ای آنکه غلام خسرو شیرینی |
|
با عشق بساز گر حریف دینی |
پیوسته حریف عشق و گرمی میباش |
|
تا عاشق گرم از تو برد عنینی |
|
ای آنکه مرا بستهی صد دام کنی |
|
گوئی که برو در شب و پیغام کنی |
گر من بروم تو با که آرام کنی |
|
همنام من ای دوست کرا نام کنی |
|
ای آنکه مرا دهر زبان میدانی |
|
ور زانکه ببندند دهان میدانی |
ور جان و دلم نهان شود زیر زمین |
|
شاد است روانم که روان میدانی |
|
ای آنکه نظر به طعنه میاندازی |
|
بشناس دمی تو بازی از جان بازی |
ای جان غریب در جهان میسازی |
|
روزی دو فتاد مرغزی بارازی |
|
ای ابر که تو جهان خورشیدانی |
|
کاری مقلوب میکنی نادانی |
از ظلم تو بر ماست جهان ظلمانی |
|
بس گریه نصیب ماست تا گریانی |
|
ای از تو مرا گوش پرودیده بهی |
|
خوش آنکه ز گوش پای بر دیده نهی |
تو مردم دیدهای نه آویزهی گوش |
|
از گوش بدیده آ که در دیده نهی |
|
ای باد سحر به کوی آن سلسله موی |
|
احوال دلم بگوی اگر یابی روی |
ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوی |
|
زنهار مرا ندیدهای هیچ مگوی |
|
ای باد سحر تو از سر نیکوئی |
|
شاید که حکایتم به آن مه گوئی |
نی نی غلطم گرت بدوره بودی |
|
پس گرد جهان دگر کرا میجوئی |
|
ای باده تو باشی که همه داد کنی |
|
صد بنده به یک صبوح آزاد کنی |
چشمم به تو روشنست همچون خورشید |
|
هم در تو گریزم که توام شاد کنی |
|
|
ای باطل اگر ز حق گریزی چکنی |
|
وی زهر بجز تلخی و تیزی چکنی |
عشق آب حیات آمد و منکر چو خری |
|
ای خر تو در آب درنمیزی چکنی |
|
ای باغ خدا که پر بت و پر حوری |
|
از چشم خلایق اینچنین چون دوری |
ای دل نچشیدهای می منصوری |
|
گر منکر آن باغ شوی معذوری |
|
ای بانگ رباب از کجا میآئی |
|
پرآتش و پر فتنه و پر غوغائی |
جاسوس دلی و پیک آن صحرائی |
|
اسرار دلست هرچه میفرمائی |
|
ای پر ز جفا چند از این طراری |
|
پنهان چه کنی آنچه به باطن داری |
گر سر ز خط وفای من برداری |
|
واقف نیم از ضمیر دل پنداری |
|
ای بر سر ره نشسته ره میطلبی |
|
در خرمن مه فتاده مه میطلبی |
در چاه زنخدان چنین یوسف حسن |
|
خود دلو توئی یوسف و چه میطلبی |
|
ای بنده اگر تو خواجه بشناختیی |
|
دل را ز غرور نفس پرداختیی |
گر معرفتش ترا مسلم بودی |
|
یک لحظه به غیر او نپرداختیی |
|
ای پیر اگر تو روی با حق داری |
|
یا همچو صلاح دست مطلق داری |
اینک رسن دراز و اینک سر دار |
|
بسم الله اگر سر انا الحق داری |
|
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی |
|
رومی رخ و زنگی خط و پر چین موئی |
نتوان دل خود را به خطا گم کردن |
|
ترسم که تو ترکی و به ترکی گوئی |
|
ای چون علم بلند در صحرائی |
|
وی چون شکر شگرف در حلوائی |
زان میترسم که بدرگ و بدرائی |
|
در مغز تو افکند دگر سودائی |
|
ای چون علم سپید در صحرائی |
|
ای رحمت در رسیده از بالائی |
من در هوس تو میپزم حلوائی |
|
حلوا بنگر به صورت سودائی |
|
ای خواجه چرا بیپر و بالم کردی |
|
بر بوی ثواب در وبالم کردی |
از تو برهی تو جو ندزدیدم من |
|
از بهر چه جرم در جوالم کردی |
|
ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی |
|
وز هیچ ترش گردی و دلشاد شودی |
دیدم که در آتشی و بگذاشتمت |
|
تا پخته و تا زیرک و استاد شوی |
|
ای خواجه گنه مکن که بدنام شوی |
|
گر خاص توئی گنه کنی عام شوی |
بر رهگذرت دام نهاده است ابلیس |
|
بدکار مباش زانکه در دام شوی |
|
ای داده مرا به خواب در بیداری |
|
آسان شده در دلم همه دشواری |
از ظلمت جهل و کفر رستم باری |
|
چون دانستم که عالمالاسراری |
|
ای داده مرا چو عشق خود بیداری |
|
وین شمع میان این جهان تاری |
من چنگم و تو زخمه فرو نگذاری |
|
وانگه گوئی بس است تا کی زاری |
|
ای دام هزار فتنه و طراری |
|
یارب تو چه فتنهها که در سر داری |
ای آب حیات اگر جهان سنگ شود |
|
والله که چون آسیاش در چرخ آری |
|
ای در دل من نشسته بگشاده دری |
|
جز تو دگری نجویم و کو دگری |
با هرکه ز دل داد زدم دفعی گفت |
|
تو دفع مده که نیست از تو گذری |
|
ای در دل هر کسی ز مهرت تابی |
|
وی از تو تضرعی بهر محرابی |
جاوید شبی باید و خوش مهتابی |
|
تا با تو غمی بگویم از هر بابی |
|
ای دشمن جان و جان شیرین که توئی |
|
نور موسی و طور سینین که توئی |
وی دوست که زهره نیست جان را هرگز |
|
تا نام برد از تو به تعیین که توئی |
|
ای دل تو اگر هزار دلبر داری |
|
شرط آن نبود که دل ز ما برداری |
گر دل داری که دل ز ما برداری |
|
از یار نوت مباد برخورداری |
|