همی گفت ای برتر از برتری |
|
فزایندهی پاکی و مهتری |
تو باشی بمینو مرا رهنمای |
|
مگر بگذرم زین سپنجی سرای |
نکردی دلم هیچ نایافته |
|
روان جای روشن دلان تافته |
چو یک هفته بگذشت ننمود روی |
|
برآمد یکی غلغل و گفت و گوی |
همه پهلوانان شدند انجمن |
|
بزرگان فرزانه و رای زن |
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد |
|
سخن رفت چندی ز بیداد و داد |
ز کردار شاهان برتر منش |
|
ز یزدان پرستان وز بدکنش |
همه داستانها زدند از مهان |
|
بزرگان و فرزانگان جهان |
پدر گیو را گفت کای نیکبخت |
|
همیشه پرستندهی تاج و تخت |
از ایران بسی رنج برداشتی |
|
بر و بوم و پیوند بگذاشتی |
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار |
|
که آن را نشاید که داریم خوار |
بباید شدن سوی زابلستان |
|
سواری فرستی بکابلستان |
بزابل برستم بگویی که شاه |
|
ز یزدان بپیچید و گم کرد راه |
در بار بر نامداران ببست |
|
همانا که با دیو دارد نشست |
بسی پوزش و خواهش آراستیم |
|
همی زان سخن کام او خواستیم |
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد |
|
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد |
بترسیم کو هیچو کاوس شاه |
|
شود کژ و دیوش بپیچد ز راه |
شما پهلوانید و داناترید |
|
بهر بودنی بر تواناترید |
کنون هرک اوهست پاکیزهرای |
|
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای |
ستارهشناسان کابلستان |
|
همه پاکریان زابلستان |
بیارید زین در یکی انجمن |
|
بایران خرامید با خویشتن |
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی |
|
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی |
فگندیم هرگونه رایی ز بن |
|
ز دستان گشاید همی این سخن |
سخنهای گودرز بشنید گیو |
|
ز لشکر گزین کرد مردان نیو |
برآشفت و اندیشه اندر گرفت |
|
ز ایران ره سیستان برگرفت |
چو نزدیک دستان و رستم رسید |
|
بگفت آن شگفتی که دید و شنید |
غمی گشت پس نامور زال گفت |
|
که گشتیم با رنج بسیار
جفت |
برستم چنین گفت کز بخردان |
|
ستارهشناسان و هم موبدان |
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه |
|
بدان تا بیایند با ما براه |
شدند انجمن موبدان و ردان |
|
ستارهشناسان و هم بخردان |
همه سوی دستان نهادند روی |
|
ز زابل به ایران نهادند روی |
جهاندار برپای بد هفت روز |
|
بهشتم چو بفروخت گیتیفروز |
ز در پرده برداشت سالار بار |
|
نشست از بر تخت زر شهریار |
همه پهلوانان ابا موبدان |
|
برفتند نزدیک شاه جهان |
فراوان ببودند پیشش بپای |
|
بزرگان با دانش و رهنمای |
جهاندار چون دید بنداختشان |
|
برسم کیان پایگه ساختشان |
ازان نامداران خسروپرست |
|
کس از پای ننشست و نگشاد دست |
گشادند لب کی سپهر روان |
|
جهاندار باداد و روشنروان |
توانایی و فر شاهی تراست |
|
ز خورشید تا پشت ماهی تراست |
همه بودنیها بروشنروان |
|
بدانی بکردار و دانش جوان |
همه بندگانیم در پیش شاه |
|
چه کردیم و بر ما چرا بست راه |
ارغم ز دریاست خشکی کنیم |
|
همه چادر خاک مشکی کنیم |
وگر کوه باشد ز بن برکنیم |
|
بخنجر دل دشمنان بشکنیم |
وگر چارهی این برآید بگنج |
|
نبیند ز گنج درم نیز رنج |
همه پاسبانان گنج توایم |
|
پر از درد گریان ز رنج توایم |
چنین داد پاسخ جهاندار باز |
|
که از پهلوانان نیم بینیاز |
ولیکن ندارم همی دل برنج |
|
ز نیروی دست و ز مردان و گنج |
نه در کشوری دشمن آمد پدید |
|
که تیمار آن بد بباید کشید |
یکی آرزو خواست روشن دلم |
|
همی دل آن آرزو نگسلم |
بدان آرزو دارم اکنون امید |
|
شب تیره تا گاه روز سپید |
چه یابم بگویم همه راز خویش |
|
برآرم نهان کرده آواز خویش |
