نگارندهی چین نگاری ندید |
|
زمانه چو تو شهریاری ندید |
جوانی دل شاه کسری مسوز |
|
مکن تیره این آب گیتیفروز |
پیاده شو از باره زنهار خواه |
|
به خاک افگن این گرز و رومی کلاه |
اگر دور از ایدر یکی باد سرد |
|
نشاند بروی تو بر تیره گرد |
دل شهریار از تو بریان شود |
|
ز روی تو خورشید گریان شود |
به گیتی همه تخم زفتی مکار |
|
ستیزه نه خوب آید از شهریار |
گر از رای من سر به یک سو بری |
|
بلندی گزینی و کنداوری |
بسی پند پیروز یاد آیدت |
|
سخن هی ابد گوی یاد آیدت |
چنین داد پاسخ ورانوشزاد |
|
کهای پیر فرتوت سر پر ز باد |
ز لشکر مرا زینهاری مخواه |
|
سرافراز گردان و فرزند شاه |
مرا دین کسری نباید همی |
|
دلم سوی مادر گراید همی |
که دین مسیحاست آیین اوی |
|
نگردم من از فره و دین اوی |
مسیحای دین دار اگرکشته شد |
|
نه فر جهاندار ازو گشته شد |
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک |
|
بلندی ندید اندرین تیره خاک |
اگرمن شوم کشته زان باک نیست |
|
کجا زهر مرگست و تریاک نیست |
بگفت این سخن پیش پیروز پیر |
|
بپوشید روی هوا را بتیر |
برفتند گردان لشکر ز جای |
|
خروش آمد از کوس وز کرنای |
سپهبد چوآتش برانگیخت اسب |
|
بیامد بکردار آذر گشسب |
چپ لشکر شاه ایران ببرد |
|
به پیش سپه در نماند ایچ گرد |
فراوان ز مردان لشکر بکشت |
|
ازان کار شد رام برزین درشت |
بفرمود تا تیرباران کنند |
|
هوا چون تگرگ بهاران کنند |
بگرد اندرون خسته شد نوشزاد |
|
بسی کرد از پند پیروز یاد |
بیامد به قلب سپه پر ز درد |
|
تن از تیر خسته رخ از درد زرد |
چنین گفت پیش دلیران روم |
|
که جنگ پدر زار و خوارست و شوم |
بنالید و گریان سقف را بخواند |
|
سخن هرچ بودش به دل در براند |
بدو گفت کین روزگارم دژم |
|
ز من بر من آورد چندین ستم |
کنون چون به خاک اندر آید سرم |
|
سواری برافگن بر مادرم |
بگویش که شد زین جهان نوشزاد |
|
سرآمدبدو روز بیداد و داد |
تو از من مگر دل نداری به رنج |
|
که اینست رسم سرای سپنج |
مرا بهره اینست زین تیره روز |
|
دلم چون بدی شاد و گیتیفروز |
نزاید جز از مرگ را جانور |
|
اگر مرگ دانی غم من مخور |
سر من ز کشتن پر از دود نیست |
|
پدر بتر از من که خشنود نیست |
مکن دخمه و تخت و رنج دراز |
|
به رسم مسیحا یکی گور ساز |
نه کافور باید نه مشک و عبیر |
|
که من زین جهان کشته گشتم بتیر |
بگفت این و لب را بهم برنهاد |
|
شد آن نامور شیردل نوشزاد |
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه |
|
پراگنده گشتند زان رزمگاه |
چو بشنید کو کشته شد پهلوان |
|
غریوان به بالین او شد دوان |
ازان رزمگه کس نکشتند نیز |
|
نبودند شاد و نبردند چیز |
و را کشته دیدند و افگنده خوار |
|
سکوبای رومی سرش بر کنار |
همه رزمگه گشت زو پر خروش |
|
دل رام برزین پر از درد و جوش |
زاسقف بپرسید کزنوش زاد |
|
از اندرز شاهی چه داری به یاد |
چنین داد پاسخ که جز مادرش |
|
برهنه نباید که بیند برش |
تن خویش چون دید خسته به تیر |
|
ستودان نفرمود و مشک و عبیر |
نه افسر نه دیبای رومی نه تخت |
|
چو از بندگان دید تاریک بخت |
برسم مسیحا کنون مادرش |
|
کفن سازد و گور و هم چادرش |
کنون جان او با مسیحا یکیست |
|
همانست کاین خسته بردار نیست |
مسیحی بشهر اندرون هرک بود |
|
نبد هیچ ترسای رخ ناشخود |
خروش آمد از شهروز مرد و زن |
|
که بودند یک سر شدند انجمن |
تن شهریار دلیر و جوان |
|
دل و دیده شاه نوشینروان |
به تابوتش از جای برداشتند |
|
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند |
چوآگاه شد زان سخن مادرش |
|
به خاک اندرآمد سر و افسرش |
ز پرده برهنه بیامد به راه |
|
برو انجمن گشته بازارگاه |
سراپردهای گردش اندر زدند |
|
جهانی همه خاک بر سر زدند |
به خاکش سپردند و شد نوشزاد |
|
ز باد آمد و ناگهان شد به باد |
همه جند شاپور گریان شدند |
|
ز درد دل شاه بریان شدند |
چه پیچی همی خیره در بند آز |
|
چودانی که ایدر نمانی دراز |
گذرجوی و چندین جهان را مجوی |
|
گلش زهر دارد به سیری مبوی |
مگردان سرازدین وز راستی |
|
که خشم خدای آورد کاستی |
چو این بشنوی دل زغم بازکش |
|
مزن بر لبت بر ز تیمار تش |
گرت هست جام میزرد خواه |
|
به دل خرمی را مدان از گناه |
نشاط وطرب جوی وسستی مکن |
|
گزافه مپرداز مغزسخن |
اگر در دلت هیچ حب علیست |
|
تو را روز محشر به خواهش ولیست |
|