یکی آفرین کرد و بر پای خاست |
|
چنین گفت کای داور داد و راست |
زمین بنده تاج وتخت تو باد |
|
فلک روشن از روی و بخت تو باد |
گر ای دون که فرمان دهی بنده را |
|
که بگشاید از بند گوینده را |
بگویم و گر چند بیمایهام |
|
بدانش در از کمترین پایهام |
نکوهش نباشد که دانا زبان |
|
گشاده کند نزد نوشینروان |
نگه کرد کسری بداننده گفت |
|
که دانش چرا باید اندر نهفت |
چوان برزبان پادشاهی نمود |
|
ز گفتار او روشنایی فزود |
بدو گفت روشن روان آنکسی |
|
که کوتاه گوید به معنی بسی |
کسی را که مغزش بود پرشتاب |
|
فراوان سخن باشد و دیر یاب |
چو گفتار بیهوده بسیار گشت |
|
سخن گوی در مردمی خوارگشت |
هنرجوی و تیمار بیشی مخور |
|
که گیتی سپنجست و ما بر گذر |
همه روشنیهای تو راستیست |
|
ز تاری وکژی بباید گریست |
دل هرکسی بندهی آرزوست |
|
وزو هر یکی را دگرگونه خوست |
سر راستی دانش ایزدست |
|
چو دانستیش زو نترسی بدست |
خردمند ودانا و روشن روان |
|
تنش زین جهانست وجان زان جهان |
هران کس که در کار پیشی کند |
|
همه رای وآهنگ بیشی کند |
بنایافت رنجه مکن خویشتن |
|
که تیمارجان باشد و رنج تن |
ز نیرو بود مرد را راستی |
|
ز سستی دروغ آید وکاستی |
ز دانش چوجان تو را مایه نیست |
|
به از خامشی هیچ پیرایه نیست |
چو بردانش خویش مهرآوری |
|
خرد را ز تو بگسلد داوری |
توانگر بود هر کرا آز نیست |
|
خنک بنده کش آز انباز نیست |
مدارا خرد را برادر بود |
|
خرد بر سر جان چو افسر بود |
چو دانا تو را دشمن جان بود |
|
به از دوست مردی که نادان بود |
توانگر شد آنکس که خشنود گشت |
|
بدو آز و تیمار او سود گشت |
بموختن گر فروتر شوی |
|
سخن را ز دانندگان بشنوی |
به گفتار گرخیره شد رای مرد |
|
نگردد کسی خیره همتای مرد |
هران کس که دانش فرامش کند |
|
زبان را به گفتار خامش کند |
چوداری بدست اندرون خواسته |
|
زر و سیم و اسبان آراسته |
هزینه چنان کن که بایدت کرد |
|
نشاید گشاد و نباید فشرد |
خردمند کز دشمنان دور گشت |
|
تن دشمن او را چو مزدور گشت |
چو داد تن خویشتن داد مرد |
|
چنان دان که پیروز شد در نبرد |
مگو آن سخن کاندرو سود نیست |
|
کزان آتشت بهره جز دود نیست |
میندیش ازان کان نشاید بدن |
|
نداند کس آهن به آب آژدن |
فروتن بود شه که دانا بود |
|
به دانش بزرگ و توانا بود |
هر آنکس که او کردهی کردگار |
|
بداند گذشت از بد روزگار |
پرستیدن داور افزون کند |
|
ز دل کاوش دیو بیرون کند |
بپرهیزد از هرچ ناکردنیست |
|
نیازارد آن را که نازردنیست |
به یزدان گراییم فرجام کار |
|
که روزی ده اویست و پروردگار |
ازان خوب گفتار بوزرجمهر |
|
حکیمان همه تازه کردند چهر |
یکی انجمن ماند اندر شگفت |
|
که مرد جوان آن بزرگی گرفت |
جهاندار کسری درو خیره ماند |
|
سرافراز روزی دهان را بخواند |
بفرمود تا نام او سر کنند |
|
بدانگه که آغاز دفتر کنند |
میان مهان بخت بوزرجمهر |
|
چو خورشید تابنده شد بر سپهر |
ز پیش شهنشاه برخاستند |
|
برو آفرینی نو آراستند |
بپرسش گرفتند زو آنچ گفت |
|
که مغز ودلش باخرد بود جفت |
زبان تیز بگشاد مرد جوان |
|
که پاکیزه دل بود و روشنروان |
چنین گفت کز خسرو دادگر |
|
نپیچید باید به اندیشه سر |
کجا چون شبانست ما گوسفند |
|
و گر ما زمین او سپهر بلند |
نشاید گذشتن ز پیمان اوی |
|
نه پیچیدن از رای و فرمان اوی |
بشادیش باید که باشیم شاد |
|
چو داد زمانه بخواهیم داد |
هنرهاش گسترده اندرجهان |
|
همه راز او داشتن درنهان |
مشو با گرامیش کردن دلیر |
|
کزآتش بترسد دل نره شیر |
اگر کوه فرمانش دارد سبک |
|
دلش خیره خوانیم و مغزش تنک |
همه بد ز شاهست و نیکی زشاه |
|
کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه |
سرتاجور فر یزدان بود |
|
خردمند ازو شاد وخندان بود |
ازآهرمنست آن کزو شاد نیست |
|
دل و مغزش از دانش آباد نیست |
شنیدند گفتار مرد جوان |
|
فروبست فرتوت را زو زبان |
پراگنده گشتند زان انجمن |
|
پر از آفرین روز و شبشان دهن |
دگر هفته روشن دل شهریار |
|
همیبود داننده را خواستار |
دل از کار گیتی به یکسو کشید |
|
کجا خواست گفتار دانا شنید |
کسی کو سرافراز درگاه بود |
|
به دانندگی درخور شاه بود |
برفتند گویندگان سخن |
|
جوان و جهاندیده مرد کهن |
سرافراز بوزرجمهرجوان |
|
بشد باحکیمان روشنروان |
حکیمان داننده و هوشمند |
|
رسیدند نزدیک تخت بلند |
نهادند رخ سوی بوزرجمهر |
|
که کسری همی زو برافروخت چهر |
ازیشان یکی بود فرزانهتر |
|
بپرسید ازو از قضا و قدر |
که انجام و فرجام چونین سخن |
|
چه گونهاست و این برچه آید ببن |
چنین داد پاسخ که جوینده مرد |
|
دوان وشب و روز با کار کرد |
بود راه روزی برو تارو تنگ |
|
بجوی اندرون آب او با درنگ |
یکی بی هنر خفته بر تخت بخت |
|
همی گل فشاند برو بر درخت |
چنینست رسم قضا و قدر |
|
ز بخشش نیابی به کوشش گذر |
جهاندار دانا و پروردگار |
|
چنین آفرید اختر روزگار |
دگرگفت کان چیز کافزون ترست |
|
کدامست و بیشی که را در خورست |
چنین گفت کان کس که داننده تر |
|
به نیکی کرا دانش آید ببر |
دگرگفت کز ما چه نیکوترست |
|
ز گیتی کرانیکویی درخورست |
چنین داد پاسخ که آهستگی |
|
کریمی وخوبی وشایستگی |
فزونتر بکردن سرخویش پست |
|
ببخشد نه از بهر پاداش دست |
|