شما بازگردید پیروز و شاد |
|
بد اندیشه بر دل مدارید یاد |
همه پهلوانان آزادمرد |
|
برو خواندند آفرینی بدرد |
چو ایشان برفتند پیروز شاه |
|
بفرمود تا پردهی بارگاه |
فروهشت و بنشست گریان بدرد |
|
همی بود پیچان و رخ لاژورد |
جهاندار شد پیش برتر خدای |
|
همی خواست تا باشدش رهنمای |
همی گفت کای کردگار سپهر |
|
فروزندهی نیکی و داد و مهر |
ازین شهریاری مرا سود نیست |
|
گر از من خداوند خشنود نیست |
ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت |
|
نشستن مرا جای ده در بهشت |
چنین پنج هفته خروشان بپای |
|
همی بود بر پیش گیهان خدای |
شب تیره از رنج نغنود شاه |
|
بدانگه که برزد سر از برج ماه |
بخفت او و روشن روانش نخفت |
|
که اندر جهان با خرد بود جفت |
چنان دید در خواب کو را بگوش |
|
نهفته بگفتی خجسته سروش |
که ای شاه نیکاختر و نیکبخت |
|
بسودی بسی یاره و تاج و تخت |
اگر زین جهان تیز بشتافتی |
|
کنون آنچ جستی همه یافتی |
بهمسیایگی داور پاک جای |
|
بیابی بدین تیرگی در مپای |
چو بخشی بارزانیان بخش گنج |
|
کسی را سپار این سرای سپنج |
توانگر شوی گر تو درویش را |
|
کنی شادمان مردم خویش را |
کسی گردد ایمن ز چنگ بلا |
|
که یابد رها زین دم اژدها |
هرآنکس که از بهر تو رنج برد |
|
چنان دان که آن از پی گنج برد |
چو بخشی بارزانیان بخش چیز |
|
که ایدر نمانی تو بسیار نیز |
سر تخت را پادشاهی گزین |
|
که ایمن بود مور ازو بر زمین |
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ |
|
که آمد ترا روزگار بسیچ |
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب |
|
ز خوی دید جای پرستش پرآب |
همی بود گریان و رخ بر زمین |
|
همی خواند بر کردگار آفرین |
همی گفت گر تیز بشتافتم |
|
ز یزدان همه کام دل یافتم |
بیامد بر تخت شاهی نشست |
|
یکی جامهی نابسوده بدست |
بپوشید و بنشست بر تخت عاج |
|
جهاندار بییاره و گرز و تاج |
سر هفته را زال و رستم بهم |
|
رسیدند بیکام دل پر ز غم |
چو ایرانیان آگهی یافتند |
|
همه داغ دل پیش بشتافتند |
چو رستم پدید آمد و زال زر |
|
همان موبدان فراوان هنر |
هرآنکس که بود از نژاد زرسب |
|
پذیره شدن را بیاراست اسب |
همان طوس با کاویانی درفش |
|
همه نامداران زرینه کفش |
چو گودرز پیش تهمتن رسید |
|
سرشکش ز مژگان برخ برچکید |
سپاهی همی رفت رخساره زرد |
|
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد |
بگفتند با زال و رستم که شاه |
|
بگفتار ابلیس گم کرد راه |
همه بارگاهش سیاهست و بس |
|
شب و روز او را ندیدست کس |
ازین هفته تا آن در بارگاه |
|
گشایند و پوییم و یابیم راه |
جز آنست کیخسرو ای پهلوان |
|
که دیدی تو شاداب و روشنروان |
شده کوژ بالای سرو سهی |
|
گرفته گل سرخ رنگ بهی |
ندانم چه چشم بد آمد بروی |
|
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی |
مگر تیره شد بخت ایرانیان |
|
وگر شاه را ز اختر آمد زیان |
بدیشان چنین گفت زال دلیر |
|
که باشد که شاه آمد از گاه سیر |
درستی و هم دردمندی بود |
|
گهی خوشی و گه نژندی بود |
شما دل مدارید چندین بغم |
|
که از غم شود جان خرم دژم |
بکوشیم و بسیار پندش دهیم |
|
بپند اختر سودمندش دهیم |
وزان پس هرآنکس که آمد براه |
|
برفتند پویان سوی بارگاه |
هم آنگه ز در پرده برداشتند |
|
بر اندازهشان شاد بگذاشتند |
چو دستان و چون رستم پیلتن |
|
چو طوس و چو گودرز و آن انجمن |
چو گرگین و چون بیژن و گستهم |
|
هرآنکس که رفتند گردان بهم |
شهنشاه چون روی ایشان بدید |
|
بپرده در آوای رستم شنید |
پراندیشه از تخت برپای خاست |
|
چنان پشت خمیده را کرد راست |
ز دانندگان هرک بد زابلی |
|
ز قنوج وز دنبر و کابلی |
|