|
از اين ديگ چوبى کسى حلوا نخورده است
|
|
|
رک: از اين امامزاده کسى معجز نديده است
|
|
از اين ستون به آن ستون فَرَجْ است
|
|
|
حاکمى دستور داد بيگناهى را به ستونى ببندند و چوب بزنند. مرد بدبخت هر چه گفت من بىتقصيرم حاکم نپذيرفت. وقتى نسقچى آمد حکم را اجراء کند آن مرد با عجز و لابه از وى درخواست کرد که او را از ستونى که بستهاند باز کند و به ستون ديگرى ببندد. نسقچى
|
|
|
گفت:اى بدبخت، اجراء اين تقاضا براى تو چه فايده دارد؟ محکوم گفت: شايد در فاصلهٔ زمانى که تو مرا از اين ستون باز کنى و به ستون ديگر ببندى خداوند فرجى عنايت فرمايد. مرد بدبخت از بس التماس کرد حاکم دلش به حال او سوخت و دستور داد که وى را به ستون ديگرى بندند. دست بر قضا در همان لحظه خبر آورند که سلطان از آن شهر مىگذرد. وقتى پادشاه به جلو ميدان مجازات رسيد و ازدحام جمعيت را ديد پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: مىخواهند مردى را مجازات کنند که خود را بىگناه مىداند. پادشاه پيش رفت و از محکوم برخى سؤالات کرد و وقتى بر ماجرا آگاهى کامل يافت دانست که آن مرد بىگناه است لذا دستور داد که فوراً آن بيچاره را آزاد کند.
|
|
|
نظير:
|
|
|
سيب را که به هوا بيندازى هزار چرخ مىخورد تا دوباره به زمين مىرسد
|
|
|
- کلاه را که به هوا انداختى تا به سر برگردد هزار چرخ مىخورد
|
|
|
- از خُمى صد رنگ بيرون مىآيد
|
|
|
- همى تا بگردانى انگشترى
|
جهان را دگرگون شود داورى
|
|
|
- شنيدهاى که کلاهى چو بر هوا افکنى
|
هزار چرخ زند تا رسد دوباره به سر (قاآنى)
|
|
|
- مترس از بلائى که شب در ميان است.
|
|
از اين سکّو به آن نشستم، از اين هوسى که داشتم وانشستم! (عامیانه)
|
|
از اين شِلّه گَرد برنمىخيزد
|
|
|
رک: از اين امامزاده کسى معجز نديده است.
|
|
از اين طرف که منم راه کاروان باز است٭
|
|
|
نظير: از اين طرف که منم همچنان صفائى هست (سعدى)
|
|
|
|
٭ تو قاصد از نفرستى و نامه ننويسى
|
............................. (قاسمى)
|
|
از اين طرف که منم همچنان صفائى هست٭
|
|
|
|
رک: از اين طرف که منم راه کاروان باز است
|
|
|
|
|
٭ هزار نوبت اگر خاطرم بشورانى
|
............................... (سعدى)
|
|
از اين گوش مىگيرد از آن گوش به در مىکند٭
|
|
|
رک: يک گوشش در است يک گوشش دروازه
|
|
|
|
٭ يا: از يک گوش مىگيرد و از يک گوش بيرون مىکند.
|
|
از اين نمد ما را هم کلاهى است!
|
|
|
رک: ما را هم از اين نمد کلاهى است
|
|
از باباش چه خبرى ديديم که از خودش ببينيم
|
|
|
رک: اگر خبر داشت اسمش را مىگذاشتند 'خيرالله!'
|
|
از باد بهار توشه بردار، از باد خزان خودتو نگهدار (عامیانه)
|
|
از باد پرسيدند خانهات کجاست؟ گفت کلبه خرابهام در 'تهرود' و پاتوقم 'ابارق' است٭ (باستانى پاريزى)
|
|
|
٭ 'تهرود' و 'ابارق' نام دو ناحيهٔ بادخيز در کرمان است
|
|
از بارکالله قباى کسى رنگين نمىشود
|
|
|
نظير:
|
|
|
'بارکالله' ران کسى را گُنده نمىکند
|
|
|
- نشود بُز به پچپچى فربه
|
|
|
- با بارکالله شکم آدم سير نمىشود
|
|
|
- درويش را توشه از بوسه بِهْ (سعدى)
|
|
|
- تعارف کم کن و بر مبلغ افزاى.
|
|
از بارکالله و ماشاءالله ران کسى گُنده نمىشود
|
|
|
رک: از بارکالله قباى کسى رنگين نمىشود
|
|
از بالاى مناره دروغ نمىگويند
|
|
از بام مىخوانَد و از در مىرانَد
|
|
|
نظير:
|
|
|
راندنت کدام است و خواندنت کدام!
|
|
|
- از پا پس مىزند با دست پيش مىکشد
|
|
از بدان بد شوى ز نيکان نيک٭
|
|
|
رک: با بدان سر مکن که بد گردى
|
|
|
|
٭ ...................
|
داند اين نکته هر که هشيار است. (ناصرخسرو)
|
|
از بدان نيکوئى نياموزي٭
|
|
|
|
٭ ...............
