این سینهی پرمشغله از مکتب اوست |
|
و امروز که بیمار شدم از تب اوست |
پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب |
|
جز از می و شکری که آن از لب اوست |
|
این شکل سفالین تنم جام دلست |
|
و اندیشهی پختهام می خام دلست |
این دانهی دانش همگی دام دلست |
|
این من گفتم و لیک پیغام دلست |
|
این عشق شهست و رایتش پیدا نیست |
|
قرآن حقست و آیتش پیدا نیست |
هر عاشق از این صیاد تیری خورده است |
|
خون میرود و جراحتش پیدا نیست |
|
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است |
|
و اندیشه که میکنی عبوری دگر است |
هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست |
|
این دست که میزنی ز شوری دگر است |
|
این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست |
|
وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست |
وین دل که در این قالب من هر شب و روز |
|
با من ز برای او به جنگست ز چیست |
|
این فصل بهار نیست فصلی دگر است |
|
مخموری هر چشم ز وصلی دگر است |
هرچند که جمله شاخها رقصانند |
|
جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است |
|
این گرمابه که خانهی دیوانست |
|
خلوتگه و آرامگه شیطانست |
دروی پریی، پری رخی پنهانست |
|
پس کفر یقین کمینگه ایمانست |
|
این مستی من ز بادهی حمرا نیست |
|
وین باده بجز در قدح سودا نیست |
تو آمدهای که بادهی من ریزی |
|
من آن باشم که بادهام پیدا نیست |
|
این من نه منم آنکه منم گوئی کیست |
|
گویا نه منم در دهنم گوئی کیست |
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای |
|
آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست |
|
این نعره عاشقان ز شمع طرب است |
|
شمع آمد و پروانه خموش این عجب است |
اینک شمعی که برتر از روز و شب است |
|
بشتاب ای جان که شمع دل جان طلب است |
|
این همدم اندرون که دم میدهدت |
|
امید رسیدن به حرم میدهدت |
تو تا دم آخرین دم او میخور |
|
کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت |
|
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت |
|
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت |
ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت |
|
از بیم تو بیش از این نمیرم گفت |
|
ای هرچه صدف بستهی دریای لبت |
|
وی هرچه گهر فتاده در پای لبت |
از راهزنان رسیده جانم تا لب |
|
گر ره ندهی وای من و وای لبت |
|
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت |
|
تا چند کند سایس گردون ادبت |
لب چند دراز میکنی سوی لبش |
|
هر گنده دهان چشیده از طعم لبت |
|
با تو سخنان بیزبان خواهم گفت |
|
از جملهی گوشها نهان خواهم گفت |
جز گوش تو نشنود حدیث من کس |
|
هرچند میان مردمان خواهم گفت |
|
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت |
|
با تو سخن مرگ نمیشاید گفت |
جان طالب منزلست و منزل مرگست |
|
اما خر تو میانهی راه بخفت |
|
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت |
|
یار آمد و می در قدح یاران ریخت |
از سنبل تر رونق عطاران برد |
|
وز نرگس مست خون هشیاران ریخت |
|
با دشمن تو چو یار بسیار نشست |
|
با یار نشایدت دگربار نشست |
پرهیز از آن گلی که با خار نشست |
|
بگریز از آن مگس که بر مار نشست |
|
با دل گفتم که دل از او جیحونست |
|
دلبر ترش است و با تو دیگر گونست |
خندید دلم گفت که این افسونست |
|
آخر شکر ترش ببینم چونست |
|
باران به سر گرم دلی بر میریخت |
|
بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت |
پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز |
|
کاین جان مرا خدای از آب انگیخت |
|
با روز بجنگیم که چون روز گذشت |
|
چون سیل به جویبار و چون باد بدشت |
امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت |
|
تا روز همی زنیم طاس و لب طشت |
|
بازآی که یار بر سر پیمانست |
|
از مهر تو برنگشت صد چندانست |
تو بر سر مهری که ترا یکجانست |
|
او چون باشد که جان جان جانست |
|
با شاه هر آنکسی که در خرگاهست |
|
آن از کرم و لطف و عطای شاهست |
با شاه کجا رسی بهر بیخویشی |
|
زانجانب بیخودی هزاران راهست |
|
با شب گفتم گر بمهت ایمانست |
|
این زود گذشتن تو از نقصانست |
شب روی به من کرد و چنین عذری گفت |
|
ما را چه گنه چو عشق بیپایانست |
|
تا شب میگو که روز ما را شب نیست |
|
در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست |
عشق آن بحریست کش کران ولب نیست |
|
بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست |
|
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است |
|
با نالهی سرنای جگرسوز خوش است |
ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر |
|
بنواز بر این صفت که تا روز خوش است |
|
با عشق نشین که گوهر کان تو است |
|
آنکس را جو که تا ابد آن تو است |
آنرا بمخوان جان که غم جان تو است |
|
بر خویش حرام کن اگر نان تو است |
|
با ما ز ازل رفته قراری دگر است |
|
این عالم اجساد دیاری دگر است |
ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز |
|
بیرون ز نماز روزگاری دگر است |
|
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست |
|
بیهیچ زیان ناله و فریاد تو چیست |
گفتا که ز شکری بریدند مرا |
|
بیناله و فریاد نمیدانم زیست |
|
با هرکه نشستی و نشد جمع دلت |
|
وز تو نرمید زحمت آب و گلت |
زنهار تو پرهیز کن از صحبت او |
|
ورنی نکند جان کریمان بحلت |
|
با هستی و نیستیم بیگانگی است |
|
وز هر دو بریدیم نه مردانگی است |
گر من ز عجایبی که در دل دارم |
|
دیوانه نمیشوم ز دیوانگی است |
|
پای تو گرفتهام ندارم ز تو دست |
|
درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست |
هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست |
|
گر بر جگر نیست چه شد بر مژه هست |
|
پائی که همی رفت به شبستان سر مست |
|
دستی که همی چید ز گل دسته بدست |
از بند و گشاد دهن دام اجل |
|
آن دست بریده گشت و آن پای شکست |
|