|
اسبى که صفيرش نزنى مى نخورد آب (منوچهرى)
|
|
اسپند روى آتش قرار مىگيرد و او روى زمين قرار نمىگيرد
|
|
اسپيد و سياه و زرد و آبى
|
هر چاپ زنى مريد يابي!
|
|
استاد، عَلَمْ! .... اين رنگ نبود سرِ عَلَمْ!
|
|
|
خياطى عادت داشت از پارچههائى که مشتريان براى
وى مىآوردند قطعهاى به اسم 'سرقيچي' بردارد و براى خود
نگاه دارد شبى خواب ديد قيامت شده و در صحراى محشر مَلکى
آن قطعات را که وى بهعنوان 'سرقيچي' ربوده است از عَلَم
آتشينى آويخته و رسنى هم به گردن وى بسته است و او را
کشانکشان بهسوى جهنم مىبرد از مشاهدهٔ اين احوال
سخت هراسان شد و سراسيمه از خواب پريد. بامداد به دکان
رفت و به شاگردان خود گفت: 'از اين پس هر وقت من قصد ربودن
قطعهاى از پارچهٔ مشتريان کردم با گفتن عبارت 'استاد،
عَلَمْ!' قيامت را به ياد من آريد تا از ارتکاب چنين معصيتى
خوددارى کنم' . چند روز از اين ماجرا گذشت اتفاقاً پارچهٔ
گرانقيمتى نزد او آوردند تا از آن قبائى بدوزد. خياط
همين که چشمش به آن پارچهٔ نفيس و زيبا افتاد همه چيز از
يادش رفت.قيچى را برداشت تا قطعهاى از آن را بچيند و براى
خود نگاه دارد شاگردانش پيش دويدند و گفتند: 'استاد عَلَمْ
' خياط که نمىتوانست از آن پارچهٔ نفيس دل بردارد سر
برگرداند و در جواب شاگردانش گفت: 'اين رنگ نبود سرِ عَلَمْ'
|
|
|
نظير:
|
|
|
استاد، عَلَمْ!... اين يکى را بکش قلم!
|
|
|
- استاد، عَلَمْ!...
|
|
|
- عَلَم و عَلَم، درد و وَرَم!
|
|
|
- عَلَم و عَلَم، درد و وَرَم، از اين نبود نوک عَلَمْ!
|
|
استاد عَلَمْ!... - اين يکى را بکش قلم!
|
|
|
رک: استاد، عَلَمْ! - اين رنگ نبود سرِ عَلَمْ!
|
|
استاد عَلَمْ!... - عَلَم و عَلَم، درد و ورم!
|
|
|
رک: استاد عَلَمْ! - اين رنگ نبود سرِ عَلَمْ!
|
|
استاد معلم چو بوَد کمآزار
|
خرسک بازند کودکان در بازار (سعدى)
|
|
|
رک: چوب نرم را موريانه مىخورد
|
|
استاى پنبهزن، پنبهات را بزن، هر چه ديدى دَم نزن!
|
|
|
ندافى براى پنبهزنى و دوختن لحاف به خانهاى رفت.
در تمام روز مشاهده کرد که اهل آن خانه مثل سگ و گربه به جان
هم افتادند و ضمن نزاع و جَر و بحث و مجادله، دشنامهاى
زشت به يکديگر مىدهند. نزديک غروب مزدش را گرفت و به خانهٔ
خود برگشت. در طى راه به يکى از همکاران پير و قديم خود
برخورد و ماجراى آن روز و نزاع اهل خانه را براى وى تعريف کرد.
