|
اى آسمان کبود، براى همه بود براى ما نبود؟ (عامیانه).
|
|
|
رک: اى فلک! به همه منقل دادى به ما کَلک؟
|
|
اى آقاى کمرباريک، کوچه روشن کن و خانه تاريک (عامیانه).
|
|
|
به طعن و تمسخر در مورد مردانى بهکار برند که در خانه ترشرو و بدخو و در خارج از خانه گشادهرو و خوشخو باشند
|
|
ايام خوشدلى گذران است همچو باد (صغير اصفهانى)
|
|
اى برادر در 'اگر' نتوان نشست (مولوى)
|
|
|
رک: اگر خالهام ريش داشت آقادائىام مىشد.
|
|
اى بسا آرزو که خاک شده٭
|
|
|
|
٭ گر بمانديم زنده، بردوزيم
|
جامهاى کز فراق چاک شده
|
|
|
|
ور بمرديم عذر ما بپذير
|
........................(سعدى)
|
|
اى بسا ابليس آدمرو که هست ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
باشند در اين جهان غدّار
|
شيطان اعوذگوى بسيار (اوحدى)
|
|
|
- اى بسا ريشسفيد و دل چو قير (مولوى)
|
|
|
- اى بسا خرقه که مستوجب آتش باشد (حافظ)
|
|
|
- ديو لاحولگوى بسيار است (سنائى)
|
|
|
|
٭ ...........................
|
پس به هر دستى نشايد داد دست (سعدى)
|
|
|
|
مولوى نيز در بيان اين معنى گفته است:
|
|
|
|
چون بسى ابليس آدمروى هست
|
پس به هر دستى نبايد داد دست
|
|
اى بسا اهل از حسد نااهل شد (مولوى)
|
|
|
نظير: حسد آنجا که آتش افروزد
|
خرمن عقل و عافيت سوزد(مير ظهيرالدين مرعشى)
|
|
اى بسا چيز که مانند به چيز ديگر است (اخگر)
|
|
|
رک: هر درخشندهاى زر نيست
|
|
اى بسا حلواى صابونى که زهرش در ميان باشد
|
|
|
رک: بسا حلواى صابونى که زهرش در ميان باشد
|
|
اى بسا خرقه که مستوجب آتش باشد٭
|
|
|
رک: اى بسا ابليس آدمرو که هست
|
|
|
|
٭ نقد صوفى نه همه صافى و بيغش باشد
|
............................. (حافظ)
|
|
اى بسا خنده که از گريه غمانگيزتر است
|
|
اى بسا درد که باشد به حقيقت درمان٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
شايد که چو وابينى خير تو در آن باشد (حافظ)
|
|
|
- بسا مراد که در ضمن نامرادىهاست
|
|
|
- هر چه بر تو آن کراهيّت بوَد
|
چون حقيقت بنگرى رحمت بوَد (مولوى)
|
|
|
- بسيار دردمندى بوَد که به تندرستى رساند (از مرزباننامه)
|
|
|
- بس قفل چو بنگرى کليد است (نظامى)
|
|
|
|
٭ رنج بيمارى تو گنج زر آورد ثمر
|
.....................(قاضى شريف)
|
|
|
|
نظامى نيز چنين سروده است:
|
|
|
|
اى بسا رنجها که رنج نمود
|
رنج پنداشتند و راحت بود
|
|
اى بسا زشت که در ديدهٔ عاشق زيباست (سرخوش تفرشى)
|
|
|
رک: از محبت نار نورى مىشود
|
|
اى بسا نخل جسارت کو خسارت داد باد٭
|
|
|
رک: جسارت زياد جوانمرگى مىآورد
|
|
|
|
٭ خيره گستاخانه هر جا دم نمىشايد زدن
|
............................ (قاآنى) |
|
اى بسا ريشسفيد و دل چو قير
|
اى بسا ريشسياه و دل منير (مولوى)
|
|
|
رک: نه هر بيرون که مىبينى درونش همچنان باشد
|
|
اى بهتر از هزار يقين اشتباه ما ٭
|
|
|
نظير: اين خطا از صد صواب اوليٰتر است (مولوى)
|
|
|
|
٭ شد مشتبه ز کعبه به ميخانه راه ما
|
........................... (نظامى)
|
|
اى به قربانت بجنبان ريش را! مأخوذ از داستان زير:
|
|
|
شبى شاه عباس جامهٔ درويشى پوشيد، کشکول به دوش انداخت و تبرزين به دست گرفت و بهسوى خيابانهاى اصفهان روان شد. رفت تا بيرونِ شهر به خرابهاى رسيد و به سه نفر دزد برخورد و سلام داد. دزدان با گرمى پاسخ دادند و پس از آنکه ميانشان الفت پيدا شد گفتند که آن شب براى کارى مىروند و اگر درويش با آنها همراه باشد روزيِ چندسالهاش به او خواهد رسيد. درويش پذيرفت و همه به راه افتادند. شب تاريک بود و راه دراز، و همچنان که مىرفتند خود را به سخن سرگرم مىکرند و هر کدام از هنرِ خود مىگفت. يکى از آنها گفت: حسِّ شناسائى من چنان است که هرکس را يکبار، اگر هم در شبِ تار، ديده باشم، يار ديگر هرجا و در هر لباس که ببينم مىشناسم. دومى گفت: تردستيِ من چنان است که به هر قفلى که دست بزنم، هر چه سخت و سنگين باشد، به اشارهاى بازش مىکنم. سومى گفت: من زبان هر حيوان را مىدانم و مىفهمم. از درويش پرسيدند که او چه هنرى دارد، او گفت: من چنان قدرتى دارم که هر بزهکارى را، هر اندازه هم گناهش بزرگ باشد، با يکبار جنباندن ريشم از کيفر و زندان رهائى مىدهم.
