پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۹)


پر از خون سلیح و پر از خاک سر    سرگرد هومان بفتراک بر
بپیش نیا رفت بیژن چو دود    همی یاد کرد آن کجا رفته بود
سلیح و سر و اسب هومان گرد    به پیش سپهدار گودرز برد
ز بیژن چنان شاد شد پهلوان    که گفتی برافشاند خواهد روان
گرفت آفرین پس بدادار بر    بران اختر و بخت بیدار بر
بگنجور فرمود پس پهلوان    که تاج آر با جامه‌ی خسروان
گهربافته پیکر و بوم زر    درفشان چو خورشید تاج و کمر
ده اسب آوریدند زرین لگام    پری‌روی زرین کمر ده غلام
بدو داد و گفت از گه سام شیر    کسی ناورید اژدهایی بزیر
گشادی سپه را بدین جنگ دست    دل شاه ترکان بهم بر شکست
همه لشکر شاه ایران چو شیر    دمان و دنان بادپایان بزیر
وز اندوه پیران برآورد خشم    دل از درد خسته پر از آب چشم
بنستیهن آنگه فرستاد کس    که ای نامور گرد فریادرس
سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ    بکین برادر نسازی درنگ
بایرانیان بر شبیخون کنی    زمین را بخون رود جیحون کنی
ببر ده هزار آزموده سوار    کمر بسته بر کینه و کارزار
مگر کین هومان تو بازآوری    سر دشمنان را بگاز آوری
چو رفتی بنزدیک لشکر فراز    سپه را یکی سوی هومان بساز
بدو گفت نستیهن ایدون کنم    که از خون زمین رود جیحون کنم
دو بهره چو از تیره شب درگذشت    ز جوش سواران بجوشید دشت
گرفتند ترکان همه تاختن    بدان تاختن گردن افراختن
چو نستیهن آن لشکر کینه‌خواه    بیاورد نزدیک ایران سپاه
سپیده‌دمان تا بدانجا رسید    چو از دیده گه دیده‌بانش بدید
چو کارآگهان آگهی یافتند    سبک سوی گودرز بشتافتند
که آمد سپاهی چو کوه روان    که گویی ندارند گویا زبان
بران سان که رسم شبیخون بود    سپهدار داند که آن چون بود
بلشکر بفرمود پس پهلوان    که بیدار باشید و روشن‌روان
بخواند آن زمان بیژن گیو را    ابا تیغ‌زن لشکر نیو را
بدو گفت نیک اختر و کام تو    شکسته دل دشمن از نام تو
ببر هرک باید ز گردان من    ازین نامداران و مردان من
پذیره شو این تاختن را چو شیر    سپاه اندر آورد به مردی بزیر
گزین کرد بیژن ز لشکر سوار    دلیران و پرخاشجویان هزار
رسیدند پس یک بدیگر فراز    دو لشکر پر از کینه و رزمساز
همه گرزها بر کشیدند پاک    یکی ابر بست از بر تیره خاک
فرود آمد از کوه ابر سیاه    بپوشید دیدار توران سپاه
سپهدار چون گرد تیره بدید    کزو لشکر ترک شد ناپدید
کمانها بفرمود کردن بزه    برآمد خروش از مهان و ز که
چو بیژن به نستیهن اندر رسید    درفش سر ویسگان را بدید
هوا سربسر گشته زنگارگون    زمین شد بکردار دریای خون
ز ترکان دو بهره فتاده نگون    بزیر پی اسب غرقه بخون
یکی تیر بر اسب نستیهنا    رسید از گشاد و بر بیژنا
ز درد اندر آمد تگاور بروی    رسید اندرو بیژن جنگجوی
عمودی بزد بر سر ترگ‌دار    تهی ماند ازو مغز و برگشت کار
چنین گفت بیژن بایرانیان    که هر کو ببندد کمر بر میان
بجز گرز و شمشیر گیرد بدست    کمان بر سرش بر کنم پاک پست
که ترکان بدیدن پری چهره‌اند    بجنگ از هنر پاک بی‌بهره‌اند
دلیری گرفتند کنداوران    کشیدند لشکر پرندآوران
چو پیلان همه دشت بر یکدگر    فگنده ز تنها جدا مانده سر
ازان رزمگه تا بتوران سپاه    دمان از پس اندر گرفتند راه
چو پیران ندید آن زمان با سپاه    برادر بدو گشت گیتی سیاه
بکارآگهان گفت زین رزمگاه    هیونی بتازد بوردگاه
که آردنشانی ز نستیهنم    وگرنه دو دیده ز سر برکنم
