گفتم عشقت قرابت و خویش منست |
|
غم نیست غم از دل بداندیش منست |
گفتا بکمان و تیر خود مینازی |
|
گستاخ مینداز گرو پیش منست |
|
گفتم که بیا بچشم من درنگریست |
|
من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست |
گفتا که چه میرمی و اینت با کیست |
|
تو مردهی اینی همه ناموس تو چیست |
|
گفتند که دل دگر هوائی میپخت |
|
از ما بشد و هوای جائی میپخت |
تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش |
|
کانجا ز برای من ابائی میپخت |
|
گفتم که دلم آلت و انگاز مست |
|
مانند رباب دل همآواز منست |
خود ایندل من یار کسی دیگر بود |
|
من میگفتم مگر که همباز منست |
|
گفتند که شش جهت همه نور خداست |
|
فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست |
بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست |
|
گفتند دمی نظر بکن بیچپ و راست |
|
گفتی چونی بنده چنانست که هست |
|
سودای تو بر سر است و سر بر سر دست |
میگردد آن چیز بگرد سر من |
|
نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است |
|
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت |
|
تا شد دل از این کار و از این جام گرفت |
ترسم بروی جامه دران بازآئی |
|
کان گرگ درنده باز تنهام گرفت |
|
گم باد سریکه سروران را پا نیست |
|
وان دل که به جان غرقهی این سودا نیست |
گفتند در این میان نگنجد موئی |
|
من موی شدم از آن مرا گنجانیست |
|
کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست |
|
هم کودکی از کمال خیزد شک نیست |
گر زانکه پدر حدیث کودک گوید |
|
عاقل داند که آن پدر کودک نیست |
|
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است |
|
نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است |
اندر دل من رنگرز صباغست |
|
کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است |
|
گویند که صاحب فنون عقل کل است |
|
مایه ده این چرخ نگون عقل کل است |
آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود |
|
ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است |
|
گویند که عشق عاقبت تسکین است |
|
اول شور است و عاقبت تمکین است |
جانست ز آسیاش سنگ زیرین |
|
این صورت بیقرار بالایین است |
|
گویند مرا که این همه درد چراست |
|
وین نعره و آواز و رخ زرد چراست |
گویم که چنین مگو که اینکار خطاست |
|
رو روی مهش ببین و مشکل برخاست |
|
لطف تو جهانی و قرانی افراشت |
|
وین تعبیههای خود به چیزی ننگاشت |
یک قطره از آن آب در این بحر چکید |
|
یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت |
|
ما را بجز این زبان زبانی دگر است |
|
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است |
آزادهدلان زنده به جان دگرند |
|
آن گوهر پاکشان زکانی دگر است |
|
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت |
|
در خانهی دلگبر نگه نتوان داشت |
آنرا که سر زلف چو زنجیر بود |
|
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت |
|
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات |
|
جان چون خضر است و عشق چون آبحیات |
وای آنکه ندارد از شه عشق برات |
|
حیوان چه خبر دارد از کان نبات |
|
ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است |
|
مامور ضعیفیم و سلیمان دگر است |
از ما رخ زرد و جگرپاره طلب |
|
بازارچهی قصب فروشان دگر است |
|
ماه عید است و خلق زیر و زبر است |
|
تا فرجه کند هرآنکه صاحب نظر است |
چه طبل زنی که طبل با شور و شر است |
|
زان طبل همی زند که آن خواجه کراست |
|
ماهی تو که فتنهای نداری ز تو دست |
|
درمان ز که جویم که دلم از تو بخست |
می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست |
|
گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست |
|
ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست |
|
جانی که نه بیما و نه با ماست کجاست |
اینجا آنجا مگو بگو راست کجاست |
|
عالم همه اوست آنکه بیناست کجاست |
|
مرغ جان را میل سوی بالا نیست |
|
در شش جهتش پر زدن وپروا نیست |
گفتی به کجا پرد که او را یابد |
|
نی خود بکجا پرد که آن آنجا نیست |
|
مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت |
|
انصاف بده که نیک مردانه گرفت |
از دل چو بماند دلبرش دست کشید |
|
از جان چو بجست پای جانانه گرفت |
|
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است |
|
تا خود به وصال تو که را دسترس است |
آن کس که بیافت راحتی یافت تمام |
|
وانکس که نیافت رنج نایافت بس است |
|
مست است دو چشم از دو چشم مستت |
|
دریاب که از دست شدم در دستت |
تو هم به موافقت سری در جنبان |
|
گر زانکه سر عاشق هستی هستت |
|
مستم ز خمار عبهر جادویت |
|
دفعم چو دهی چو آمدم در کویت |
من سیر نمیشوم ز لب تر کردن |
|
آن به که مرا درافکنی درجویت |
|
مستی ز ره آمد و بما در پیوست |
|
ساغر میگشت در میان دست بدست |
از دست فتاد ناگهان و بشکست |
|
جامی چه زند میانهی چندین مست |
|
معشوق شرابخوار و بیسامانست |
|
خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست |
کفر سر جعد آن صنم ایمانست |
|
دیریست که درد عشق بیدرمانست |
|
من آن توام کام منت باید جست |
|
زیرا که در این شهر حدیث من و تست |
گر سخت کنی دل خود ار نرم کنی |
|
من از دل سخت تو نمیگردم سست |
|
من بندهی آن کسم که بیماش خوش است |
|
جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است |
گویند وفای او چه لذت دارد |
|
ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است |
|