به دل گفت ار این راست گوید همی |
|
وزینگونه زشتی نجوید همی |
سیاووش را سر بباید برید |
|
بدینسان بودبند بد را کلید |
خردمند مردم چه گوید کنون |
|
خوی شرم ازین داستان گشت خون |
کسی را که اندر شبستان بدند |
|
هشیوار و مهترپرستان بدند |
گسی کرد و بر گاه تنها بماند |
|
سیاووش و سودابه را پیش خواند |
به هوش و خرد با سیاووش گفت |
|
که این راز بر من نشاید نهفت |
نکردی تو این بد که من کردهام |
|
ز گفتار بیهوده آزردهام |
چرا خواندم در شبستان ترا |
|
کنون غم مرا بود و دستان ترا |
کنون راستی جوی و با من بگوی |
|
سخن بر چه سانست بنمای روی |
سیاووش گفت آن کجا رفته بود |
|
وزان در که سودابه آشفته بود |
چنین گفت سودابه کاین نیست راست |
|
که او از بتان جز تن من نخواست |
بگفتم همه هرچ شاه جهان |
|
بدو داد خواست آشکار و نهان |
ز فرزند و ز تاج وز خواسته |
|
ز دینار وز گنج آراسته |
بگفتم که چندین برین بر نهم |
|
همه نیکویها به دختر دهم |
مرا گفت با خواسته کار نیست |
|
به دختر مرا راه دیدار نیست |
ترا بایدم زین میان گفت بس |
|
نه گنجم به کارست بی تو نه کس |
مرا خواست کارد به کاری به چنگ |
|
دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ |
نکردمش فرمان همی موی من |
|
بکند و خراشیده شد روی من |
یکی کودکی دارم اندر نهان |
|
ز پشت تو ای شهریار جهان |
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود |
|
جهان پیش من تنگ و تاریک بود |
چنین گفت با خویشتن شهریار |
|
که گفتار هر دو نیاید به کار |
برین کار بر نیست جای شتاب |
|
که تنگی دل آرد خرد را به خواب |
نگه کرد باید بدین در نخست |
|
گواهی دهد دل چو گردد درست |
ببینم کزین دو گنهکار کیست |
|
ببادافرهی بد سزاوار کیست |
بدان بازجستن همی چاره جست |
|
ببویید دست سیاوش نخست |
بر و بازو و سرو بالای او |
|
سراسر ببویید هرجای او |
ز سودابه بوی می و مشک ناب |
|
همی یافت کاووس بوی گلاب |
ندید از سیاوش بدان گونه بوی |
|
نشان بسودن نبود اندروی |
غمی گشت و سودابه را خوار کرد |
|
دل خویشتن را پرآزار کرد |
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز |
|
بباید کنون کردنش ریز ریز |
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد |
|
که آشوب خیزد پرآواز و درد |
و دیگر بدانگه که در بند بود |
|
بر او نه خویش و نه پیوند بود |
پرستار سودابه بد روز و شب |
|
که پیچید ازان درد و نگشاد لب |
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت |
|
ببایست زو هر بد اندر گذاشت |
چهارم کزو کودکان داشت خرد |
|
غم خرد را خوار نتوان شمرد |
سیاوش ازان کار بد بیگناه |
|
خردمندی وی بدانست شاه |
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ |
|
هشیواری و رای و دانش بسیچ |
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی |
|
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی |
چو دانست سودابه کاو گشت خوار |
|
همان سرد شد بر دل شهریار |
یکی چاره جست اندر آن کار زشت |
|
ز کینه درختی بنوی بکشت |
زنی بود با او سپرده درون |
|
پر از جادوی بود و رنگ و فسون |
گران بود اندر شکم بچه داشت |
|
همی از گرانی به سختی گذاشت |
بدو راز بگشاد و زو چاره جست |
|
کز آغاز پیمانت خواهم نخست |
چو پیمان ستد چیز بسیار داد |
|
سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد |
یکی دارویی ساز کاین بفگنی |
|
تهی مانی و راز من نشکنی |
مگر کاین همه بند و چندین دروغ |
|
بدین بچگان تو باشد فروغ |
به کاووس گویم که این از منند |
|
چنین کشته بر دست اهریمنند |
مگر کین شود بر سیاوش درست |
|
کنون چارهی این ببایدت جست |
گرین نشنوی آب من نزد شاه |
|
شود تیره و دور مانم ز گاه |
بدو گفت زن من ترا بندهام |
|
بفرمان و رایت سرافگندهام |
چو شب تیره شد داوری خورد زن |
|
که بفتاد زو بچهی اهرمن |
دو بچه چنان چون بود دیوزاد |
