سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۲۰)


بیایند خرم بدین بارگاه    برفتند یکسر بفرمان شاه
یکی سر نپیچید زان مهتران    بدرگاه رفتند چون کهتران
چو دیدار بد شاه بنواختشان    بخورشید گردن برافراختشان
پس از گنگ دژ باز جست آگهی    ز افراسیاب و ز تخت مهی
چنین گفت گوینده‌ای زان گروه    که ایدر نه آبست پیشت نه کوه
اگر بشمری سربسر نیک و بد    فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد
کنون تا برآمد ز دریای آب    بگنگست با مردم افراسیاب
ازان آگهی شاد شد شهریار    شد آن رنجها بر دلش نیز خوار
دران مرزها خلعت آراستند    پس اسب جهاندیدگان خواستند
بفرمود تا بازگشتند شاه    سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه
بران سو که پور سیاوش براند    ز بیداد مردم فراوان نماند
سپه را بیاراست و روزی بداد    ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
همی گفت هر کس که جوید بدی    بپیچد ز باد افره ایزدی
نباید که باشید یک تن بشهر    گر از رنج یابد پی مور بهر
چهانجوی چون گنگ دژ را بدید    شد از آب دیده رخش ناپدید
پیاده شد از اسب و رخ بر زمین    همی کرد بر کردگار آفرین
همی گفت کای داور داد و پاک    یکی بنده‌ام دل پر از ترس و باک
که این باره‌ی شارستان پدر    بدیدم برآورده از ماه سر
سیاوش که از فر یزدان پاک    چنین باره‌ای برکشید از مغاک
ستمگر بد آن کو ببد آخت دست    دل هر کس از کشتن او بخست
بران باره بگریست یکسر سپاه    ز خون سیاوش که بد بیگناه
بدستت بداندیش بر کشته شد    چنین تخم کین در جهان کشته شد
پس آگاهی آمد بافراسیاب    که شاه جهاندار بگذاشت آب
شنیده همی داشت اندر نهفت    بیامد شب تیره با کس نگفت
جهاندیدگان را هم آنجا بماند    دلی پر ز تیمار تنها براند
چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون    سری پر ز تیمار دل پر ز خون
بدید آن دل افروز باغ بهشت    شمرهای او چون چراغ بهشت
بهر گوشه‌ای چشمه و گلستان    زمین سنبل و شاخ بلبلستان
همی گفت هر کس که اینت نهاد    هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد
وزان پس بفرمود بیدار شاه    طلب کردن شاه توران سپاه
بجستند بر دشت و باع و سرای    گرفتند بر هر سوی رهنمای
همی رفت جوینده چون بیهشان    مگر زو بیابند جایی نشان
چو بر جستنش تیز بشتافتند    فراوان ز کسهای او یافتند
بکشتند بسیار کس بی‌گناه    نشانی نیامد ز بیداد شاه
همی بود در گنگ دژ شهریار    یکی سال با رامش و میگسار
جهان چون بهشتی دلاویز بود    پر از گلشن و باغ و پالیز بود
برفتن همی شاه را دل نداد    همی بود در گنگ پیروز و شاد
همه پهلوانان ایران سپاه    برفتند یکسر بنزدیک شاه
که گر شاه را دل نجنبد ز جای    سوی شهر ایران نیایدش رای
همانا بداندیش افراسیاب    گذشتست زان سو بدریای آب
چنان پیر بر گاه کاوس شاه    نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه
گر او سوی ایران شود پر ز کین    که باشد نگهبان ایران زمین
گر او باز با تخت و افسر شود    همه رنج ما پاک بی‌بر شود
ازان پس بایرانیان شاه گفت    که این پند با سودمندیست جفت
ازان شارستان پس مهان را بخواند    وزان رنج بردن فراوان براند
ازیشان کسی را که شایسته‌تر    گرامی‌تر از شهر و بایسته‌تر
تنش را بخلعت بیاراستند    ز دژ باره‌ی مرزبان خواستند
چنین گفت کایدر بشادی بمان    ز دل بر کن اندیشه‌ی بدگمان
ببخشید چندانک بد خواسته    ز اسبان وز گنج آراسته
همه شهر زیشان توانگر شدند    چه با یاره و تخت و افسر شدند
