مرا نام رستم کند زال زر |
|
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر |
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست |
|
کفن بیگمان جوشن و ترگ تست |
همی گشت با او بوردگاه |
|
میان دو صف برکشیده سپاه |
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین |
|
نگونسار کرد و بزد بر زمین |
برو بر گذر کرد و او را نخست |
|
بشمشیر برد آنگهی شیر دست |
برفتند زان روی کنداوران |
|
بزهر آب داده پرندآوران |
چو شنگل گریزان شد از پیلتن |
|
پراگنده گشتند زان انجمن |
دو بهره ازیشان بشمشیر کشت |
|
دلیران توران نمودند پشت |
بجان شنگل از دست رستم بجست |
|
زره بود و جوشن تنش را نخست |
چنین گفت شنگل که این مرد نیست |
|
کس او را بگیتی هم آورد نیست |
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه |
|
مگر رزم سازند یکسر گروه |
بتنها کسی رزم با اژدها |
|
نجوید چو جوید نیابد رها |
بدو گفت خاقان ترا بامداد |
|
دگر بود رای و دگر بود یاد |
سپه را بفرمود تا همگروه |
|
برانند یکسر بکردار کوه |
سرافراز را در میان آورند |
|
تنومند را جان زیان آورند |
بشمشیر برد آن زمان شیر دست |
|
چپ لشکر چینیان برشکست |
هر آنگه که خنجر برانداختی |
|
همه ره تن بی سر انداختی |
نه با جنگ او کوه را پای بود |
|
نه با خشم او پیل را جای بود |
بدان سان گرفتند گرد اندرش |
|
که خورشید تاریک شد از برش |
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر |
|
که شد ساخته بر یل شیرگیر |
گمان برد کاندر نیستان شدست |
|
ز خون روی کشور میستان شدست |
بیک زخم ده نیزه کردی قلم |
|
خروشان و جوشان و دشمن دژم |
دلیران ایران پس پشت اوی |
|
بکینه دل آگنده و جنگ جوی |
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ |
|
تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ |
ز کشته همه دشت آوردگاه |
|
تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه |
ز چینی و شگنی و از هندوی |
|
ز سقلاب و هری و از پهلوی |
سپه بود چون خاک در پای کوه |
|
ز یک مرد سگزی شده همگروه |
که با او بجنگ اندرون پای نیست |
|
چنو در جهان لشکر آرای نیست |
کسی کو کند زین سخن داستان |
|
نباشد خردمند همداستان |
که پرخاشخر نامور صد هزار |
|
بسنده نبودند با یک سوار |
ازین کین بد آمد بافراسیاب |
|
ز رستم کجا یابد آرام و خواب |
چنین گفت رستم بایرانیان |
|
کزین جنگ دشمن کند جان زیان |
هماکنون ز پیلان و از خواسته |
|
همان تخت و آن تاج آراسته |
ستانم ز چینی بایران دهم |
|
بدان شادمان روز فرخ نهم |
نباشد جز ایرانیان شاد کس |
|
پی رخش و ایزد مرا یار بس |
یکی را ز شگنان و سقلاب و چین |
|
نمانم که پی برنهد بر زمین |
که امروز پیروزی روز ماست |
|
بلند آسمان لشکر افروز ماست |
گر ایدونک نیرو دهد دادگر |
|
پدید آورد رخش رخشان هنر |
برین دشت من گورستانی کنم |
|
برومند را شارستانی کنم |
یکی از شما سوی لشکر
شوید |
|
بکوشید و با باد همبر شوید |
بکوبید چون من بجنبم ز جای |
|
شما برفرازید سنج و درای |
زمین را سراسر کنید آبنوس |
|
بگرد سواران و آوای کوس |
بکوبید گوپال و گرز گران |
|
چو پولاد را پتک آهنگران |
از انبوه ایشان مدارید باک |
|
ز دریا بابر اندر آرید خاک |
همه دیده بر مغفر من نهید |
|
چو من بر خروشم دمید و دهید |
بدرید صفهای سقلاب و چین |
|
نباید که بیند هوا را زمین |
وزان جایگه رفت چون پیل مست |
|
یکی گرزهی گاوپیکر بدست |
خروشان سوی میمنه راه جست |
|
ز لشکر سوی کندر آمد نخست |
همه میمنه پاک بر هم درید |
|
بسی ترگ و سر بد که تن را ندید |
یکی خویش کاموس بد ساوه نام |
|
سرافراز و هر جای گسترده کام |
بیامد بپیش تهمتن بجنگ |
|
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ |
بگردید گرد چپ و دست راست |
|
ز رستم همی کین کاموس خواست |
برستم چنین گفت کای ژنده پیل |
|
ببینی کنون موج دریای نیل |