هیونی برون تاختند آن زمان    برفت و بدید و بیامد دمان
که نستیهن آنک بدان رزمگاه    ابا نامداران توران سپاه
بریده سرافگنده بر سان پیل    تن از گرز خسته بکردار نیل
چو بشنید پیران برآمد بجوش    نماند آن زمان با سپهدار هوش
همی کند موی و همی ریخت آب    ازو دور شد خورد و آرام و خواب
بزد دست و بدرید رومی قبای    برآمد خروشیدن های های
همی گفت کای کردگار جهان    همانا که با تو بدستم نهان
که بگسست از بازوان زور من    چنین تیره شد اختر و هور من
دریغ آن هژبر افن گردگیر    جوان دلاور سوار هژیر
گرامی برادر جهانبان من    سر ویسگان گرد هومان من
چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ    که روباه بودی بجنگش پلنگ
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه    بجنگ اندر آورد باید سپاه
بزد نای رویین و بربست کوس    هوا نیلگون شد زمین آبنوس
ز کوه کنابد برون شد سپاه    بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سپهدار ایران بزد کرنای    سپاه اندر آورد و بگرفت جای
میان سپه کاویانی درفش    بپیش اندرون تیغهای بنفش
همه نامدارن پرخاشخر    ابا نیزه و گرزه‌ی گاوسر
سپیده‌دمان اندر آمد سپاه    به پیکار تا گشت گیتی سیاه
برفتند زان پی به بنگاه خویش    بخیمه شد این، آن بخرگاه خویش
سپهدار ایران به زیبد رسید    از اندیشه کردن دلش بردمید
همی گفت کامروز رزمی گران    بکردیم و کشتیم ازیشان سران
گمانی برم زانک پیران کنون    دواند سوی شاه ترکان هیون
وزو یار خواهد بجنگ سپاه    رسانم کنون آگهی من بشاه
نویسنده‌ی نامه را خواند و گفت    برآورد خواهم نهان از نهفت
اگر برگشایی تو لب را ز بند    زبان آورد بر سرت برگزند
یکی نامه فرمود نزدیک شاه    بگاه کردن ز کار سپاه
بخسرو نمود آن کجا رفته بود    سخن هرچ پیران بود گفته بود
فرستادن گیو و پیوند و مهر    نمودن بدو کار گردان سپهر
ز پاسخ که دادند مر گیو را    بزرگان و فرزانه‌ی نیو را
وزان لشکری کز پسش چون پلنگ    بیاورد سوی کنابد بجنگ
ازان پس کجا رزمگه ساختند    وزان رزم دلرا بپرداختند
ز هومان و نستیهن جنگجوی    سراسر همه یاد کرد اندر اوی
ز کردار بیژن که روز نبرد    بدان گرزداران توران چه کرد
سخن سربسر چون همه گفته بود    ز پیکار و جنگ آن کجا رفته بود
بپردخت زان پس بافراسیاب    که با لشکر آمد بنزدیک آب
گر او از لب رود جیحون سپاه    بایران گذارد سپه را براه
تو دانی که با او نداریم پای    ایا فرخجسته جهان کدخدای
مگر خسرو آید بپشت سپاه    بسر بر نهد بندگانرا کلاه
ور ایدونک پیران کند دست پیش    بخواهد سپه یاور از شاه خویش
بخسرو رسد زان سپس آگهی    ک با او چه سازد ببختت رهی
و دیگر که از رستم دیو بند    ز لهراسب وز اشکش هوشمند
ز کردار ایشان به کهتر خبر    رساند مگر شاه پیروزگر
چو نامه بمهر اندر آورد و بند    بفرمود تا بر ستور نوند
تشستنگه خسروی ساختند    فراوان تگاور برون تاختند
بفرمود تا رفت پیشش هجیر    جوانی بکردار هشیار و پیر
بگفت آن سخن سربسر پهلوان    بپیش هشیوار پور جوان
بدو گفت کای پور هشیاردل    یکی تیز گردان بدین کاردل
اگر مر تو را نزد من دستگاه    همی جست باید کنونست گاه
چو بستانی این نامه هم در زمان    برو هم بکردار باد دمان
شب و روز ماسای و سر بر مخار    ببر نامه‌ی من بر شهریار
بپدرود کردن گرفتش ببر    برون آمد از پیش فرخ پدر
ز لشکر دو تن را بر خویش خواند    سبکشان باسب تگاور نشاند


همچنین مشاهده کنید