چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

داستان کاموس کشانی (۱۲)


بتنها برفتم ز خیمه پگاه    بلشکر بهر جای کردم نگاه
از ایران فراوان سپاه آمدست    بیاری برین رزمگاه آمدست
ز دیبا یکی سبز پرده‌سرای    یکی اژدهافش درفشی بپای
سپاهی بگرد اندرش زابلی    سپردار و با خنجر کابلی
گمانم که رستم ز نزدیک شاه    بیاری بیامد بدین رزمگاه
بدو گفت پیران که بد روزگار    اگر رستم آید بدین کارزار
نه کاموس ماند نه خاقان چین    نه شنگل نه گردان توران زمین
هم‌انگه ز لشکر گه اندر کشید    بیامد سپهدار را بنگرید
وزانجا دمان سوی کاموس شد    بنزدیک منشور و فرطوس شد
که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه    بگشتم همه گرد ایران سپاه
بیاری فراوان سپاه آمدست    بسی کینه‌ور رزمخواه آمدست
گمانم که آن رستم پیلتن    که گفتم همی پیش این انجمن
برفت از در شاه ایران سپاه    بیاری بیامد بدین رزمگاه
بدو گفت کاموس کای پر خرد    دلت یکسر اندیشه‌ی بد برد
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ    مکن خیره دل را بدین کار تنگ
ز رستم چه رانی تو چندین سخن    ز زابلستان یاد چندین مکن
درفش مرا گر ببیند به چنگ    بدریای چین بر خروشد نهنگ
برو لشکر آرای و برکش سپاه    درفش اندر آور بوردگاه
چو من با سپاه اندر آیم بجنگ    نباید که باشد شما را درنگ
ببینی تو پیکار مردان کنون    شده دشت یکسر چو دریای خون
دل پهلوان زان سخن شاد گشت    ز اندیشه‌ی رستم آزاد گشت
سپه را همه ترگ و جوشن بداد    همی کرد گفتار کاموس یاد
وزان جایگه پیش خاقان چین    بیامد بیوسید روی زمین
بدو گفت شاها انوشه بدی    روانرا بدیدار توشه بدی
بریدی یکی راه دشوار و دور    خریدی چنین رنج ما را بسور
بدین سام بزرم افراسیاب    گذشتی به کشتی ز دریای آب
سپاه از تو دارد همی پشت راست    چنان کن که از گوهر تو سزاست
بیارای پیلان بزنگ و درای    جهان پر کن از ناله‌ی کرنای
من امروز جنگ آورم با سپاه    تو با پیل و با کوس در قلبگاه
نگه دار پشت سپاه مرا    بابر اندر آور کلاه مرا
چنین گفت کاموس جنگی بمن    که تو پیش‌رو باش زین انجمن
بسی سخت سوگندهای دراز    بخورد و بر آهیخت گرز از فراز
که امروز من جز بدین گرز جنگ    نسازم وگر بارد از ابر سنگ
چو بشنید خاقان بزد کرنای    تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای
ز بانگ تبیره زمین و سپهر    بپوشید کوه و بیفگند مهر
بفرمود تا مهد بر پشت پیل    ببستند و شد روی گیتی چو نیل
بیامد گرازان بقلب سپاه    شد از گرد خورشید تابان سیاه
خروشیدن زنگ و هندی درای    همی دل برآورد گفتی ز جای
ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل    درفشان بکردار دریای نیل
بچشم اندرون روشنایی نماند    همی باروان آشنایی نماند
پر از گرد شد چشم و کام سپهر    تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
چو خاقان بیامد بقلب سپاه    بچرخ اندرون ماه گم کرد راه
ز کاموس چون کوه شد میمنه    کشیدند بر سوی هامون بنه
سوی میسره نیز پیران برفت    برادرش هومان و کلباد تفت
چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد    بیاراست در قلب جای نبرد
چنین گفت رستم که گردان سپهر    ببینیم تا بر که گردد بمهر
چگونه بود بخشش آسمان    کرا زین بزرگان سرآید زمان
درنگی نبودم براه اندکی    دو منزل همی کرد رخشم یکی
کنون سم این بارگی کوفتست    ز راه دراز اندر آشوفتست
نیارم برو کرد نیرو بسی    شدن جنگ جویان به پیش کسی
یک امروز در جنگ یاری کنید    برین دشمنان کامگاری کنید
که گردان سپهر جهان یار ماست    مه و مهر گردون نگهدار ماست
بفرمود تا طوس بربست کوس    بیاراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد بزد نای و رویینه خم    خروش آمد و ناله‌ی گاودم
