چه بری سری را همی بیگناه |
|
که کاووس و رستم بود کینه خواه |
پدر شاه و رستمش پروردگار |
|
بپیچی به فرجام زین روزگار |
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس |
|
ببندند بر کوههی پیل کوس |
دمنده سپهبد گو پیلتن |
|
که خوارند بر چشم او انجمن |
فریبرز کاووس درنده شیر |
|
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر |
برین کینه بندند یکسر کمر |
|
در و دشت گردد پر از کینهور |
نه من پای دارم نه پیوند من |
|
نه گردی ز گردان این انجمن |
همانا که پیران بیاید پگاه |
|
ازو بشنود داستان نیز شاه |
مگر خود نیازت نیاید بدین |
|
مگستر یکی تا جهانست کین |
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند |
|
بگفت جوانان هوا را مبند |
از ایرانیان دشت پر کرگس است |
|
گر از کین بترسی ترا این بس است |
همین بد که کردی ترا خود نه بس |
|
که خیره همی بشنوی پند کس |
سیاووش چو بخروشد از روم و چین |
|
پر از گرز و شمشیر بینی زمین |
بریدی دم مار و خستی سرش |
|
به دیبا بپوشید خواهی برش |
گر ایدونک او را به جان زینهار |
|
دهی من نباشم بر شهریار |
به بیغولهای خیزم از بیم جان |
|
مگر خود به زودی سرآید زمان |
برفتند پیچان دمور و گروی |
|
بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی |
که چندین به خون سیاوش مپیچ |
|
که آرام خوار آید اندر بسیچ |
به گفتار گرسیوز رهنمای |
|
برآرای و بردار دشمن ز جای |
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی |
|
ز ایران برآید یکی های و هوی |
سزا نیست این را گرفتن به دست |
|
دل بدسگالان بباید شکست |
سپاهی بدین گونه کردی تباه |
|
نگر تا چگونه بود رای شاه |
اگر خود نیازردتی از نخست |
|
به آب این گنه را توانست شست |
کنون آن به آید که اندر جهان |
|
نباشد پدید آشکار و نهان |
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه |
|
کزو من ندیدم به دیده گناه |
و لیکن ز گفت ستاره شمر |
|
به فرجام زو سختی آید به سر |
گر ایدونک خونش بریزم به کین |
|
یکی گرد خیزد ز ایران زمین |
رها کردنش بتر از کشتنست |
|
همان کشتنش رنج و درد منست |
به توران گزند مرا آمدست |
|
غم و درد و بند مرا آمدست |
خردمند گر مردم بدگمان |
|
نداند کسی چارهی آسمان |
فرنگیس بشنید رخ را بخست |
|
میان را به زنار خونین ببست |
پیاده بیامد به نزدیک شاه |
|
به خون رنگ داده دو رخساره ماه |
به پیش پدر شد پر از درد و باک |
|
خروشان به سر بر همی ریخت خاک |
بدو گفت کای پرهنر شهریار |
|
چرا کرد خواهی مرا خاکسار |
دلت را چرا بستی اندر فریب |
|
همی از بلندی نبینی نشیب |
سر تاجداران مبر بیگناه |
|
که نپسندد این داور هور و ماه |
سیاوش که بگذاشت ایران زمین |
|
همی از جهان بر تو کرد آفرین |
بیازرد از بهر تو شاه را |
|
چنان افسر و تخت و آن گاه را |
بیامد ترا کرد پشت و پناه |
|
کنون زو چه دیدی که بردت ز راه |
نبرد سر تاجداران کسی |
|
که با تاج بر تخت ماند بسی |
مکن بیگنه بر تن من ستم |
|
که گیتی سپنج است با باد و دم |
یکی را به چاه افگند بیگناه |
|
یکی با کله برشناند به گاه |
سرانجام هر دو به خاک اندرند |
|
ز اختر به چنگ مغاک اندرند |
شنیدی که از آفریدون گرد |
|
ستمگاره ضحاک تازی چه برد |
همان از منوچهر شاه بزرگ |
|
چه آمد به سلم و به تور سترگ |
کنون زنده بر گاه کاووس شاه |
|
چو دستان و چون رستم کینه خواه |
جهان از تهمتن بلرزد همی |
|
که توران به جنگش نیرزد همی |
چو بهرام و چون زنگهی شاوران |
|
که نندیشد از گرز کنداوران |
همان گیو کز بیم او روز جنگ |
|
همی چرم روباه پوشد پلنگ |
درختی نشانی همی بر زمین |
|
کجا برگ خون آورد بار کین |
به کین سیاوش سیه پوشد آب |
|
کند زار نفرین به افراسیاب |
ستمگارهای بر تن خویشتن |
|
بسی یادت آید ز گفتار من |
نه اندر شکاری که گور افگنی |
|
دگر آهوان را به شور افگنی |
همی شهریاری ربایی ز گاه |
|
درین کار به زین نگه کن پگاه |
مده شهر توران به خیره به باد |
|
بباید که روز بد آیدت یاد |
بگفت این و روی سیاوش بدید |
|
دو رخ را بکند و فغان برکشید |
دل شاه توران برو بر بسوخت |
|
همی خیره چشم خرد را بدوخت |
بدو گفت برگرد و ایدر مپای |
|
چه دانی کزین بد مرا چیست رای |
به کاخ بلندش یکی خانه بود |
|
فرنگیس زان خانه بیگانه بود |
مر او را دران خانه انداختند |
|
در خانه را بند برساختند |
بفرمود پس تا سیاووش را |
|
مرآن شاه بیکین و خاموش را |
که این را بجایی بریدش که کس |
|
نباشد ورا یار و فریادرس |
سرش را ببرید یکسر ز تن |
|
تنش کرگسان را بپوشد کفن |
بباید که خون سیاوش زمین |
|
نبوید نروید گیا روز کین |
همی تاختندش پیاده کشان |
|
چنان روزبانان مردم کشان |
سیاوش بنالید با کردگار |
|
کهای برتر از گردش روزگار |
یکی شاخ پیدا کن از تخم من |
|
چو خورشید تابنده بر انجمن |
که خواهد ازین دشمنان کین خویش |
|
کند تازه در کشور آیین خویش |
همی شد پس پشت او پیلسم |
|
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم |
سیاوش بدو گفت پدرود باش |
|
زمین تار و تو جاودان پود باش |
درودی ز من سوی پیران رسان |
|
بگویش که گیتی دگر شد بسان |
به پیران نه زینگونه بودم امید |
|
همی پند او باد بد من چو بید |
مرا گفته بود او که با صد هزار |
|
زرهدار و بر گستوانور سوار |
چو برگرددت روز یار توام |
|
بگاه چرا مرغزار توام |
کنون پیش گرسیوز اندر دوان |
|
پیاده چنین خوار و تیرهروان |
نبینم همی یار با خود کسی |
|
که بخروشدی زار بر من بسی |
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت |
|
کشانش ببردند بر سوی دشت |
ز گرسیوز آن خنجر آبگون |
|
گروی زره بستد از بهر خون |
بیفگند پیل ژیان را به خاک |
|
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک |
یکی تشت بنهاد زرین برش |
|
جدا کرد زان سرو سیمین سرش |
بجایی که فرموده بد تشت خون |
|
گروی زره برد و کردش نگون |
یکی باد با تیره گردی سیاه |
|
برآمد بپوشید خورشید و ماه |
همی یکدگر را ندیدند روی |
|
گرفتند نفرین همه بر گروی |
|