رفيقش که مردى آزموده و عاقل بود گفت: رفيق در اغلب خانهها
از اين نوع مشاجرات و دعواها هست. من و تو وقتى قدم به درون
خانهاى گذاشتيم بايد حفظ اسرار آن خانواده را بکنيم. يعنى
چشم و گوش خود را ببنديم و ديده را ناديده و شنيده را ناشنيده
بگيريم. از من به تو نصيحت: استاى پنبهزن، هر چه ديدى دَم نزن!
|
|
استخاره دلِ آدمى است
|
|
استخوان ارزانى سگ، سگ هم ارزانى استخوان!
|
|
|
رک: سر خر و دندان سگ
|
|
استخوان پيش اسب، کاه پيش سگ!
|
|
|
بىنظمى و هرج و مرج غريبى حکمفرماست، مديريت سالم و معقولى وجود ندارد.
|
|
استخوان را توى کثافت بزن و مشتلق بده به خبرچين!
|
|
استخوان را محض گوشتش مىخواهند
|
|
استخوان سگ را شايسته است و سگ استخوان را
|
|
|
رک، سرِ خر و دندان سگ
|
|
استر را گفتند: پدرت کيست؟ گفت: خالهام ماديان است!
|
|
|
رک: به قاطر گفتند: پدرت کيست؟ گفت: اسب آقادائيم است
|
|
اسرارت را به آدم لال هم نگو
|
|
اسراف حرام است
|
|
|
نظير:
|
|
|
ابلهى کو روز روشن شمع کافورى نهد
|
زود باشد کش به شب روغن نماند در چراغ(سعدى)
|
|
|
- به دخل و خرج خود هر دم نظر کن
|
چو دخلت نيست خرج آهستهتر کن(سعدى)
|
|
|
- چراغ از روغن نور گيرد و هم از زيادى روغن بميرد
|
|
اسراف حرام است جز در عمل خير
|
|
|
نظير: اسراف نکو نيست مگر در عمل خير
|
|
اسراف نکو نيست مگر در عمل خير
|
|
|
نظير: اسراف حرام است جز در عمل خير
|
|
اسکندر را گفتند: چرا معلم خود را زياده از حدّ تعظيم مىکني؟ گفت: به سبب آنکه پدر مرا از آسمان به زمين آورده و معلم مرا از زمين به آسمان برده است
|
|
|
نظير: از اسکندر پرسيدند که پدر را دوستتر دارى يا استاد را؟ گفت: استاد را (اخلاق ناصرى)
|
|
اسکندر شاخ دارد، شاخ دارد، شاخ دارد!
|
|
|
به مزاج در مورد کسى بهکار برند که زمانى دراز رازى را در دل پنهان نگاه داشته، لکن عاقبت کاسهٔ صبرش لبريز شود و خوددارى نتواند و با صداى بلند به ابراز آن بپردازد.
|
|
|
سنائى مفهوم اين مَثَل را در حديقةالحقيقة در قالب حکايتى زيبا تحت عنوان 'التمثيل فى حفظ سنائى اسرارالملوک' به رشتهٔ نظم کشيده است (رک: حديقةالحقيقة، البابالسابع)
|
|
اسلام به ذات خود ندارد عيبى
|
عيبى که در اوست از مسلمانى ماست٭ |
|
|
(منسوب به خيام)
|
|
|
٭ عوام غالباً مصراع دوم را تغيير داده مىگويند: هر عيب که هست از مسلمانى ماست
|
|
اسم ترسو را گذاشتهاند 'ببرىخان' (يا: هيبتالله)!
|
|
|
رک: برعکس نهند نان زنگى کافور
|
|
اسمش را نبر، خودش را ببار!
|
|
|
اشاره است به داستان بهرام شاه پادشاه غزنوى هند که چون از ملک علاءالدين شکست خورد از ميدان نبر گريخت و به کلبهٔ دهقانى پناه بردو. مرد دهقان طعامى اندک در پيش وى نهاد. بهرامشاه طعام را خورد و رواندازى طلب کرد تا دمى بياسايد. دهقان گفت: بهجز اين جُل گاو چيزى ندارم. بهرامشاه گفت: اسمش را نبر، خودش را بيار!
|
|
اسم عزرائيل بد در رفته است!
|
|
|
رک: اگر خواهى نمانى در زمانه
|
بخور ماست و قوروت و هندوانه
|
|
اسم کجل را مىگذارند 'زلفعلى خان' !
|
|
|
رک: برعکس نهند نام زنگى کافور
|