بخواهم کنون کین کاموس خوار |
|
اگر باشدم زین سپس کارزار |
چو گفتار ساوه برستم رسید |
|
بزد دست و گرز گران برکشید |
بزد بر سرش گرز را پیلتن |
|
که جانش برون شد بزاری ز تن |
برآورد و زد بر سر و مغفرش |
|
ندیدست گفتی تنش را سرش |
بیفگند و رخش از بر او براند |
|
ز ساوه بگیتی نشانی نماند |
درفش کشانی نگونسار کرد |
|
و زو جان لشکر پرآزار کرد |
نبد نیز کس پیش او پایدار |
|
همه خاک مغز سر آورد بار |
پس از میمنه شد سوی میسره |
|
غمی گشت لشکر همه یکسره |
گهار گهانی بدان جایگاه |
|
گوی شیرفش با درفش سیاه |
برآشفت چون ترگ رستم بدید |
|
خروشی چو شیر ژیان برکشید |
بدو گفت من کین ترکان چین |
|
بخواهم ز سگزی برین دشت کین |
برانگیخت اسپ از میان سپاه |
|
بیامد بر پیلتن کینهخواه |
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید |
|
یکی باد سرد از جگر برکشید |
بدل گفت پیکار با ژنده پیل |
|
چو غوطه است خوردن بدریای نیل |
گریزی بهنگام با سر بجای |
|
به از رزم جستن بنام و برای |
گریزان بیامد سوی قلبگاه |
|
برو بر نظاره ز هر سو سپاه |
درفش تهمتن میان گروه |
|
بسان درخت از بر تیغ کوه |
همی تاخت رستم پس او چو گرد |
|
زمین لعل گشت و هوا لاژورد |
گهار گهانی بترسید سخت |
|
کزو بود برگشتن تاج و تخت |
برآورد یک بانگ برسان کوس |
|
که بشنید آواز گودرز و طوس |
همی خواست تا کارزاری کند |
|
ندانست کین بار زاری کند |
چه نیکو بود هر که خود را شناخت |
|
چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت |
پس او گرفته گو پیلتن |
|
که هان چارهی گور کن گر کفن |
یکی نیزه زد بر کمربند اوی |
|
بدرید خفتان و پیوند اوی |
بینداختش همچو برگ درخت |
|
که بر شاخ او بر زند باد سخت |
نگونسار کرد آن درفش کبود |
|
تو گفتی گهار گهانی نبود |
بدیدند گردان که رستم چه کرد |
|
چپ و راست برخاست گرد نبرد |
درفش همایون ببردند و کوس |
|
بیامد سرافراز گودرز و طوس |
خروشی برآمد ز ایران سپاه |
|
چو پیروز شد گرد لشکر پناه |
بفرمود رستم کز ایران سوار |
|
بر من فرستند صد نامدار |
هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج |
|
همان یاره و سنج و آن طوق و تاج |
ستانم ز چین و بایران دهم |
|
به پیروز شاه دلیران دهم |
از ایران بیامد همی صد سوار |
|
زرهدار با گرزهی گاوسار |
چنین گفت رستم بایرانیان |
|
که یکسر ببندند کین را میان |
بجان و سر شاه و خورشید و ماه |
|
بخاک سیاوش بایران سپاه |
بیزدان دادار جان آفرین |
|
که پیروزی آورد بر دشت کین |
که گر نامداران ز ایران سپاه |
|
هزیمت پذیرد ز توران سپاه |
سرش را ز تن برکنم در زمان |
|
ز خونش کنم جویهای روان |
بدانست لشکر که او شیرخوست |
|
بچنگش سرین گوزن آرزوست |
همه سوی خاقان نهادند روی |
|
بنیزه
شده هر یکی جنگ جوی |
تهمتن بپیش اندرون حمله برد |
|
عنان را برخش تگاور سپرد |
همی خون چکانید بر چرخ ماه |
|
ستاره نظاره بر آن رزمگاه |
ز بس گرد کز رزمگه بردمید |
|
چنان شد که کس روی هامون ندید |
ز بانگ سواران و زخم سنان |
|
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان |
هوا گشت چون روی زنگی سیاه |
|
ز کشته ندیدند بر دشت راه |
همه مرز تن بود و خفتان و خود |
|
تنان را همی داد سرها درود |
ز گرد سوار ابر بر باد شد |
|
زمین پر ز آواز پولاد شد |
بسی نامدار از پی نام و ننگ |
|
بدادند بر خیره سرها بجنگ |
برآورد رستم برانسان خروش |
|
که گفتی برآمد زمانه بجوش |
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج |
|
همان یاره و افسر و طوق و تاج |
سپرهای چینی و پرده سرای |
|
همان افسر و آلت چارپای |
بایران سزاوار کیخسروست |
|
که او در جهان شهریار نوست |
که چون او بگیتی سرافراز شاه |
|
نبود و ندیدست خورشید و ماه |
شما را چه کارست با تاج زر |
|
بدین زور و این کوشش و این هنر |
همه دستها سوی بند آورید |
|
میان را بخم کمند آورید |
|