بزرگان داننده برخاستند |
|
همه پاسخش را بیاراستند |
گرفتند یک سر برو آفرین |
|
که ای شاه نیک اختر و پاکدین |
همه مرز هیتال آهرمنند |
|
دورویند واین مرز را دشمنند |
بریشان سزد هرچ آید ز بد |
|
هم از شاه گفتار نیکو سزد |
ازیشان اگر نیستی کین و درد |
|
جز از خون آن شاه آزادمرد |
بکشتند پیروز را ناگهان |
|
چنان شهریاری چراغ جهان |
مبادا که باشند یک روز شاد |
|
که هرگز نخیزد ز بیداد داد |
چنینست بادافره دادگر |
|
همان بدکنش را بد آید به سر |
ز خاقان اگر شاه راند سخن |
|
که دارد به دل کین و درد کهن |
سزد گر ز خویشان افراسیاب |
|
بدآموز دارد دو دیده پرآب |
دگر آنک پیروز شد دل گرفت |
|
اگر زو بترسی نباشد شگفت |
ز هیتال وز لشکر غاتفر |
|
مکن یاد وتیمار ایشان مخور |
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب |
|
زخاقان که بنشست ازان روی آب |
به روشن روان کار ایشان بساز |
|
تویی درجهان شاه گردن فراز |
فروغ از تو گیرد روان و خرد |
|
انوشه کسی کو روان پرورد |
تو داناتری از بزرگ انجمن |
|
نبایدت فرزانه و رای زن |
تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت |
|
که با فر و برزی و با رای و بخت |
اگر شاه سوی خراسان شود |
|
ازین پادشاهی هراسان شود |
هرآن گه که بینند بیشاه بوم |
|
زمان تا زمان لشکر آید ز روم |
از ایرانیان باز خواهند کین |
|
نماند بروبوم ایران زمین |
نه کس پای برخاک ایران نهاد |
|
نه زین پادشاهی ببد کرد یاد |
اگر شاه را رای کینست وجنگ |
|
ازو رام گردد به دریا نهنگ |
چو بشنید ز ایرانیان شهریار |
|
ز بزم وز پرخاش وز کارزار |
کسی را نبد گرد رزم آرزوی |
|
به بزم و بناز اندرون کرده خوی |
بدانست شاه جهان کدخدای |
|
که اندر دل بخردان چیست رای |
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس |
|
کزو دارم اندر دو گیتی هراس |
که ایشان نجستند جز خواب وخورد |
|
فراموش کردند گرد نبرد |
شما را بر آسایش و بزمگاه |
|
گران شد چنینتان سر از رزمگاه |
تن آسان شود هرک رنج آورد |
|
ز رنج تنش باز گنج آورد |
به نیروی یزدان سرماه را |
|
بسیجیم یک سر همه راه را |
به سوی خراسان کشم لشکری |
|
بخواهم سپاهی ز هرکشوری |
جهان از بدان پاک بیخوکنم |
|
بداد ودهش کشوری نو کنم |
همه نامداران فروماندند |
|
به پوزش برو آفرین خواندند |
که ای شاه پیروز با فر و داد |
|
زمانه به دیدار توشاد باد |
همه نامداران تو را بندهایم |
|
به فرمان و رایت سرافگندهایم |
هرآنگه که فرمان دهد کارزار |
|
نبیند ز ما کاهلی شهریار |
ازان پس چو بنشست با رایزن |
|
بزرگان وکسری شدند انجمن |
همیبود ازین گونه تا ماه نو |
|
برآمد نشست از برگاه نو |
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد |
|
نهادند بر چادر لاژورد |
بدیدند بر چهرهی شاه ماه |
|
خروشی برآمد ز درگاه شاه |
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ |
|
زمین شد به کردار زرین جناغ |
خروش آمد و نالهی گاو دم |
|
ببستند بر پیل رویینه خم |
دمادم به لشکر گه آمد سپاه |
|
تبیره زنان برگرفتند راه |
بدرگاه شد یزدگرد دبیر |
|