|
|
|
در اين ميان عوعوِ سگى برخاست. ياران از رفيق سومى پرسيدند که سگ چه مىگويد و او گفت اين حيوان مىگويد کجا به دزدى مىرويد که صاحب مال با شماست. دزدان از اين سخن سر درنياوردند و به راهشان ادامه دادند تا به شهر و پشتِ ديوارِ خزانهٔ شاهى رسيدند. درويش که به نيّتشان پى بُرد گفت دستبرد به خزانهٔ شاهى با اين همه پاسدار و نگهبان کار خطرناکى است. اما آن سه تن گفتند که باکى نيست و چنان در کارشان ماهر هستند که بيم گرفتار شدن ندارند. يکيشان کمند انداخت و از ديوار بالا رفت و از آن سويِ ديوار در را براى ديگران باز کرد و هر چهار تن دور از چشم نگهبانان خودشان را به خزانه رساندند. رفيق قفل بازکن قفل خزانه را به اشارهاى باز کرد و به درون رفتند و از بهترين گوهرها و سکههاى طلا در توبرههاشان ريختند و بىآنکه کسى آنها را ببيند باز گشتند و از شهر نيز بيرون آمدند و به همان خرابه رسيدند. قرارى براى تقسيم مال گذاشتند و چون صبح نزديک بود درويش با شتاب از ياران شب خداحافظى کرد و بازآمد.
|
|
|
فردا صبحِ زود شاهعباس لباسِ غضب پوشيد و دستور داد تا دزدان را با نشانىهائى که از آنها داشت گرفتند و نزدش آوردند و با درشتى و فرياد به آنها گفت: بىپروائى شما بهجائى رسيده است که به خزانهٔ پادشاه دستبرد مىزنيد؟ و از دُژخيم خواست که همهشان را به کيفر برسانَد، دو تن از دزدان سخت هراسان شده بودند، اما سومى که همان رفيقِ قيافهشناس بود، آرام بهجايِ خود ايستاده بود و چون دُژخيم خواست که آنها را ببرد قدم پيش نهاد و گفت: پادشاها؟ ما چهار تن بوديم درين کار؛ سه تن از ما کار خود را کردند و فقط چهارمى مانده است که بايد ريش خود را بجنبانَد. 'اى به قربانت بجنبان ريش را' !
|
|
|
شاهعباس بىاختيار خنديد و فهميد که رفيق شبانگاهيش او را شناخته است؛ به هوش او آفرين گفت و آنها را از دزدى توبه داد و بخشيد و از نگهبانان سرايِ خود کرد.
|
|
|
(به نقل از برخى امثال و تعبيرات فارسى، تأليف دکتر هاشم رجبزاده، صص ۶۷، ۶۸)
|
|
|
نظير: نوبت تو شد بجنبان ريش را!
|
|
اى بىهنر بمير که از گريه کمتري٭
|
|
|
رک: اندر جهان چو بىهنرى عيب و عار نيست
|
|
|
|
٭ مردى گمان مبر که به سرپنجهاست و زور
|
با نفس اگر که برآئى دانم که شاطري
|
|
|
|
با شير مرديت سگ ابليس صيد کرد
|
............................(سعدى)
|
|
اى پسر مى خوردهاى چشمت گواهى مىدهد!
|
|
اى پيرى الهى بميري!
|
|
|
حديث نفس پيران در شکايت از ضعف و ناتوانى قوا
|
|
اى تو مجموعهٔ خوبى ز کدامت گويم (از مجمعالامثال)
|
|
اى خاک بر آن سر که در او عهد و وفا نيست
|
|
|
رک: وفاى عهد نکو باشد ار بياموزى
|
|
اى خدا، تا کى بخوابم جدا؟
|
|
|
زبان حال جوانانى که در آرزوى ازدواج بهسر مىبرند
|
|
اى خدا، مُردم از خوشى، غم برسون اَشى مَشي! (عامیانه).
|
|
اى خواجه گر طبيب نباشد حبيب هست٭
|
|
|
مقایسه شود با . احمدک نباشد يار من، خدا بسازد کار من
|
|
|
|
٭ با کس مگو که چاره کند درد عشق را
|
....................(کمال خجندى)
|