به هشتم یکی نامه آمد ز شاه |
|
به نزدیک سالار توران سپاه |
کزانجا برو تا به دریای چین |
|
ازان پس گذر کن به مکران زمین |
همی رو چنین تا سر مرز هند |
|
وزانجا گذر کن به دریای سند |
همه باژ کشور سراسر بخواه |
|
بگستر به مرز خزر در سپاه |
برآمد خروش از در پهلوان |
|
ز بانگ تبیره زمین شد نوان |
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی |
|
یکی لشکری گشت پرخاش جوی |
به نزد سیاوش بسی خواسته |
|
ز دینار و اسپان آراسته |
به هنگام پدرود کردن بماند |
|
به فرمان برفت و سپه را براند |
هیونی ز نزدیک افراسیاب |
|
چو آتش بیامد به هنگام خواب |
یکی نامه سوی سیاوش به مهر |
|
نوشته به کردار گردان سپهر |
که تا تو برفتی نیم شادمان |
|
از اندیشه بیغم نیم یک زمان |
ولیکن من اندر خور رای تو |
|
به توران بجستم همی جای تو |
گر آنجا که هستی خوش و خرم است |
|
چنان چون بباید دلت بیغم است |
به شادی بباش و به نیکی بمان |
|
تو شادان بداندیش تو با غمان |
بدان پادشاهی همی بازگرد |
|
سر بدسگال اندرآور به گرد |
سیاوش سپه برگرفت و برفت |
|
بدان سو که فرمود سالار تفت |
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد |
|
چهل را همه بار دینار کرد |
هزار اشتر بختی سرخ موی |
|
بنه بر نهادند با رنگ و بوی |
از ایران و توران گزیده سوار |
|
برفتند شمشیرزن ده هزار |
به پیش سپاه اندرون خواسته |
|
عماری و خوبان آراسته |
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار |
|
چه از طوق و ز تاج وزگوشوار |
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر |
|
چه دیبا و چه تختهای حریر |
ز مصری و چینی و از پارسی |
|
همی رفت با او شتر بار سی |
چو آمد بران شارستان دست آخت |
|
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت |
از ایوان و میدان و کاخ بلند |
|
ز پالیز وز گلشن ارجمند |
بیاراست شهری بسان بهشت |
|
به هامون گل و سنبل و لاله کشت |
بر ایوان نگارید چندی نگار |
|
ز شاهان وز بزم وز کارزار |
نگار سر و تاج و کاووس شاه |
|
نگارید با یاره و گرز و گاه |
بر تخت او رستم پیلتن |
|
همان زال و گودرز و آن انجمن |
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه |
|
چو پیران و گرسیوز کینهخواه |
بهر گوشهای گنبدی ساخته |
|
سرش را به ابراندر افراخته |
نشسته سراینده رامشگران |
|
سر اندر ستاره سران سران |
سیاووش گردش نهادند نام |
|
همه شهر زان شارستان شادکام |
چو پیران بیامد ز هند و ز چین |
|
سخن رفت زان شهر با آفرین |
خنیده به توران سیاووش گرد |
|
کز اختر بنش کرده شد روز ارد |
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ |
|
ز کوه و در و رود وز دشت راغ |
شتاب آمدش تا ببیند که شاه |
|
چه کرد اندران نامور جایگاه |
هرآنکس که او از در کار بود |
|
بدان مرز با او سزاوار بود |
هزار از هنرمند گردان گرد |
|
چو هنگامهی رفتن آمد ببرد |
چو آمد به نزدیک آن جایگاه |
|
سیاوش پذیره شدش با سپاه |
چو پیران به نزد سیاوش رسید |
|
پیاده شد از دور کاو را بدید |
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ |
|
مر او را گرفت اندر آغوش تنگ |
بگشتند هر دو بدان شارستان |
|
ز هر در زدند از هنر داستان |
سراسر همه باغ و میدان و کاخ |
|
همی دید هرسو بنای فراخ |
سپهدار پیران ز هر سو براند |
|
بسی آفرین بر سیاوش بخواند |
بدو گفت گر فر و برز کیان |
|
نبودیت با دانش اندر جهان |
کی آغاز کردی بدین گونه جای |
|
کجا آمدی جای زین سان به پای |
بماناد تا رستخیز این نشان |
|
میان دلیران و گردنکشان |
پسر بر پسر همچنین شاد باد |
|
جهاندار و پیروز و فرخ نژاد |
چو یک بهره از شهر خرم بدید |
|
به ایوان و باغ سیاوش رسید |