|
چه گونه بود بچه جادو نژاد |
نهان کرد زن را و او خود بخفت |
|
فغانش برآمد ز کاخ نهفت |
در ایوان پرستار چندانک بود |
|
به نزدیک سودابه رفتند زود |
یکی طشت زرین بیارید پیش |
|
بگفت آن سخن با پرستار خویش |
نهاد اندران بچهی اهرمن |
|
خروشید و بفگند بر جامه تن |
دو کودک بدیدند مرده به طشت |
|
از ایوان به کیوان فغان برگذشت |
چو بشنید کاووس از ایوان خروش |
|
بلرزید در خواب و بگشاد گوش |
بپرسید و گفتند با شهریار |
|
که چون گشت بر ماهرخ روزگار |
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم |
|
به شبگیر برخاست و آمد دژم |
برانگونه سودابه را خفته دید |
|
سراسر شبستان برآشفته دید |
دو کودک بران گونه بر طشت زر |
|
فگنده به خواری و خسته جگر |
ببارید سودابه از دیده آب |
|
بدو گفت روشن ببین آفتاب |
همی گفت بنگر چه کرد از بدی |
|
به گفتار او خیره ایمن شدی |
دل شاه کاووس شد بدگمان |
|
برفت و در اندیشه شد یک زمان |
همی گفت کاین را چه درمان کنم |
|
نشاید که این بر دل آسان کنم |
ازان پس نگه کرد کاووس شاه |
|
کسی را که کردی به اختر نگاه |
بجست و ز ایشان بر خویش خواند |
|
بپرسید و بر تخت زرین نشاند |
ز سودابه و رزم هاماوران |
|
سخن گفت هرگونه با مهتران |
بدان تا شوند آگه از کار اوی |
|
بدانش بدانند کردار اوی |
وزان کودکان نیز بسیار گفت |
|
همی داشت پوشیده اندر نهفت |
همه زیج و صرلاب برداشتند |
|
بران کار یک هفته بگذاشتند |
سرانجام گفتند کاین کی بود |
|
به جامی که زهر افگنی می بود |
دو کودک ز پشت کسی دیگرند |
|
نه از پشت شاه و نه زین مادرند |
گر از گوهر شهریاران بدی |
|
ازین زیجها جستن آسان بدی |
نه پیداست رازش درین آسمان |
|
نه اندر زمین این شگفتی بدان |
نشان بداندیش ناپاک زن |
|
بگفتند با شاه در انجمن |
نهان داشت کاووس و باکس نگفت |
|
همی داشت پوشیده اندر نهفت |
برین کار بگذشت یک هفته نیز |
|
ز جادو جهان را برآمد قفیز |
بنالید سودابه و داد خواست |
|
ز شاه جهاندار فریاد خواست |
همی گفت همداستانم ز شاه |
|
به زخم و به افگندن از تخت و گاه |
ز فرزند کشته بپیچد دلم |
|
زمان تا زمان سر ز تن بگسلم |
بدو گفت ای زن تو آرام گیر |
|
چه گویی سخنهای نادلپذیر |
همه روزبانان درگاه شاه |
|
بفرمود تا برگرفتند راه |
همه شهر و برزن به پای آورند |
|
زن بدکنش را بجای آورند |
به نزدیکی اندر نشان یافتند |
|
جهان دیدگان نیز بشتافتند |
کشیدند بدبخت زن را ز راه |
|
به خواری ببردند نزدیک شاه |
به خوبی بپرسید و کردش امید |
|
بسی روز را داد نیزش نوید |
وزان پس به خواری و زخم و به بند |
|
به پردخت از او شهریار بلند |
نبد هیچ خستو بدان داستان |
|
نبد شاه پرمایه همداستان |
بفرمود کز پیش بیرون برند |
|
بسی چاره جویند و افسون برند |
چو خستو نیاید میانش به ار |
|
ببرید و این دانم آیین و فر |
ببردند زن را ز درگاه شاه |
|
ز شمشیر گفتند وز دار و چاه |
چنین گفت جادو که من بیگناه |
|
چه گویم بدین نامور پیشگاه |
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت |
|
جهان آفرین داند اندر نهفت |
به سودابه فرمود تا رفت پیش |
|
ستاره شمر گفت گفتار خویش |
که این هر دو کودک ز جادو زنند |
|
پدیدند کز پشت اهریمنند |
چنین پاسخ آورد سودابه باز |
|
که نزدیک ایشان جز اینست راز |
فزونستشان زین سخن در نهفت |
|
ز بهر سیاوش نیارند گفت |
ز بیم سپهبد گو پیلتن |
|
بلرزد همی شیر در انجمن |
کجا زور دارد به هشتاد پیل |
|
ببندد چو خواهد ره آب نیل |
همان لشکر نامور صدهزار |
|
گریزند ازو در صف کارزار |
مرا نیز پایاب او چون بود |
|
مگر دیده همواره پرخون بود |
جزان کاو بفرماید اخترشناس |
|
چه گوید سخن وز که دارد سپاس |
تراگر غم خرد فرزند نیست |
|
مرا هم فزون از تو پیوند نیست |
سخن گر گرفتی چنین سرسری |
|
بدان گیتی افگندم این داوری |
ز دیده فزون زان ببارید آب |
|
که بردارد از رود نیل آفتاب |
|