|
از قضا سرکنگبين صفرا فزود
|
|
|
مآخذ از حکايت ذيل که مولانا در مثنوى معنوى آورده است:
|
|
|
بود شاهى در زمانى پيش از اين
|
مُلکِ دنيا بودش و هم مُلکِ دين
|
|
|
اتفاقاً شاه روزى شد سوار
|
با خواصِ خويش از بهر شکار
|
|
|
يک کنيزک ديد شَهْ بر شاهراه
|
شد غلامِ آن کنيزک جانِ شاه
|
|
|
مرغ جانش در قفس چون مىتپيد
|
داد مال و آن کنيزک را خريد
|
|
|
چون خريد او را برخوردار شد
|
آن کنيزک از قضا بيمار شد
|
|
|
شَهْ طبيبان جمع کرد از چپّ و راست
|
گفت: جانِ هر دو در دست شماست
|
|
|
جان من سهل است جانِ جانم اوست
|
دردمند و خستهام درمانم اوست
|
|
|
هر که درمان کرد مرجانِ مرا
|
بُرد گنج و دُرّ و مرجانِ مرا
|
|
|
جمله گفتندش که جان بازى کنيم
|
فهم گرد آريم و انبازى کنيم
|
|
|
هر يکى از ما مسيح عالَمى است
|
هر اِلَمْ را در کفِ ما مرهمى است
|
|
|
'گر خدا خواهد' نگفتند از بَطَر
|
پس خدا بنمودشان عجز بشر
|
|
|
هرچْ کردند از علاج و از دوا
|
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
|
|
|
آن کنيزک از مرض چون موى شد
|
چشم شه از اشکِ خون چون جوى شد
|
|
|
از قضا سرکنگبين صفرا فزود
|
روغن بادام خشکى مىنمود
|
|
|
|
(مثنوى معنوى، دفتر اول، نقل به اختصار)
|
|
از قضا نمىتوان گريخت
|
|
|
نظير:
|
|
|
آرى ز قضاى آسمان کس نگريخت (بختيارنامه)
|
|
|
- نتوان جستن از قضا و قدر (عنصرى)
|
|
|
- حذر چه سود کند هر کجا قضا باشد (اديب صابر)
|
|
از قند شيرينتر، ترياک مفت!
|
|
|
رک: مال مفت از عسل هم شيرينتر است
|
|
از قيامت خبرى مىشنويم
|
دستى از دور بر آتش داريم!
|
|
|
|
٭ پُرِ گوش: پُر از گوشت
|
|
از کار کَرَم خيزد و ديزى پُرِ گوش٭، از بيکارى ورم خيزد و سيلى بُنِ گوش! (عامیانه).
|
|
|
رک: آش نخورده و دهانسوخته
|
|
از کجى و کجروى انديشه کن ٭
|
|
|
رک: ز کژّى نشد راست کار کسى
|
|
|
|
٭ ....................
|
پيروى راست روان پيشه کن (جامى)
|
|
از کچل پرسيدند اسمت چيست گفت: زلفعلي!
|
|
|
رک: برعکس نهند نام زنگى کافور
|
|
از کرامات شيخ ما اين است
|
شيره را خورد و گفت شيرين است!
|
|
|
نظير:
|
|
|
از کرامات شيخ ما چه عجب
|
برف را ديد و گفت مىبارد!
|
|
|
- از کرامات شيخ ما چه عجب
|
پنجه را باز کرد و گفت وجب!
|
|
|
- چشمباز غيب مىگويد
|
|
از کرامات شيخ ما چه عجب
|
برف را ديد و گفت مىبارد!
|
|
|
رک: از کرامات شيخ ما اين است
|
شيره را خورد و گفت شيرين است!
|
|
از کرامات شيخ ما چه عجب
|
پنجه را باز کرد و گفت وجب!
|
|
|
رک: از کرامات شيخ ما اين است
|
شيره را خورد و گفت شيرين است!
|
|
از کژى افتى به کم و کاستى ٭
|
|
|
رک: ز کژّى نشد راست کار کسى
|
|
|
|
٭ .................
|
از همه غم رستى اگر راستى (نظامى)
|
|
از کسى پرسيدند: سرکهٔ هفت ساله دارى کمى به ما بده. گفت: دارم و نمىدهم. پرسيدند: چرا؟ گفت: اگر به هر خواهنده مىدادم هفتساله نمىشد
|
|
از کشته شدن چهرهٔ عاشق نشود زرد (غنى)
|
|
از کشيدن سختتر گردد کمند٭
|
|
|
|
٭ توسنى کردن ندانستم همى
|
ک.....................(رابعه بنت کعب)
|
|
از کف دست که موى ندارد چگونه موى کَنَند
|
|
|
رک: دارنده مباش از بلاها رستى
|
|
از کلاهدوزى پُف نم زدنش را ياد گرفته
|
|
|
رک: از نمدمالى فقط پُف آبش را بلد است.