ابا رایزن موبد اردشیر |
نبشتند نامه به هر کشوری |
|
بهر نامداری و هرمهتری |
که شد شاه با لشکر از بهر رزم |
|
شما کهتری را مسازید بزم |
بفرمود نامه بخاقان چین |
|
فغانیش راهم بکرد آفرین |
یکی لشکری از مداین براند |
|
که روی زمین جز بدریا نماند |
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه |
|
درفش جهاندار بر قلبگاه |
یکی لشکری سوی گرگان کشید |
|
که گشت آفتاب از جهان ناپدید |
بیاسود چندی ز بهر شکار |
|
همیگشت درکوه و در مرغزار |
بسغد اندرون بود خاقان که شاه |
|
به گرگان همی رای زد با سپاه |
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب |
|
شده سغد یکسر چو دریای آب |
همیگفت خاقان سپاه مرا |
|
زمین برنتابد کلاه مرا |
از ایدر سپه سوی ایران کشیم |
|
وز ایران به دشت دلیران کشیم |
همه خاک ایران به چین آوریم |
|
همان تازیان را بدین آوریم |
نمانم که کس تاج دارد نه تخت |
|
نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت |
همیبود یک چند باگفت وگوی |
|
جهانجوی با لشکری جنگجوی |
چنین تا بیامد ز شاه آگهی |
|
کز ایران بجنبید با فرهی |
وزان به خت پیروزی و دستگاه |
|
ز دریا به دریا کشیده سپاه |
بپیچید خاقان چو آگاه شد |
|
به رزم اندرون راه کوتاه شد |
به اندیشه بنشست با رایزن |
|
بزرگان لشکر شدند انجمن |
سپهدار خاقان به دستور گفت |
|
که این آگهی خوار نتوان نهفت |
شنیدم که کسری به گرگان رسید |
|
همه روی کشور سپه گسترید |
ندارد همانا ز ما آگاهی |
|
وگر تارک از رای دارد تهی |
ز چین تا به جیحون سپاه منست |
|
جهان زیر فر کلاه منست |
مرا پیش او رفت باید به جنگ |
|
بپوشد درم آتش نام وننگ |
گماند کزو بگذری راه نیست |
|
و گر در زمانه جز او شاه نیست |
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی |
|
شوم با سواران چین پیش اوی |
خردمند مردی به خاقان چین |
|
چنین گفت کای شهریار زمین |
تو با شاه ایران مکن رزم یاد |
|
مده پادشاهی و لشکر به باد |
ز شاهان نجوید کسی جای اوی |
|
مگر تیره باشد دل و رای اوی |
که با فر او تخت را شاه نیست |
|
بدیدار او در فلک ماه نیست |
همی باژ خواهد ز هند وز روم |
|
ز جایی که گنجست و آباد بوم |
خداوند تاجست و زیبای تخت |
|
جهاندار و بیدار و پیروز بخت |
چوبشنید خاقان ز موبد سخن |
|
یکی رای شایسته افگند بن |
چنین گفت با کاردان راهجوی |
|
که این را چه بیند خردمند روی |
دوکارست پیش اندرون ناگزیر |
|
که خامش نشاید بدن خیره خیر |
که آن را به پایان جز از رنج نیست |
|
به از بر پراگندن گنج نیست |
ز دینار پوشش نیاید نه خورد |
|
نه گستردنی روز ننگ و نبرد |
بدو ایمنی باید و خوردنی |
|
همان پوشش و نغز گستردنی |
هرآنکس که از بد هراسان شود |
|
درم خوار گیرد تن آسان شود |
ز لشکر سخنگوی ده برگزید |
|
که دانند گفتار دانا شنید |
یکی نامه بنبشت با آفرین |
|
سخندان چینی چو ار تنگ چین |
برفت آن خرد یافته ده سوار |
|
نهان پرسخن تا درشهریار |
به کسری چو برداشتند آگهی |
|
بیاراست ایوان شاهنشهی |
بفرمود تا پرده برداشتند |
|
ز درگاهشان شاد بگذاشتند |
برفتند هر ده برشهریار |
