بیا ساقی آن میکه ناز آورد |
|
جوانی دهد عمر باز آورد |
به من ده که این هر دو گم کردهام |
|
قناعت به خوناب خم کردهام |
کسی کو در نیکنامی زند |
|
در این حلقه لاف غلامی زند |
به نیکی چنان پرورد نام خویش |
|
کزو نیک یابد سرانجام خویش |
به دراعهی در گریزد تنش |
|
که آن درع باشد نه پیراهنش |
به از نام نیکو دگر نام نیست |
|
بد آنکس که نیکو سرانجام نیست |
چو میخواهی ای مرد نیکی پسند |
|
که نامی برآری به نیکی بلند |
یکی جامه در نیکنامی بپوش |
|
به نیکی دگر جامهها میفروش |
نبینی که باشد ز مشگین حریر |
|
فروشندهی مشک را ناگزیر |
گزارنده این نو آیین خیال |
|
دم از نیکنامان زدی ماه و سال |
سکندر که آن نیکنامی نمود |
|
بران نام نیکو بسی کرد سود |
همه سوی نیکان نظر داشتی |
|
بدان را بر خویش نگذاشتی |
ز کشور خدایان و شهزادگان |
|
نظر پیش کردی به افتادگان |
کجا زاهدی خلوتی یافتی |
|
به خولت گهش زود بشتافتی |
بهر جا که رزمی برآراستی |
|
از ایشان به همت مدد خواستی |
همانا کزان بود پیروز جنگ |
|
که پیروزه را فرق کردی ز سنگ |
سپاهی که با او به جنگ آمدند |
|
از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند |
نمودند کای داور روزگار |
|
به تعلیم تو دولت آموزگار |
ترا فتح و فیروزی از لشگرست |
|
تو زاهد نوازی سحن دیگرست |
به شمشیر باید جهان را گشاد |
|
تو از نیکمردان چه آری به یاد |
چو همت سلاحست در دستبرد |
|
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد |
ازین پس که بر هم نبردان زنیم |
|
در همت نیکمردان زنیم |
جهاندار ازین داوریهای سخت |
|
نگهداشت پاسخ به نیروی بخت |
سخن بر بدیهه نیاید صواب |
|
به وقت خودش داد باید جواب |
چو لشگر سوی کوه البرز راند |
|
بهر ناحیت نایبی را نشاند |
به دهلیزهی رهگذرهای سخت |
|
ز شروان چو شیران همی برد رخت |
در آن تاختن کارزورمند بود |
|
رهش بر گذرگاه دربند بود |
نبود آنگه آن شهر آراسته |
|
دزی بود در وی بسی خواسته |
در آن دز تنی چند ره داشتند |
|
که کس را در آن راه نگذاشتند |
چو شه را سراپرده آنجا زدند |
|
رقیبان دز خیمه بالا زدند |
در دز ببستند بر روی شاه |
|
نکردند در تیغ و لشکر نگاه |
به نوبتگه شاه نشتافتند |
|
سر از خدمت بارگه تافتند |
اگر خواندشان داور دور گیر |
|
به رفتن نگشتند فرمان پذیر |
وگر دفتر داوری در نوشت |
|
ندادند راهش بر کوه و دشت |
همان چاره دید آن خردمند شاه |
|
که بردارد آن بند از بندگاه |
به لشکر بفرمود تا صد هزار |
|
درآیند پیرامن آن حصار |
به خرسنگ غضبان خرابش کنند |
|
به سیلاب خون غرق آبش کنند |
چهل روز لشگر شغب ساختند |
|
کزان دز کلوخی نینداختند |
ز پرتاب او ناوک افکند بال |
|
کمندی نه کانجا رساند دوال |
عروسک زنانی چو دیوان شموس |
|
خجل گشته زان قلعه چون عروس |
نه عراده بر گرد اوره شناس |
|
نه از گردش منجنیقش هراس |
چو عاجز شدند اندر آن تاختن |
|
وزان جوز بر گنبد انداختن |
شه کاردان مجلسی نو نهاد |
|
سران را طلب کرد و ابرو گشاد |
چه گوئید گفتا درین بند کوه |
|
که آورد از اندیشه ما را ستوه |
ولایت گشایان گردن فراز |
|
نشستند و بردند شه را نماز |
که ما بندگان تا کمر بستهایم |
|
بدین روز یک روز ننشستهایم |
چهل روز باشد که بیخورد و خواب |
|
ستیزیم با ابرو با آفتاب |
تو دانی که بر تارک مهر و میغ |
|
نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ |
چو دیوان بسی چارهها ساختیم |
|
از این دیو خانه نپرداختیم |
همان به که گردیم ازین راه تنگ |
|
گریوه نوردیم و سائیم سنگ |
شهنشه چو دانست کان سروران |
|
فرو مانده بودند و عاجز در آن |
چو در سرمه زد چشم خورشید میل |
|
فرو رفت گوهر به دریای نیل |
شه از گنج گوهر به دریا کنار |
