دل در بر من زنده برای غم تست |
|
بیگانهی خلق و آشنای غم تست |
لطفی است که میکند غمت با دل من |
|
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست |
|
دل در بر هر که هست از دلبر ماست |
|
هرجا جهد این برق از آن گوهر ماست |
هر زر که در او مهر الست است و بلی |
|
در هر کانی که هست آن زر زر ماست |
|
دل رفت بر کسیکه بیماش خوش است |
|
غم خوش نبود ولیک غمهاش خوش است |
جان میطلبد نمیدهم روزی چند |
|
جانرا محلی نیست تقاضاش خوش است |
|
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت |
|
وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت |
پرسید کی تو چون دهان بگشادم |
|
جست از دهنم راه بیابان بگرفت |
|
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست |
|
جام از ساقی ربود و انداخت شکست |
شوریده برون جست نه هشیار و نه مست |
|
آوازه درافتاد که دیوانه شده است |
|
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت |
|
والله که نخورد آنقدح را و بریخت |
دل قالب مرده دید خود را بیتو |
|
اینست سزای آنکه از جان بگریخت |
|
دور است ز تو نظر بهانه اینست |
|
کاین دیدهی ما هنوز صورت بین است |
اهلیت روی تو ندارد لیکن |
|
چون برکند از تو دل که جان شیرین است |
|
دوش از سر لطف یار در من نگریست |
|
گفتا بیما چگونه توانی بزیست |
گفتم به خدا چنانکه ماهی بیآب |
|
گفتا که گناه تست و بر من بگریست |
|
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست |
|
یا جان فرشته است یا روح پریست |
مرده است هرآنکه بیچنین روح نزیست |
|
بیاو به خبر بودن از بیخبریست |
|
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است |
|
دیوانه چه داند کهره خواب کجاست |
زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب |
|
مجنون خدا بدان هم از خواب جداست |
|
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است |
|
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است |
تا هست زبان بسته گشاده است آن راه |
|
چون گشت زبان گشاده آنره بسته است |
|
روزی ترش است و دیدهی ابرتر است |
|
این گریه برای خندهی برگ و بر است |
آن بازی کودکان و خندید نشان |
|
از گریهی مادر است و قبض پدر است |
|
روزی که ترا ببینم آدینهی ماست |
|
هر روز به دولتت به از دینهی ماست |
گر چرخ و هزار چرخ در کینهی ماست |
|
غم نیست چو مهر یار در سینهی ماست |
|
روزیکه مرا به نزد تو دورانست |
|
ساقی و شراب و قدح و دورانست |
واندم که مرا تجلی احسانست |
|
جان در تن من چو موسی عمرانست |
|
زانروز که چشم من برویت نگریست |
|
یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست |
زهرم بادا که بیتو میگیرم جام |
|
مرگم بادا که بیتو میباید زیست |
|
زان روی که دل بستهی آنزنجیر است |
|
در دامن تو دست زدن تقدیر است |
چون دست به دامنش زدم گفت بهل |
|
گفتم که خموش روز گیراگیر است |
|
زان رونق هر سماع آواز دف است |
|
زانست که دف زخم وستم را هدف است |
میگوید دف که آنکسی دست ببرد |
|
کاین زخم پیاپی دل او را علف است |
|
زان می خوردم که روح پیمانه اوست |
|
زان مست شدم که عقل دیوانهی اوست |
شمعی به من آمد آتشی در من زد |
|
آن شمع که آفتاب پروانهی اوست |
|
زان می مستم که نقش جامش عشق است |
|
وان اسب سواری که لجامش عشق است |
عشق مه من کار عظیمی است ولیک |
|
من بندهی آنم که غلامش عشق است |
|
سرسبز بود خاک که آتش یار است |
|
خاصه خاکی که ناطق و بیدار است |
این خاک ز مشاطهی خود بیخبر است |
|
خوش بیخبر است از آنکه زو هشیار است |
|
سر سخن دوست نمیرم گفت |
|
دریست گرانبها نمیرم سفت |
ترسم که بخواب دربگویم سخنی |
|
شبهاست که از بیم نمیرم خفت |
|
سرگشته چو آسیای گردان کنمت |
|
بیسر گردان چو گوی گردان کنمت |
گفتی بروم با دگری درسازم |
|
با هرکه بسازی زود ویران کنمت |
|
سرگشته دلا به دوست از جان راهست |
|
ای گمشده آشکار و پنهان راهست |
گر شش جهتت بسته شود باک مدار |
|
کز قعر نهادت سوی جانان راهست |
|
سرمایهی عقل سر دیوانگیست |
|
دیوانهی عشق مرد فرزانگیست |
آنکس که شد آشنای دل از ره درد |
|
با خویشتنش هزار بیگانگیست |
|
سلطان ملاحت مه موزون منست |
|
در سلسلهاش این دل مجنون منست |
بر خاک درش خون جگر میریزم |
|
هرچند که خاک آن به از خون منست |
|
سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت |
|
در عالم حسن آب زلف تو نداشت |
هرچند که لاف آبداری میزد |
|
پیچید بس و تاب زلف تو نداشت |
|
شاگرد توست دل که عشق آموز است |
|
مانندهی شب گرفته پای روز است |
هرجا که روم صورت عشق است بپیش |
|
زیرا روغن در پی روغن سوز است |
|
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت |
|
وانشب که به از هزار مه بود برفت |
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی |
|
کو همچو شما بر سر ره بود برفت |
|
شب رو که شبت راهبر اسرار است |
|
زیرا که نهان ز دیدهی اغیار است |
دل عشقآلود و دیدهها خوابآلود |
|
تا صبح جمال یار ما را کار است |
|
شمشیر ازل بدست مردان خداست |
|
گوی ابدی در خم چوگان خداست |
آن تن که چو کوه طور روشن آید |
|
نور خود از او طلب که او کان خداست |
|
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست |
|
در دیده بد امروز میان دلهاست |
در دل چو خیال خوش نشست و برخاست |
|
نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است |
|
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست |
|
شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست |
از بسکه دلت باین و آن درپیوست |
|
آب تو برفت و آتش ما بنشست |
|
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست |
|
شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست |
از من بشنو این سخن بهتان نیست |
|
بیباد و هوا رقص علم امکان نیست |
|
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست |
|
چون شیشه شکست کیست کو داند بست |
گر هست شکستهبند آن هم عشق است |
|
از بند و شکست او کجا شاید جست |
|