|
ابا نامه و هدیه و با نثار |
جهاندار چون دید بنواختشان |
|
ز خاقان بپرسید و بنشاختشان |
نهادند سر پیش او بر زمین |
|
بدادند پیغام خاقان چین |
به چینی یکی نامهای برحریر |
|
فرستاده بنهاد پیش دبیر |
دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت |
|
همه انجمن ماند اندر شگفت |
سر نامه بود از نخست آفرین |
|
ز دادار بر شهریار زمین |
دگر سر فرازی و گنج و سپاه |
|
سلیح وبزرگی نمودن به شاه |
سه دیگر سخن آنک فغفور چین |
|
مراخواند اندر جهان آفرین |
مرا داد بیآرزو دخترش |
|
نجویند جز رای من لشکرش |
وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه |
|
فرستاد وهیتال بستد ز راه |
بران کینه رفتم من از شهر چاج |
|
که بستانم از غاتفر گنج وتاج |
بدان گونه رفتم ز گلزریون |
|
که شد لعلگون آب جیحون ز خون |
چو آگاهی آمد به ماچین و چین |
|
بگوینده برخواندیم آفرین |
ز پیروزی شاه ومردانگی |
|
خردمندی و شرم و فرزانگی |
همه دوستی بودی اندرنهان |
|
که جوییم باشهریار جهان |
چو آن نامه بشنید و گفتار اوی |
|
بزرگی ومردی وبازار اوی |
فرستاده راجایگه ساختند |
|
ستودند بسیار و بنواختند |
چو خوان ومی آراستی میگسار |
|
فرستاده راخواستی شهریار |
ببودند یک ماه نزدیک شاه |
|
به ایوان بزم و به نخچیرگاه |
یکی بارگه ساخت روزی به دشت |
|
ز گردسواران هوا تیره گشت |
همه مرزبانان زرین کمر |
|
بلوچی و گیلی به زرین سپر |
سراسر بدان بارگاه آمدند |
|
پرستنده نزدیک شاه آمدند |
چوسیصدز پیلان زرین ستام |
|
ببردند وشمشیر زرین نیام |
درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت |
|
توگویی که زر اندر آهن سرشت |
بدیبا بیاراسته پشت پیل |
|
بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل |
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش |
|
همی کر شد مردم تیزگوش |
فرستادهی بردع وهند و روم |
|
ز هر شهریاری ز آباد بوم |
ز دشت سواران نیزه گزار |
|
برفتند یک سر سوی شهریار |
به چینی نمود آنک شاهی کراست |
|
ز خورشید تا پشت ماهی کراست |
هوا پر شد از جوش گرد سوار |
|
زمین پرشد از آلت کار زار |
به دشت اندر آورد گه ساختند |
|
سواران جنگی همیتاختند |
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان |
|
بگشتند گردنکشان یک زمان |
همه دشت ژوپینزن و نیزهدار |
|
به یک سو پیاده به یک سو سوار |
فرستادهگان را ز هر کشوری |
|
ز هر نامداری و هر مهتری |
شگفت آمد از لشکر و ساز اوی |
|
همان چهره و نام وآواز اوی |
فرستادگان یک به دیگر به راز |
|
بگفتند کین شاه گردنفراز |
هنر جوید وهیچ پیچد عنان |
|
به کردار پیکر نماید سنان |
هنرگرد نمودی به ما شهریار |
|
ازو داشتی هر یکی یادگار |
چو هریک برفتی برشاه خویش |
|
سخن داشتی یارهمراه خویش |
بگفتی که چون شاه نوشینروان |
|
بدیده نبینند پیر و جوان |
سخن هرچ گفتند اندر نهان |
|
بگفتند با شهریار جهان |
به گنجور فرمود پس شهریار |
|
که آرد به دشت آلت کارزار |
بیاورد خفتان وخود و زره |
|
بفرمود تا برگشاید گره |
گشاده برون کرد زورآزمای |
|
نبرداشتی جوشن او زجای |
|