|
نکند گرگ پوستيندوزى (سعدى)
|
|
از بد بنناليد که از بد بَتَر آيد
|
|
|
نظير: رو شکر کن مبادا که از بد بَتَر شود
|
|
از بدقمار هر چه ستانى شتل بوَد
|
|
|
نظير:
|
|
|
از خرس يک مو هم غنيمت است
|
|
|
- از گل بوئى، از خرس موئى
|
|
|
- از قلندر هوئى، از خرس موئى،
|
|
از بد و نيک کس کسى را چه٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
هر کسى در گور خود مىخوابد
|
|
|
- کسى را به گور کسى نمىگذارند
|
|
|
- عمل هر کس پاپيچ خودش مىشود
|
|
|
- خرخاک مىخورد کوريش به چشم خودش مىرود
|
|
|
- گناه دگرى بر تو نخواهند نوشت
|
|
|
- هر بُرى را به پاى خود آويزند
|
|
|
- برادر را بهجاى برادر نمىگيرند
|
|
|
- همسايه را به گناه همسايه نگيرند
|
|
|
- من ز آنِ خودم هر آنچه هستم هستم (خيّام)
|
|
|
- بُز به پاى بزغاله به پاى خودش
|
|
|
- النساء حبائلالشيطان
|
|
|
- هر آن کو نترسد ز دستان زن
|
از او در جهان راى دانش مزن (اسدى)
|
|
|
رک: مکر زن ابليس ديد و بر زمين بينى کشيد!
|
|
|
|
٭ بد و نيک تو بر تو باشد مِه
|
............................
|
|
|
|
گر تو نيکى مرا چه فايد ز آن
|
ور بدم من تو را از آن چه زيان (سنائى)
|
|
از براى خال رويت مىخورم صد نيشتر
|
|
|
رک: براى خاطر يک گل منّت صد خار مىپايد کشيد
|
|
از براى يک شکم منّت دو کس نکشند
|
|
|
نظير: از برکات پيران جهان آباد است (سَمَک عيّار)
|
|
از برون نقش و نگار، وز درون نالهٔزار!
|
|
|
رک: بيرو نمان مردم را مىکشد، درونمان خودِ ما را
|
|
از برهنه پوستين چون بَر کَني؟
|
|
|
رک: دارنده مباش از بلاها رستى
|
|
از بُز ببُرَّند و به پاى بُز بَر بندند
|
|
|
نظير: از ريش مىکَنَد و پيوند سبيل مىکُند
|
|
از بريدن تيغ را نبوَد حيا٭
|
|
|
|
٭ پيش اين الماس بىاسپر ميا
|
کز.............................. (مولوى)
|
|
از بزرگان شو پس آنگه از زرگان خُردهگير (طالب آملى)
|
|
|
رک: از خُردان خطا، از بزرگان عطا
|
|
از بس دروغ گفته کلّهٔ کلاهش سوراخ شده!
|
|
|
نظير: آدم دروغگو کلّهٔ کلاهش سوراخ است
|
|
از بس که دارم آرزو تابوت من سنگين رود
|
|
از بغداد من مىآيم تو تازى مىگوئي؟
|
|
|
رک: من از بغداد مىآيم...
|
|
از بلا بدتر بوَد بيم بلا٭ (مولوى)
|
|
|
|
٭ نزد اهل عقل و ارباب ذکا
|
............................... (مولوى؟)
|
|
از بلا دورى طمع دارى، مردم دور باش٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
دلا خو کن به تنهائى که از تنها بلا خيزد
|
|
|
- با تنها باش و تنها باش
|
|
|
- با مردم زمانه صحبت از دور نکوست (خيام)
|
|
|
- با مردم زمانه سلامى و والسلام!
|
|
|
- گور جدا، خانه جدا
|
|
|
- گر تو خواهى عزّت دنيا و دين
|
عزلتى از مردم دنيا گزين (شيخ بهائى)
|
|
|
- از اين ديو مردم که دام و ددند
|
نهان شو که همصحبتان بداند (نظامى)
|
|
|
- از خلق زمانه پا کشيدن خوشتر
|
در گوشهٔ عزلت آرميدن بهتر (ضياءالدين کاشانى)
|
|
|
|
٭ مرد صحبت نيستى از ديدهها مستور باش
|
................................ (صائب)
|
|
از بوزينه درودگرى نبايد٭
|
|
|
رک: درودگرى کار بوزينه نيست
|
|
|
|
٭ تمثّل:
|
|
|
|
هوا بشکن کزو يارى نيايد
|
که از بوزينه نجّارى نيايد (نظامى)
|
|
از بهار پارسال نبرديم لذتى، از بهار امسال خدايا فرصتي!
|
|
از بهر ميوه سنگ خورَد شاخ ميوهدار (مجير بيلقانى)
|
|
|
رک: درخت هر چه پربارتر است بيشتر سنگ مىخورد
|
|
از بهشت آدم به يک تقصير بيرون مىرود٭ (صائب)
|
|
|
رک: مجرم به يک نقطه مجرم مىشود
|
|
|
|
٭ دانهاى در کشتگاهِ عشق بىرخصت مچين
|
کز.......................... (صائب)
|