وگر جز برین روی گردد سپهر |
|
ز جان و تن خویش بردار مهر |
نخستین من آیم بدین کینهخواه |
|
بنیروییزدان و فرمان شاه |
وگر من نیایم چو گودرز و گیو |
|
بخواهد ز تو کینهی پور نیو |
برآمد برین کار یک روز و شب |
|
و زین گفته بر شاه نگشاد لب |
دوم روز چون شاه بنمود تاج |
|
نشست از بر سیمگون تخت عاج |
بیامد تهمتن بگسترد بر |
|
بخواهش بر شاه خورشید فر |
ز گرگین سخن گفت با شهریار |
|
ازان گم شده بخت و بد روزگار |
بدو گفت شاه ای سپهدار من |
|
همی بگسلی بند و زنهار من |
که سوگند خوردم بتخت و کلاه |
|
بدارای بهرام و خورشید و ماه |
که گرگین نبیند ز من جز بلا |
|
مگر بیژن از بند یابد رها |
جزین آرزو هرچ باید بخواه |
|
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه |
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه |
|
که ای پرهنر نامور پیشگاه |
اگر بد سگالید پیچد همی |
|
فدا کردن جان بسیچد همی |
گر آمرزش شاه نایدش پیش |
|
نبودیش نام و برآید ز کیش |
هرآن کس که گردد ز راه خرد |
|
سرانجام پیچد ز کردار خود |
سزد گر کنی یاد کردار اوی |
|
همیشه بهر کینه پیکار اوی |
بپیش نیاکانت بسته کمر |
|
بهر کینه گه با یکی کینه ور |
اگر شاه بیند بمن بخشدش |
|
مگر اختر نیک بدرخشدش |
برستم ببخشید پیروز شاه |
|
رهانیدش از بند و تاریک چاه |
ز رستم بپرسید پس شهریار |
|
که چون راند خواهی برین گونه کار |
چه باید ز گنج و زلشکر بخواه |
|
که باید که با تو بیاید براه |
بترسم ز بد گوهر افراسیاب |
|
که بر جان بیژن بگیرد شتاب |
یکی بادسارست دیو نژند |
|
بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند |
بجنباندش اهرمن دل ز جای |
|
بیندازد آن تیغ زن را زپای |
چنین گفت رستم بشاه جهان |
|
که این کار ببسیچم اندر نهان |
کلید چنین بند باشد فریب |
|
نباید برین کار کردن نهیب |
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان |
|
بدین کار باید کشیدن عنان |
فراوان گهر باید و زرو سیم |
|
برفتن پر امید و بودن به بیم |
بکردار بازارگانان شدن |
|
شکیبا فراوان بتوران بدن |
ز گستردنی هم ز پوشیدنی |
|
بباید بهایی و بخشیدنی |
چو بشنید خسرو ز رستم سخن |
|
بفرمود تا گنجهای کهن |
همه پاک بگشاد گنجور شاه |
|
بدینار و
گوهر بیاراست گاه |
تهمتن بیامد همه بنگرید |
|
هر آنچش ببایست زان برگزید |
ازان صد شتر بار دینار کرد |
|
صد اشتر ز گنج درم بار کرد |
بفرمود رستم بسالار بار |
|
که بگزین ز گردان لشکر هزار |
ز مردان گردنکش و نامور |
|
بباید تنی چند بسته کمر |
چو گرگین و چون زنگهی شاوران |
|
دگر گستهم شیر جنگ آوران |
چهارم گرازه که راند سپاه |
|
فروهل نگهبان تخت و کلاه |
چو فرهاد و رهام گرد دلیر |
|
چو اشکش که صید آورد نره شیر |
چنین هفت یل باید آراسته |
|
نگهبان این لشکر و خواسته |
همه تاج و زیور بینداختند |
|
چنانچون ببایست برساختند |
پس آگاهی آمد بگردنکشان |
|
بدان گرزداران دشمن کشان |
بپرسید زنگه که خسرو کجاست |
|
چه آمد برویش که ما را بخواست |
چو سالار نوبت بیامد بدر |
|
بشبگیر بستند گردان کمر |
همه نیزه داران جنگ آوران |
|
همه مرزبانان ناماوران |
همه نیزه و تیر بار هیون |
|
همه جنگ را دست شسته بخون |
سپیده دمان گاه بانگ خروس |
|
ببستند بر کوههی پیل کوس |
تهمتن بیامد چو سرو بلند |
|
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند |
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش |
|
نهاده بکف بر همه جان خویش |
برفت از در شاه با لشکرش |
|
بسی آفرین خواند برکشورش |
چو نزدیکی مرز توران رسید |
|
سران را ز لشکر همه برگزید |
