ز گردان چو خشنود شد شهریار |
|
بیامد به درگاه سالار بار |
بپرسید بسیار و بنواختشان |
|
بهر برزنی جایگه ساختشان |
وزان پس شهنشاه یزدانپرست |
|
به خاک آمد از جایگاه نشست |
ستایش همیکرد برکردگار |
|
که ای برتر از گردش روزگار |
تودادی مرا فر وفرهنگ و رای |
|
تو باشی بهر نیکی رهنمای |
هر آنکس که یابد ز من آگهی |
|
ازین پس نجوید کلاه مهی |
همه کهتری را بسازند کار |
|
ندارد کسی زهرهی کارزار |
به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب |
|
چو من خفته باشم نجویند خواب |
همه دام ودد پاسبان منند |
|
مهان جهان کهتران منند |
کرا برگزینی تو او خوار نیست |
|
جهان را جز از تو جهاندار نیست |
تو نیرو دهی تا مگر در جهان |
|
نخسبد ز من مور خسته روان |
چنین پیش یزدان فراوان گریست |
|
نگر تا چنین درجهان شاه کیست |
به تخت آمد از جایگه نماز |
|
ز گرگان برفتن گرفتند ساز |
برآمد خروشیدن گاودم |
|
ز درگاه آواز رویینه خم |
سپه برنشست و بنه برنهاد |
|
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد |
ز دینار و دیبا و تاج و کمر |
|
ز گنج درم هم ز در و گهر |
ز اسبان و پوشیده رویان و تاج |
|
دگر مهد پیروزه و تخت عاج |
نشستند بر زین پرستندگان |
|
بت آرای وهرگونهای بندگان |
فرستاد یکسر سوی طیسفون |
|
شبستان چینی به پیش اندرون |
به فرخنده فال و به روز آسمان |
|
برفتند گرد اندرش خادمان |
سرموبدان بود مهران ستاد |
|
بشد با شبستان خاقان نژاد |
سوی طیسفون رفت گنج و بنه |
|
سپاهی نماند از یلان یک تنه |
همه ویژه گردان آزداگان |
|
بیامد سوی آذرآبادگان |
سپاهی بیامد ز هر کشوری |
|
ز گیلان و ز دیلمان لشکری |
ز کوه بلوج و ز دشت سروچ |
|
گرازان برفتند گردان کوچ |
همه پاک با هدیه و با نثار |
|
به پیش سراپردهی شهریار |
بدان شهرشد شهریار بزرگ |
|
که ازمیش کوته کند چنگ گرگ |
به فر جهاندار کسری سپهر |
|
دگرگونهتر شد به کین و به مهر |
به شهری کجا برگذشتی سپاه |
|
نیازارد زان کشتمندی به راه |
نجستی کسی ازکسی نان وآب |
|
برهبر بیاراستی جای خواب |
برینسان همی گرد گیتی بگشت |
|
نگه کرد هرجای هامون و دشت |
جهان دید یک سر پر از کشتمند |
|
در و دشت پرگاو و پرگوسفند |
زمینی که آباد هرگز نبود |
|
بروبر ندیدند کشت و درود |
نگه کرد کسری برومند یافت |
|
بهرخانهای چند فرزند یافت |
خمیده سر از بار شاخ درخت |
|
به فر جهاندار بیداربخت |
به منزل رسیدند نزدیک شاه |
|
فرستادهی قیصر آمد به راه |
ابا هدیه و جامه و سیم و زر |
|
ز دیبای رومی و چینی کمر |
نثاری که پوشیده شد روی بوم |
|
چنان باژ هرگز نیامد ز روم |
ز دینار پر کرده ده چرم گاو |
|
سه ساله فرستاده شد باژ و ساو |
ز قیصر یکی نامهای با نثار |
|
نبشته سوی نامور شهریار |
فرستاده را پیش بنشاندند |
|
نگه کرد و نامه برو خواندند |
بسی نرم پیغامها داده بود |
|
ز چیزی که پیشش فرستاده بود |
کزین پس فزونتر فرستیم چیز |
|
که این ساو بد باژ بایست نیز |
بپذرفت شاه آنک او دید رنج |
|
فرستاد یکسر همه سوی گنج |
وزان تخت شاه اندر آمد به اسب |
|
همیراند تا خان آذرگشسب |
چو از دور جای پرستش بدید |
|
شد از آب دیده رخش ناپدید |
فرود آمد از اسب برسم بدست |
|
به زمزم همیگفت ولب را ببست |
همان پیش آتش ستایش گرفت |
|
جهان آفرین را نیایش گرفت |
همه زر و گوهر فزونی که برد |
|
سراسر به گنجور آتش سپرد |
پراگند بر موبدان سیم و زر |
|
همه جامه بخشیدشان با گهر |
همه موبدان زو توانگر شدند |
|
نیایش کنان پیش آذر شدند |
به زمزم همیخواندند آفرین |
|
بران دادگر شهریار زمین |
و زانجا بیامد سوی طیسفون |
|
زمین شد ز لشکر که بیستون |
ز بس خواسته کان پراگنده شد |
|