به کاخ فرنگیس بنهاد روی |
|
چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی |
پذیره شدش دختر شهریار |
|
به پرسید و دینار کردش نثار |
چو بر تخت بنشست و آن جای دید |
|
بران سان بهشتی دلارای دید |
بدان نیز چندی ستایش گرفت |
|
جهان آفرین را نیایش گرفت |
ازان پس بخوردن گرفتند کار |
|
می و خوان و رامشگر و میگسار |
ببودند یک هفته با می به دست |
|
گهی خرم و شاددل گاه مست |
به هشتم رهآورد پیش آورید |
|
همان هدیهی شارستان چون سزید |
ز یاقوت و زگوهر شاهوار |
|
ز دینار وز تاج گوهرنگار |
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ |
|
به زرین ستام و جناغ خدنگ |
فرنگیس را افسر و گوشوار |
|
همان یاره و طوق گوهرنگار |
بداد و بیامد بسوی ختن |
|
همی رای زد شاد با انجمن |
چو آمد به شادی به ایوان خویش |
|
همانگاه شد در شبستان خویش |
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت |
|
ندید و نداند که رضوان چه کشت |
چو خورشید بر گاه فرخ سروش |
|
نشسته به آیین و با فر و هوش |
به رامش بپیمای لختی زمین |
|
برو شارستان سیاوش ببین |
خداوند ازان شهر نیکوترست |
|
تو گویی فروزندهی خاورست |
وزان جایگه نزد افراسیاب |
|
همی رفت برسان کشتی بر آب |
بیامد بگفت آن کجا کرده بود |
|
همان باژ کشور که آورده بود |
بیاورد پیشش همه سربسر |
|
بدادش ز کشور سراسر خبر |
که از داد شه گشت آباد بوم |
|
ز دریای چین تا به دریای روم |
وزانجا به کار سیاوش رسید |
|
سراسر همه یاد کرد آنچ دید |
ز کار سیاوش بپرسید شاه |
|
وزان شهر و آن کشور و جایگاه |
بدو گفت پیران که خرم بهشت |
|
کسی کاو نبیند به اردیبهشت |
سروش آوریدش همانا خبر |
|
که چونان نگاریدش آن بوم و بر |
همانا ندانند ازان شهر باز |
|
نه خورشید ازان مهتر سرافراز |
یکی شهر دیدم که اندر زمین |
|
نبیند دگر کس به توران و چین |
ز بس باغ و ایوان و آب روان |
|
برآمیخت گفتی خرد با روان |
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور |
|
چو گنج گهر بد به میدان سور |
بدان زیب و آیین که داماد تست |
|
ز خوبی به کام دل شاد تست |
گله کرد باید به گیتی یله |
|
ترا چون نباشد ز گیتی گله |
گر ایدونک آید ز مینو سروش |
|
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش |
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش |
|
برآسود چون مهتر آمد به هوش |
بماناد بر ما چنین جاودان |
|
دل هوشمندان و رای ردان |
زگفتار او شاد شد شهریار |
|
که دخت برومندش آمد به بار |
به گرسیوز این داستان برگشاد |
|
سخنهای پیران همه کرد یاد |
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت |
|
نهفته همه برگشاد از نهفت |
بدو گفت رو تا سیاووش گرد |
|
ببین تا چه جایست بر گرد گرد |
سیاوش به توران زمین دل نهاد |
|
از ایران نگیرد دگر هیچ یاد |
مگر کرد پدرود تخت و کلاه |
|
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه |
بران خرمی بر یکی خارستان |
|
همی بوم و بر سازد و شارستان |
فرنگیس را کاخهای بلند |
|
برآورد و دارد همی ارجمند |
چو بینی به خوبی فراوان بگوی |
|
به چشم بزرگی نگه کن به روی |
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه |
|
نشینند پیشت ز ایران گروه |
بدانگه که یاد من آید به دست |
|
چو خوردی به شادی بباید نشست |
یکی هدیه آرای بسیار مر |
|
ز دینار وز اسب و زرین کمر |
همان گوهر و تخت و دیبای چین |
|
همان یاره و گرز و تیغ و نگین |
ز گستردنیها و از بوی و رنگ |
|
ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ |
فرنگیس را هدیه بر همچنین |
|
برو با زبانی پر از آفرین |
اگر آب دارد ترا میزبان |
|
بران شهر خرم دو هفته بمان |
|