بدانگه که بیدار گردد خروس    ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی شتابنده و راه‌جوی    بسوی بیابان نهادند روی
همه نامداران هر کشوری    برفتند هر جا که بد مهتری
خورشها ببردند نزدیک شاه    که بود از در شهریار و سپاه
براهی که لشکر همی برگذشت    در و دشت یکسر چو بازار گشت
بکوه و بیابان و جای نشست    کسی را نبد کس که بگشاد دست
بزرگان ابا هدیه و با نثار    پذیره شدندی بر شهریار
چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج    نهشتی که با او برفتی برنج
پذیره شدش گیو با لشکری    و زآن شهر هر کس که بد مهتری
چو دید آن سر و فره‌ی سرفراز    پیاده شد و برد پیشش نماز
جهاندار بسیار بنواختشان    برسم کیان جایگه ساختشان
چو خسرو بنزدیک کشتی رسید    فرود آمد و بادبان برکشید
دو هفته بران روی دریا بماند    ز گفتار با گیو چندی براند
چنین گفت هر کو ندیدست گنگ    نباید که خواهد بگیتی درنگ
بفرمود تا کار برساختند    دو زورق بب اندر انداختند
شناسای کشتی هر آنکس که بود    که بر ژرف دریا دلیری نمود
بفرمود تا بادبان برکشید    بدریای بی‌مایه اندر کشید
همان راه دریا بیک ساله راه    چنان تیز شد باد در هفت ماه
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت    که از باد کژ آستی تر نگشت
سپهدار لشکر بخشکی کشید    ببستند کشتی و هامون بدید
خورش کرد و پوشش هم آنجا یله    بملاح و آنکس که کردی خله
بفرمود دینار و خلعت ز گنج    ز گیتی کسی را که بردند رنج
وزان آب راه بیابان گرفت    جهانیازو مانده اندر شگفت
چو آگاه شد اشکش آمد براه    ابا لشکری ساخته پیش شاه
پیاده شد از اسب و روی زمین    ببوسید و بر شاه کرد آفرین
همه تیز و مکران بیاراستند    ز هر جای رامشگران خواستند
همه راه و بی‌راه آوای رود    تو گفتی هوا تار شد رود پود
بدیوار دیبا برآویختند    درم با شکر زیر پی ریختند
بمکران هرآنکس که بد مهتری    وگر نامداری و کنداوری
برفتند با هدیه و با نثار    بنزدیک پیروزگر شهریار
و زآن مرز چندانک بد خواسته    فراز آورید اشکش آراسته
ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید    و زآن نامداران یکی برگزید
ورا کرد مهتر بمکران زمین    بسی خلعتش داد و کرد آفرین
چو آمد ز مکران و توران بچین    خود و سرفرازان ایران زمین
پذیره شدش رستم زال سام    سپاهی گشاده دل و شاد کام
چو از دور کیخسرو آمد پدید    سوار سرفراز چترش کشید
پیاده شد از باره بردش نماز    گرفتش ببر شاه گردن‌فراز
بگفت آن شگفتی که دید اندر آب    ز گم بودن جادو افراسیاب
بچین نیز مهمان رستم بماند    بیک هفته از چین بماچین براند
همی رفت سوی سیاوش گرد    بماه سفندار مذ روز ارد
چو آمد بدان شارستان پدر    دو رخساره پر آب و خسته جگر
بجایی که گر سیوز بدنشان    گروی بنفرین مردم کشان
سر شاه ایران بریدند خوار    بیامد بدان جایگه شهریار
همی ریخت برسر ازان تیره خاک    همی کرد روی و بر خویش چاک
بمالید رستم بران خاک روی    بنفرید برجان ناکس گروی
همی گفت کیخسرو ای شهریار    مراماندی در جهان یادگار
نماندم زکین تومانند چیز    برنج اندرم تا جهانست نیز
بپرداختم تخت افراسیاب    ازین پس نه آرام جویم نه خواب
بر امید آن کش بچنگ آورم    جهان پیش او تار وتنگ آورم
ازان پس بدان گنج بنهاد سر    که مادر بدو یاد کرد از پدر
در گنج بگشاد و روزی بداد    دو هفته دران شارستان بود شاد
برستم دو صد بدره دینار داد    همان گیو را چیز بسیار داد
چو بشنید گستهم نوذر که شاه    بدان شارستان پدر کرد راه


همچنین مشاهده کنید