ز زر و درم کشور آگنده شد |
وزان شهر سوی مداین کشید |
|
که آنجا بدی گنجها را کلید |
گلستان چین با چهل اوستاد |
|
همیراند در پیش مهران ستاد |
چو کسری بیامد برتخت خویش |
|
گرازان و انباز با بخت خویش |
جهان چون بهشتی شد آراسته |
|
ز داد و ز خوبی پر از خواسته |
نشستند شاهان ز آویختن |
|
به هر جای بیداد و خون ریختن |
جهان پرشد از فره ایزدی |
|
ببستند گفتی دو دست از بدی |
ندانست کس غارت و تاختن |
|
دگر دست سوی بدی آختن |
جهانی به فرمان شاه آمدند |
|
ز کژی و تاری به راه آمدند |
کسی کو بره بر درم ریختی |
|
ازان خواسته دزد بگریختی |
ز دیبا و دینار بر خشک و آب |
|
برخشنده روز و به هنگام خواب |
بپیوست نامه به هر کشوری |
|
به هرنامداری و هر مهتری |
ز بازارگانان ترک و ز چین |
|
ز سقلاب وهرکشوری همچنین |
ز بس نافهی مشک و چینی پرند |
|
از آرایش روم وز بوی هند |
شد ایران به کردار خرم بهشت |
|
همه خاک عنبر شد و زر خشت |
جهانی به ایران نهادند روی |
|
بر آسوده از رنج وز گفت وگوی |
گلابست گویی هوا را سرشک |
|
بر آسوده از رنج مرد و پزشک |
ببارید برگل به هنگام نم |
|
نبد کشتورزی ز باران دژم |
جهان گشت پرسبزه وچارپای |
|
در و دشت گل بود و بام سرای |
همه رودها همچو دریا شده |
|
به پالیز گلبن ثریا شده |
به ایران زبانها بیاموختند |
|
روانها بدانش برافروختند |
ز بازارگانان هر مرز و بوم |
|
ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم |
ستایش گرفتند بر رهنمای |
|
فزایش گرفت از گیا چارپای |
هرآنکس که از دانش آگاه بود |
|
ز گویندگان بر در شاه بود |
رد وموبد و بخردان ارجمند |
|
بداندیش ترسان ز بیم گزند |
چوخورشید گیتی بیاراستی |
|
خروشی ز درگاه برخاستی |
که ای زیردستان شاه جهان |
|
مدارید یک تن بد اندر نهان |
هرآنکس که از کار دیدهست رنج |
|
نیابد به اندازهی رنج گنج |
بگویند یکسر به سالار بار |
|
کز آنکس کند مزد او خواستار |
وگر فام خواهی بیاید ز راه |
|
درم خواهد از مرد بیدستگاه |
نباید که یابد تهیدست رنج |
|
که گنجور فامش بتوزد ز گنج |
کسی کو کند در زن کس نگاه |
|
چوخصمش بیاید به درگاه شاه |
نبیند مگر چاه ودار بلند |
|
که با دار تیرست و با چاه بند |
وگر اسب یابند جایی یله |
|
که دهقان بدر بر کند زان گله |
بریزند خونش بران کشتمند |
|
برد گوشت آنکس که یابد گزند |
پیاده بماند سوارش ز اسب |
|
به پوزش رود نزد آذرگشسب |
عرض بسترد نام دیوان اوی |
|
به پای اندر آرند ایوان اوی |
گناهی نباشد کم و بیش ازین |
|
ز پستر بود آنک بد پیش ازین |
نباشد بران شاه همداستان |
|
بدر بر نخواهد جز از راستان |
هرآنکس که نپسندد این راه ما |
|
مبادا که باشد به درگاه ما |
جهاندار یک روز بنشست شاد |
|
بزرگان داننده را بار داد |
سخن گفت خندان و بگشاد چهر |
|
برتخت بنشست بوزرجمهر |
یکی آفرین کرد برکردگار |
|
خداوند پیروز و پروردگار |
چنین گفت کای داور تازه روی |
|
که بر تو نیابد سخن زشت گوی |
خجسته شهنشاه پیروزگر |
|
جهاندار بادانش و با گهر |
نبشتم سخن چند بر پهلوی |
|
ابر دفتر و کاغذ خسروی |
سپردم به گنجور تا روزگار |
|
برآید بخواند مگر شهریار |
بدیدم که این گنبد دیرساز |
|
نخواهد همی لب گشادن به راز |
اگرمرد برخیزد از تخت بزم |
|
نهد برکف خویش جان را برزم |
زمین را بپردازد از دشمنان |
|
شود ایمن از رنج آهرمنان |
شود پادشا بر جهان سر به سر |
|
بیابد سخنها همه دربدر |
شود دستگاهش چو خواهد فراخ |
|
کند گلشن و باغ و میدان و کاخ |
نهد گنج و فرزند گرد آورد |
|
بسی روز برآرزو بشمرد |
فر از آورد لشکر وخواسته |
|
شود کاخ و ایوانش آراسته |
گر ای دون که درویشباشد به رنج |
|
فراز آرد از هر سویی نام و گنج |
|