو شیده گفت ای خردمند شاه    انوشه بدی تا بود تاج و گاه
ترا فر و برزست و مردانگی    نژاد و دل و بخت و فرزانگی
نباید ترا پند آموزگار    نگه کن بدین گردش روزگار
چو پیران و هومان و فرشیدورد    چو کلباد و نستیهن شیر مرد
شکسته سلیح و گسسته دلند    ز بیم وز غم هر زمان بگسلند
تو بر باد این جنگ کشتی مران    چو دانی که آمد سپاهی گران
ز شاهان گیتی گزیده توی    جهانجوی و هم کار دیده توی
بجان و سر شاه توران سپاه    بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که از کار کاموس و خاقان چین    دلم گشت پر خون و سر پر ز کین
شب تیره بگشاد چشم دژم    ز غم پشت ماه اندر آمد بخم
جهان گشت برسان مشک سیاه    چو فرغار برگشت ز ایران سپاه
بیامد بنزدیک افراسیاب    شب تیره هنگام آرام و خواب
چنین گفت کز بارگاه بلند    برفتم سوی رستم دیوبند
سراپرده‌ی سبز دیدم بزرگ    سپاهی بکردار درنده گرگ
یکی اژدهافش درفشی بپای    نه آرام دارد تو گفتی نه جای
فروهشته بر کوهه‌ی زین لگام    بفتراک بر حلقه‌ی خم خام
بخیمه درون ژنده پیلی ژیان    میان تنگ بسته به ببر بیان
یکی بور ابرش به پیشش بپای    تو گفتی همی اندر آید ز جای
سپهدار چون طوس و گودرز و گیو    فریبرز و شیدوش و گرگین نیو
طلایه گرازست با گستهم    که با بیژن گیو باشد بهم
غمی شد ز گفتار فرغار شاه    کس آمد بر پهلوان سپاه
بیامد سپهدار پیران چو گرد    بزرگان و مردان روز نبرد
ز گفتار فرغار چندی بگفت    که تا کیست با او به پیکار جفت
بدو گفت پیران که ما را ز جنگ    چه چارست جز جستن نام و ننگ
چو پاسخ چنین یافت افراسیاب    گرفت اندران کینه جستن شتاب
بپیران بفرمود تا با سپاه    بیاید بر رستم کینه‌خواه
ز پیش سپهبد به بیرون کشید    همی رزم را سوی هامون کشید
خروش آمد از دشت و آوای کوس    جهان شد ز گرد سپاه آبنوس
سپه بود چندانک گفتی جهان    همی گردد از گرد اسپان نهان
تبیره زنان نعره برداشتند    همی پیل بر پیل بگذاشتند
از ایوان بدشت آمد افراسیاب    همی کرد بر جنگ جستن شتاب
بپیران بگفت آنچ بایست گفت    که راز بزرگان بباید نهفت
یکی نامه نزدیک پولادوند    بیارای وز رای بگشای بند
بگویش که ما را چه آمد بسر    ازین نامور گرد پرخاشخر
اگر یارمندست چرخ بلند    بیاید بدین دشت پولادوند
بسی لشکر از مرز سقلاب و چین    نگونسار و حیران شدند اندرین
سپاهست برسان کوه روان    سپهدارشان رستم پهلوان
سپهکش چو رستم سپهدار طوس    بابر اندر اورده آوای کوس
چو رستم بدست تو گردد تباه    نیابد سپهر اندرین مرز راه
همه مرز را رنج زویست و بس    تو باش اندرین کار فریادرس
گر او را بدست تو آید زمان    شود رام روی زمین بی‌گمان
من از پادشاهی آباد خویش    نه برگیرم از رنج یک رنج بیش
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست    که امروز پیگار و رنج آن تست
نهادند بر نامه بر مهر شاه    چو برزد سر از برج خرچنگ ماه
کمر بست شیده ز پیش پدر    فرستاده او بود و تیمار بر
بکردار آتش ز بیم گزند    بیامد بنزدیک پولادوند
برو آفرین کرد و نامه بداد    همه کار رستم برو کرد یاد
که رستم بیامد ز ایران بجنگ    ابا او سپاهی بسان پلنگ
ببند اندر آورد کاموس را    چو خاقان و منشور و فرطوس را
اسیران بسیار و پیلان رمه    فرستاد یکسر بایران همه
کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند    ز هر گونه‌ای داستانها براند
بدیشان بگفت انچ در نامه بود    جهانگیر برنا و خودکامه بود
بفرمود تا کوس بیرون برند    سراپرده‌ی او به هامون برند
سپاه انجمن شد بکردار دیو    برآمد ز گردان لشکر غریو
درفش از پس و پیش پولادوند    سپردار با ترکش و با کمند
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب    بیامد بنزدیک افراسیاب
پذیره شدندش یکایک سپاه    تبیره برآمد ز درگاه شاه
ببر در گرفتش جهاندیده مرد    ز کار گذشته بسی یاد کرد


همچنین مشاهده کنید