بیاراست گودرز بر میمنه    فرستاد بر کوه خارا بنه
فریبرز کاوس بر میسره    جهان چون نیستان شده یکسره
بقلب اندرون طوس نوذر بپای    زمین شد پر از ناله‌ی کرنای
جهان شد بگرد اندرون ناپدید    کسی از یلان خویشتن را ندید
بشد پیلتن تا سر تیغ کوه    بدیدار خاقان و توران گروه
سپه دید چندانک دریای روم    ازیشان نمودی چویک مهره موم
کشانی و شگنی و سقلاب و هند    چغانی و رومی و وهری و سند
جهانی شده سرخ و زرد و سیاه    دگرگونه جوشن دگرگون کلاه
زبانی دگرگون بهر گوشه‌ای    درفش نوآیین و نو توشه‌ای
ز پیلان و آرایش و تخت عاج    همان یاره و افسر و طوق و تاج
جهان بود یکسر چو باغ بهشت    بدیدار ایشان شده خوب زشت
بران کوه سر ماند رستم شگفت    ببر گشتن اندیشه اندر گرفت
که تا چون نماید بما چرخ مهر    چه بازی کند پیر گشته سپهر
فرود آمد از کوه و دل بد نکرد    گذر بر سپاه و سپهبد نکرد
همی گفت تا من کمر بسته‌ام    بیک جای یک سال ننشسته‌ام
فراوان سپه دیده‌ام پیش ازین    ندانم که لشکر بود بیش ازین
بفرمود تا برکشیدند کوس    بجنگ اندر آمد سپهدار طوس
ازان کوه سر سوی هامون کشید    همی نیزه از کینه در خون کشید
بیک نیمه از روز لشکر گذشت    کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت
ز گرد سپه روشنایی نماند    ز خورشید شب را جدایی نماند
ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت    همی آفتاب اندران خیره گشت
خروش سواران و اسپان ز دشت    ز بهرام و کیوان همی برگذشت
ز جوش سواران و زخم تبر    همی سنگ خارا برآورد پر
همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل    خروشان دل خاک در زیر نعل
دل مرد بددل گریزان ز تن    دلیان ز خفتان بریده کفن
برفتند ازان جای شیران نر    عقاب دلاور برآورد پر
نماند ایچ با روی خورشید رنگ    بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ
بلشکر چنین گفت کاموس گرد    که گر آسمان را بباید سپرد
همه تیغ و گرز و کمند آورید    بایرانیان تنگ و بند آورید
جهانجوی را دل بجنگ اندرست    وگرنه سرش زیر سنگ اندرست
دلیری کجا نام او اشکبوس    همی بر خروشید بر سان کوس
بیامد که جوید ز ایران نبرد    سر هم نبرد اندر آرد بگرد
بشد تیز رهام با خود و گبر    همی گرد رزم اندر آمد بابر
برآویخت رهام با اشکبوس    برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
بران نامور تیرباران گرفت    کمانش کمین سواران گرفت
جهانجوی در زیر پولاد بود    بخفتانش بر تیر چون باد بود
نبد کارگر تیر بر گبر اوی    ازان تیزتر شد دل جنگجوی
بگرز گران دست برد اشکبوس    زمین آهنین شد سپهر ابنوس
برآهیخت رهام گرز گران    غمی شد ز پیکار دست سران
چو رهام گشت از کشانی ستوه    بپیچید زو روی و شد سوی کوه
ز قلب سپاه اندر آشفت طوس    بزد اسپ کاید بر اشکبوس
تهمتن برآشفت و با طوس گفت    که رهام را جام باده‌ست جفت
بمی در همی تیغ‌بازی کند    میان یلان سرفرازی کند
چرا شد کنون روی چون سندروس    سواری بود کمتر از اشکبوس
تو قلب سپه را بیین بدار    من اکنون پیاده کنم کارزار
کمان بزه را بباز و فگند    ببند کمر بر بزد تیر چند
خروشید کای مرد رزم آزمای    هم آوردت آمد مشو باز جای
کشانی بخندید و خیره بماند    عنان را گران کرد و او را بخواند
بدو گفت خندان که نام تو چیست    تن بی‌سرت را که خواهد گریست
تهمتن چنین داد پاسخ که نام    چه پرسی کزین پس نبینی تو کام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد    زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
کشانی بدو گفت بی‌بارگی    بکشتن دهی سر بیکبارگی
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی    که ای بیهده مرد پرخاشجوی


همچنین مشاهده کنید