|
یکی مجلس آراست چون نوبهار |
بپرسید چون حلقه گشت انجمن |
|
از آن سرفرازان لشگر شکن |
که از گوشهداران در این گوشه کیست |
|
که بر ماتم آرزوها گریست |
یکی گفت کای شاه دانش پرست |
|
پرستشگری در فلان غار هست |
به کس روی ننماید از هیچ راه |
|
کند بی نیازی به مشتی گیاه |
شهنشاه برخاست هم در زمان |
|
عنان ناب گشت از بر همدمان |
ز خاصان تنی چند همراه کرد |
|
نشان جست و آمد بر نیکمرد |
ره از شب چو روز بداندیش بود |
|
و شاقی و شمعی روان پیش بود |
چو نزدیک غار آمد از راه دور |
|
به غار اندر افتاد از آن شمع نور |
پرستنده چون پرتو نور دید |
|
ز تاریکی غار بیرون دوید |
فرشته وشی دید چون آفتاب |
|
برآورده اقبال را سر ز خواب |
جهاندیده نزد جهاندار تاخت |
|
به نور جهانداری او را شناخت |
بدو گفت شخصی بهی پیکری |
|
گمانم چنانست کاسکندری |
شه از مهربانی بدو داد دست |
|
درون رفت و پیشش به زانو نشست |
بپرسید از او کاشنای تو کیست |
|
ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست |
چه دانستی ای زاهد هوشیار |
|
که اسکندرم من درین تنگ غار |
دعا کرد زاهد که دلشاد باش |
|
ز بند ستمگاری آزاد باش |
به اقبال باد اخترت خاسته |
|
به نیروی اقبالت آراسته |
اگر زانکه بشناختم شاه را |
|
شناسد به شب هر کسی ماه را |
نه آیینه تنها تو داری بدست |
|
مرا در دل آیینهای نیز هست |
به صد سال کو را ریاضت زدود |
|
یکی صورت آخر تواند نمود |
دگر آنچه پرسد خداوند رای |
|
که چونست زاهد در این تنگ جای |
به نیروی تو شادم و تندرست |
|
تنومندتر ز آنچه بودم نخست |
ز مهر و زکین با کسم یاد نیست |
|
کس از بندگان چون من آزاد نیست |
جهان را ندیدم وفا داریی |
|
نخواهد کس از بی وفا یاریی |
چو برسختم اندیشهی کار خویش |
|
همین گوشه دیدم سزاوار خویش |
بریدم ز هر آشنائی شمار |
|
بس است آشنای من آموزگار |
به بسیار خواری نیارم بسیچ |
|
که پری دهد ناف را پیچ پیچ |
گیا پوشم و قوت من هم گیا |
|
کنم سنگ را زر بدین کیمیا |
بود سالها کز سر آیندگان |
|
ندیدم کسی جز تو ز آیندگان |
سبب چیست کامشب درین کنج غار |
|
به نیک اختری رنجه شد شهریار |
در غار من وانگهی چون توئی |
|
یکی پاس شه را کم از هندوئی |
جهاندار گفت ای جهاندیده پیر |
|
از این آمدن داشتم ناگزیز |
خدای آهنی را بدو نیم کرد |
|
به ما هر دو آن تسلیم کرد |
کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت |
|
کلید آن تو تیغ بر من گذاشت |
چو من زاهن تیغ گیتی فروز |
|
کنم یاری عدل در نیم روز |
تو در نیمه شب نیز اگر یاوری |
|
کلیدی بجنبان در این داوری |
مگر کز کلید تو و تیغ من |
|
گشاده شود کار این انجمن |
حصاری است بر سفت این تیغ کوه |
|
درو رهزنانند چندین گروه |
همه روز و شب کاروانها زنند |
|
ز بد گوهری راه جانها زنند |
در آن جستجویم که بگشایمش |
|
به داد و به دانش بیارایمش |
تو نیز ار به همت کنی یاریی |
|
در این ره کند بخت بیداریی |
ز هزن شود راه پرداخته |
|
شور توشهی رهروان ساخته |
چو آگاه شد مرد ایزد شناس |
|
که دزدان بر آن قلعه دارند پاس |
یکی منجنیق از نفس برگشاد |
|
که بر قلعهی آسمان در گشاد |
چنان زد در آن کوههی منجنیق |
|
که شد کوه در وی چو دریا غریق |
به شه گفت برخیز و شو باز جای |
|
که آن کوهپایه درآمد ز پای |
چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش |
|
مقیمان مجلس دویدند پیش |
دگر باره مجلس بیاراستند |
|
به رامش نشستند و می خواستند |
کس آمد که دژبان این کوهسار |
|
ستاد است بر در به امید بار |
بفرمود شه تا درآرند زود |
|
درآمد بر شاه و خدمت نمود |
چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش |
|
کلید در دز بینداخت پیش |