|
|
از کمان شکسته دو تن ترسند
|
|
|
رک: از تفنگ خالى دو نفر مىترسند
|
|
از کنار چشمه نايد تا ابد سالم سبو٭
|
|
|
رک: سبو هميشه از آبْ سالم برنيايد
|
|
|
|
٭مقتبس از مصراع دوم اين بيت اسعد گرگانى:
|
|
|
|
خويشتن را در خطر مفکن به امّيد بهى
|
کز کنار چشمه نايد تا ابد سالم سبوى
|
|
از کو تهى ماست که ديوار بلند است (صائب)
|
|
|
مقایسه شود با . از بىعرضگى ماست که روباه توى کاهدان بچّه مىگذارد
|
|
از کوچکان خطا، از بزرگان عطا
|
|
|
رک: از خُردان خطا، از بزرگان عطا
|
|
از کور ديدبانى نبايد
|
|
|
نظير: ديدهبانى مجو ز ديدهٔ کور (مکتبى)
|
|
از کوزه همان برون تراود که در اوست ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
از خم سرکه سرکه پالايد (عنصرى)
|
|
|
- کاسهٔ چينى که صدا مىکند
|
خود صفت خويش ادا مىکند
|
|
|
- زِ خُم آن برآيد که هم اندروست (از بهمننامه)
|
|
|
|
٭ معيوب همه عيب کسان مىنگرد
|
.....................(ابوسعيد ابوالخير)
|
|
|
|
از مردم بد غيرِ بدى چشم مدار
|
..............................(ابوالکلام)
|
|
|
|
گر دايرهٔ کوزه ز گوهر سازند
|
............................(بابا افضل)
|
|
از کوى بلا پاى نگهدار اى دل (از سندبادنامه)
|
|
از کيسهٔ خليفه مىبخشد!
|
|
|
نظير:
|
|
|
از کيسهٔ خليفه شاهاندازى مىکند
|
|
|
- خرج از کيسهٔ خليفه است
|
|
|
- خرج که از کيسهٔ مهمان بوَد
|
حاکم طائى شدن آسان بوَد
|
|
از کيسهٔ خليفه شاهاندازى مىکند!
|
|
|
نظير: از کيسه خليفه مىبخشد
|
|
از گدا چه يک نان بگي+رند و چه يک نان بدهند يکسان است
|
|
|
نظير: گدا در جهنم نشسته است
|
|
از گدا رسم سرورى مَطَلَبْ٭
|
|
|
|
٭ زاهد از طور عشق بىخبر است
|
.................................. (فيضى)
|
|
از گرسنگى مردن بِهْ که به نان فرومايگان سير شدن (منسوب به انوشيروان)
|
|
|
رک: از سرما مردن به که پالان خر پوشيدن
|
|
از گرسنه پرسيدند: دو پانزده تا چند تا مىشود؟ گفت يک نان تمام!
|
|
|
رک: آدم گرسنه نقش پاى شتر را نان مىپندارد
|
|
از گرگ شبانى نيايد
|
|
|
نظير:
|
|
|
از ديو مهربانى نيايد
|
|
|
- نکند گرگ پوستيندوزى (سعدى)
|
|
|
- نيايد ز گرگ چوپانى (اسدى)
|
|
|
- از بدان نيکوئى نياموزى (سعدى)
|
|
از گفتنِ آش زبان نسوزد
|
|
|
نظير:
|
|
|
هر کس آتش گويد دهانش نسوزد (از قرةالعين)
|
|
|
- زبانم که نسوخت
|
|
از گفتن حلوا نشود شيرينکام؟٭
|
|
|
رک: از حلوا حلوا گفتن دهان شيرين نمىشود
|
|
|
|
٭ حلوا حلوا اگر بگوئى صد سال
|
..................... (ابوالمجد لسان)
|
|
از گفتنِ لاحول گريزند شياطين٭
|
|
|
نظير: ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند (حافظ)
|
|
|
|
٭ از هيبت نام تو همى زد گريزند
|
................................ (معزّى)
|
|
از گلاب آيد جُعَل را بيهُشى
|
|
|
نظير: کنّاس در بازار عطرفروشان بيهُش و بىخويشتن مىشود
|
|
از گُل بوئى، از خرس موئي!
|
|
|
رک: از بدقمار هر چه ستانى شتل بوَد
|
|
از گلو بنده خواجگى دور است٭
|
|
|
رک: شکمپرست خداپرست نبوَد
|
|
|
|
٭ بود بسيار خوار بىنور است
|
............................ (سنائى)
|