بلشکر چنین گفت پس پهلوان |
|
که ایدر بباشید روشن روان |
مجنبید از ایدر مگر جان من |
|
ز تن بگسلد پاک یزدان من |
بسیچیده باشید مر جنگ را |
|
همه تیز کرده بخون چنگ را |
سپه بر سر مرز ایران بماند |
|
خود و سرکشان سوی توران براند |
همه جامه برسان بازارگان |
|
بپوشید و بگشاد بند از میان |
گشادند گردان کمرهای سیم |
|
بپوشیدشان جامه های گلیم |
سوی شهر توران نهادند روی |
|
یکی کاروانی پر از رنگ و بوی |
گرانمایه هفت اسب با کاروان |
|
یکی رخش و دیگر نشست گوان |
صد اشتر همه بار او گوهرا |
|
صد اشتر همه جامهی لشکرا |
ز بسهای و هوی و درنگ درای |
|
بکردار تهمورثی کرنای |
همی شهر بر شهر هودج کشید |
|
همی
رفت تا شهر توران رسید |
چو آمد بنزدیک شهر ختن |
|
نظاره بیامد برش مرد و زن |
همه پهلوانان توران بجای |
|
شده پیش پیران ویسه بپای |
چو پیران ویسه ز نخچیر گاه |
|
بیامد تهمتن بدیدش براه |
یکی جام زرین پر از گوهرا |
|
بدیبا بپوشید رستم سرا |
ده اسب گرانمایه با زیورش |
|
بدیبا بیاراست اندر خورش |
بفرمانبران داد و خود پیش رفت |
|
بدرگاه پیران خرامید تفت |
برو آفرین کرد کای نامور |
|
بایران و توران ببخت و هنر |
چنان کرد رویش جهاندار ساز |
|
که پیران مر او را ندانست باز |
بپرسید و گفت از کجایی بگوی |
|
چه مردی و چون آمدی پوی پوی |
بدو گفت رستم ترا کهترم |
|
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم |
ببازارگانی ز ایران بتور |
|
بپیمودم این راه دشوار و دور |
فروشندهام هم خریدار نیز |
|
فروشم بخرم ز هر گونه چیز |
بمهر تو دارم روان را نوید |
|
چنین چیره شد بر دلم بر امید |
اگر پهلوان گیردم زیر بر |
|
خرم چارپای و فروشم گهر |
هم از داد تو کس نیازاردم |
|
هم از ابر مهرت گهر باردم |
پس آن جام پر گوهر شاهوار |
|
میان کیان کرد پیشش نثار |
گرانمایه اسبان تازینژاد |
|
که بر مویشان گرد نفشاند باد |
بسی آفرین کرد و آن خواسته |
|
بدو داد و شد کار آراسته |
چو پیران بدان گوهران بنگرید |
|
کزان جام رخشنده آمد پدید |
برو آفرین کرد وبنواختش |
|
بران تخت پیروزه بنشاختش |
که رو شاد و ایمن بشهر اندرا |
|
کنون نزد خویشت بسازیم جا |
کزین خواسته بر تو تیمار نیست |
|
کسی را بدین با تو پیکار نیست |
برو هرچ داری بهایی بیار |
|
خریدار کن هر سوی خواستار |
فرود آی در خان فرزند من |
|
چنان باش با من که پیوند من |
بدو گفت رستم که ای پهلوان |
|
هم ایدر بباشیم با کاروان |
که با ما ز هر گونه مردم بود |
|
نباید که زان گوهری گم بود |
بدو گفت رو برزو گیر جای |
|
کنم رهنمایی بپیشت بپای |
یکی خانه بگزید و بر ساخت کار |
|
بکلبه درون رخت بنهاد و بار |
خبر شد کز ایران یکی کاروان |
|
بیامد بر نامور پهلوان |
ز هر سو خریدار
بنهاد گوش |
|
چو آگاهی آمد ز گوهر فروش |
خریدار دیبا و فرش و گهر |
|
بدرگاه پیران نهادند سر |
چو خورشید گیتی بیاراستی |
|
بدان کلبه بازار برخاستی |
منیژه خبر یافت از کاروان |
|
یکایک بشهر اندر آمد دوان |
برهنه نوان دخت افراسیاب |
|
بر رستم آمد دو دیده پر آب |
برو آفرین کرد و پرسید و گفت |
|
همی بستین خون مژگان برفت |
که برخوردی از جان وز گنج خویش |
|
مبادت پشیمانی از رنج خویش |
بکام تو بادا سپهر بلند |
|
ز چشم بدانت مبادا گزند |
هر امید دل را که بستی میان |
|
ز رنجی که بردی مبادت زیان |
همیشه خرد بادت آموزگار |
|
خنک بوم ایران و خوش روزگار |
چه آگاهی استت ز گردان شاه |
|
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه |
نیامد بایران ز بیژن خبر |
|
نیایش نخواهد بدن چارهگر |
که چون او جوانی ز گودرزیان |
|
همی بگسلاند بسختی میان |
|