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه |
|
خرابی درآمد بیدین قلعه گاه |
دو برج رزین زین دز سنگ بست |
|
ز برج ملک دور درهم شکست |
ز خشم خدا منجنیقی رسید |
|
دز افتاد و ناگاه درهم درید |
گرش منجنیق تو کردی خراب |
|
به ذره کجا ریختی آفتاب |
خرابیش دانم نه زین لشگرست |
|
که این منجنیق از دزی دیگرست |
چو حکم دز آسمانی تراست |
|
تو دانی و دز حکمرانی تراست |
نگه کرد شه سوی لشکر کشان |
|
کزین به دعا را چه باشد نشان |
چهل روز باشد که مردان کار |
|
به شمشیر کوشند با این حصار |
به چندین سر تیغ الماس رنگ |
|
نسفتند جو سنگی از خاره سنگ |
به آهی که برداشت بی توشهای |
|
فرو ریخت از منظرش گوشهای |
شما را چه رو مینماید درین |
|
که بی نیکمردان مبادا زمین |
بزرگان لشکر به عذرآوری |
|
پشیمان شدند از چنان داوری |
زمین بوسه دادند در بزم شاه |
|
که خالی مباد از تو تخت و کلاه |
قوی باد در ملک بازوی تو |
|
بقا باد نقد ترازوی تو |
چنین حرفها را تو دانی شناخت |
|
که یزدان ترا سایه خویش ساخت |
چو ما نیز از این پرده آگه شدیم |
|
براه آمدیم ارچه از ره شدیم |
فرستاد شه تا به دز تاختند |
|
از آن رهزنان دز بپرداختند |
بجای دز اقطاعها داد شان |
|
سوی دادهی خود فرستادشان |
در آن سنگ بسته دز اوج سای |
|
عمارتگری کرد بسیار جای |
خرابیش را یکسر آباد کرد |
|
دز ظلم را خانهی داد کرد |
نواحی نشینان آن کوهسار |
|
تظلم نمودند هنگام بار |
که ازبیم قفچاق وحشی سرشت |
|
درین مرز تخمی نیاریم کشت |
چو هر گه کزین سو شتاب آورند |
|
برینش درین کشت و آب آورند |
ازین روی ما را زیانها رسد |
|
ز نان تنگی آفت به جانها رسد |
گر آرد ملک هیچ بخشایشی |
|
رساند بدین کشور آسایشی |
درین پاسگه رخنهائی که هست |
|
عمارت کند تا شود سنگ بست |
مگر زافت آن بیابانیان |
|
به راحت رسد کار خزرانیان |
بفرمود شه تاگذرگاه کوه |
|
ببندند خزرانیان همگروه |
ز پولاد و ارزیر و از خاره سنگ |
|
برآرند سدی در آن راه تنگ |
ز خارا تراشان احکام کار |
|
که بر کوه دانند بستن حصار |
فرستاد خلقی به انبوه را |
|
گذر داد بر بستن آن کوه را |
چو زابادی رخنه پرداختند |
|
به عزم شدن رایت افراختند |
شد از زخمهی کاسه و زخم کوس |
|
خدنگ اندران بیشهها آبنوس |
ملک بارگه سوی صحرا کشید |
|
عنان راه را داد و منزل برید |
چو سیاره چرخ شبدیز راند |
|
بهر برج کامد سعادت رساند |
چو زلف شب از حلقه عنبری |
|
سمن ریخت بر طاق نیلوفری |
شه و لشگر از رنج ره سودگی |
|
رسیدند لختی به آسودگی |
تنی چند را از رقیبان راه |
|
ز بهر شب افسانه بنشاند شاه |
از ایشان خبرهای آن کوه و دشت |
|
بپرسید و آگه شد از سرگذشت |
پس آنگاه از هر نشیب و فراز |
|
به گوش ملک برگشادند راز |
نمودند کاینجا حصاریست خوب |
|
که دور است ازو تند باد جنوب |
یکی سنگ مینای مینو سرشت |
|
به زیبائی و خرمی چون بهشت |
سریر سرافراز شد نام او |
|
درو تخت کیخسرو و جام او |
چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت |
|
نهاد اندران تاجگه جام و تخت |
همان گور خانه ز غاری گزید |
|
کز آتش در آن غار نتوان خزید |
هم از تخمهی او در آن پیشگاه |
|
ملک زادهای هست بر جمله شاه |
پرستش کند جای آن شاه را |
|
نگهدارد آن جام وآن گاه را |
جهان مرزبان شاه گیتی نورد |
|
برافروخت کاین داستان گوش کرد |
کجا بستدی فرخ آیین دزی |
|
چه از زورمندی چه از عاجزی |
اگر آشکارا بدی گر نهان |
|
بر آن دز شدی تاجدار جهان |
بدیدی دز از دز فرود آمدی |
|
به دزبان بر از وی درود آمدی |
بنا دیده دیدن هوسناک بود |
|
بهر جا که شد چست و چالاک بود |
چو آن شب صفتهای آن دز شنید |
|
به دز دیدنش رغبت آمد پدید |
مگر کز کهن جام کیخسروی |
|
دهد مجلس مملکت را نوی |
|