کنون ماهیان اندر آمد به پنج |
|
که تا تو همی رزم جویی برنج |
ز گودرزیان آن کجا مهترند |
|
بدان رزمگاهت همه بیسرند |
تو چون غرم رفتستی اندر کمر |
|
پر از داوری دل پر از کینه سر |
گریزان و لشکر پس اندر دمان |
|
بدام اندر آیی همی بیگمان |
چنین داد پاسخ سرافراز طوس |
|
که من بر دروغ تو دارم فسوس |
پی کین تو افگندی اندر جهان |
|
ز بهر سیاوش میان مهان |
برین گونه تا چند گویی دروغ |
|
دروغت بر ما نگیرد فروغ |
علف تنگ بود اندران رزمگاه |
|
ازان بر هماون کشیدم سپاه |
کنون آگهی شد بشاه جهان |
|
بیاید زمان تا زمان ناگهان |
بزرگان لشکر شدند انجمن |
|
چو دستان و چون رستم پیلتن |
چو
جنبیدن شاه کردم درست |
|
نمانم بتوران بر و بوم و رست |
کنون کامدی کار مردان ببین |
|
نه گاه فریبست و روز کمین |
چو بشنید پیران ز هر سو سپاه |
|
فرستاد و بگرفت بر کوه راه |
بهر سو ز توران بیامد گروه |
|
سپاه انجمن کرد بر گرد کوه |
بریشان چو راه علف تنگ شد |
|
سپهبد سوی چارهی جنگ شد |
چنین گفت هومان بپیران گرد |
|
که ما را پی کوه باید سپرد |
یکی جنگ سازیم کایرانیان |
|
نبندند ازین پس بکینه میان |
بدو گفت پیران که بر ماست باد |
|
نکردست با باد کس رزم یاد |
ز جنگ پیاده بپیچید سر |
|
شود تیره دیدار پرخاشخر |
چو راه علف تنگ شد بر سپاه |
|
کسی کوه خارا ندارد نگاه |
همه لشکر آید بزنهار ما |
|
ازین پس نجویند پیکار ما |
بریشان کنون جای بخشایش است |
|
نه هنگام پیکار و آرایش است |
رسید این سگالش بگودرز و طوس |
|
سر سرکشان خیره گشت از فسوس |
چنین گفت با طوس گودرز پیر |
|
که ما را کنون جنگ شد ناگزیر |
سه روز ار بود خوردنی بیش نیست |
|
ز یکسو گشاده رهی پیش نیست |
نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه |
|
چنین چند باشد سپه گرسنه |
کنون چون شود روی خورشید زرد |
|
پدید آید آن چادر لاژورد |
بباید گزیدن سواران مرد |
|
ز بالا شدن سوی دشت نبرد |
بسان شبیخون یکی رزم سخت |
|
بسازیم تا چون بود یار بخت |
اگر یک بیک تن بکشتن دهیم |
|
وگر تاج گردنکشان برنهیم |
چنین است فرجام آوردگاه |
|
یکی خاک یابد یکی تاج و گاه |
ز گودرز بشنید طوس این سخن |
|
سرش گشت پردرد و کین کهن |
ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد |
|
دگر سو بشیدوش و خراد گرد |
درفش خجسته بگستهم داد |
|
بسی پند و اندرزها کرد یاد |
خود و گیو و گودرز و چندی سران |
|
نهادند بر یال گرزگران |
بسوی سپهدار پیران شدند |
|
چو آتش بقلب سپه بر زدند |
چو دریای خون شد همه رزمگاه |
|
خروشی برآمد بلند از سپاه |
درفش سپهبد بدو نیم شد |
|
دل رزمجویان پر از بیم شد |
چو بشنید هومان خروش سپاه |
|
نشست از بر تازی اسپی سیاه |
بیامد ز لشکر بسی کشته دید |
|
بسی بیهش از رزم برگشته دید |
فرو ریخت از دیده خون بر برش |
|
یکی بانگ زد تند بر لشکرش |
چنین گفت کایدر
طلایه نبود |
|
شما را ز کین ایچ مایه نبود |
بهر یک ازیشان ز ما سیصدست |
|
بوردگه خواب و خفتن بدست |
هلا تیغ و گوپالها برکشید |
|
سپرهای چینی بسر در کشید |
ز هر سو بریشان بگیرید راه |
|
کنون کز بره بر کشد تیغ ماه |
رهایی نباید که یابند هیچ |
|
بدین سان چه باید درنگ و بسیچ |
برآمد خروشیدن کرنای |
|
بهر سو برفتند گردان ز جای |
گرفتندشان یکسر اندر میان |
|
سواران ایران چو شیر ژیان |
چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ |
|
که گفتی همی گرز بارد ز میغ |
شب تار و شمشیر و گرد سپاه |
|
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه |
ز جوشن تو گفتی ببار اندرند |
|
ز تاری بدریای قار اندرند |
بلشکر چنین گفت هومان که بس |
|
ازین مهتران مفگنید ایچ کس |
همه پیش من دستگیر آورید |
|
نباید که خسته بتیر آورید |
چنین گفت لشکر ببانگ بلند |
|
که اکنون به بیچارگی دست بند |
دهید ار بگرز و بژوپین دهید |
|
سران را ز خون تاج بر سر نهید |
چنین گفت با گیو و رهام طوس |
|
که شد جان ما بیگمان بر فسوس |
مگر کردگار سپهر بلند |
|
رهاند تن و جان ما زین گزند |
اگر نه بچنگ عقاب اندریم |
|
وگر زیر دریای آب اندریم |
یکی حمله بردند هر سه به هم |
|
چو برخیزد از جای شیر دژم |
ندیدند کس یال اسپ و عنان |
|
ز تنگی بچشم اندر آمد سنان |
چنین گفت هومان بواز تیز |
|
که نه جای جنگست و راه گریز |
برانگیخت از جایتان بخت بد |
|
که تا بر تن بدکنش بد رسد |
سه جنگ آور و خوار مایه سپاه |
|
بماندند یکسر بدین رزمگاه |
فراوان ز رستم گرفتند یاد |
|
کجا داد در جنگ هر جای داد |
ز شیدوش، وز بیژن گستهم |
|
بسی یاد کردند بر بیش و کم |
که باری کسی را ز ایران سپاه |
|
بدی یارمان اندرین رزمگاه |
نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم |
|
که خیره بکام نهنگ آمدیم |
دریغ آن در و گاه شاه جهان |
|
که گیرند ما را کنون ناگهان |
تهمتن به زاولستانست و زال |
|
شود کار ایران کنون تال و مال |
همی آمد آوای گوپال و کوس |
|
بلشکر همی دیر شد گیو و طوس |
چنین گفت شیدوش و گستهم شیر |
|
که شد کار پیکار سالار دیر |
به بیژن گرازه همی گفت باز |
|
که شد کار سالار لشکر دراز |
هوا
قیر گون و زمین آبنوس |
|
همی آمد از دشت آوای کوس |
برفتند گردان بر آوای اوی |
|
ز خون بود بر دشت هر جای جوی |
ز گردان نیو و ز نیروی چنگ |
|
تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ |
بدانست هومان که آمد سوار |
|
همه گرزور بود و شمشیردار |
چو دانست کامد ورا یار طوس |
|
همی برخروشید برسان کوس |
سبک شد عنان و گران شد رکیب |
|
بلندی که دانست باز از نشیب |
یکی رزم کردند تا چاک روز |
|
چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز |
سپه بازگشتند یکسر ز جنگ |
|
کشیدند لشکر سوی کوه تنگ |
بگردان چنین گفت سالار طوس |
|
که از گردش مهر تا زخم کوس |
سواری چنین کز شما دیدهام |
|
ز کنداوران هیچ نشنیدهام |
یکی نامه باید که زی شه کنیم |
|
ز کارش همه جمله آگه کنیم |
چو نامه بنزدیک خسرو رسد |
|
بدلش اندرون آتشی نو رسد |
بیاری بیاید گو پیلتن |
|
ز شیران یکی نامدار انجمن |
بپیروزی از رزم گردیم باز |
|
بدیدار کیخسرو آید نیاز |
سخن هرچ رفت آشکار و نهان |
|
بگویم بپیروز شاه جهان |
بخوبی و خشنودی شهریار |
|
بباشد بکام شما روزگار |
چنانچون که گفتند برساختند |
|
نوندی بنزدیک شه تاختند |
دو لشکر بخیمه فرود آمدند |
|
ز پیکار یکباره دم برزدند |
طلایه برون آمد از هر دو روی |
|
بدشت از دلیران پرخاشجوی |
چو هومان رسید اندران رزمگاه |
|
ز کشته ندید ایچ بر دشت راه |
به پیران چنین گفت کامروز گرد |
|
نه بر آرزو گشت گاه نبرد |
چو آسوده گردند گردان ما |
|
ستوده سواران و مردان ما |
یکی رزم سازم که خورشید و ماه |
|
ندیدست هرگز چنان رزمگاه |
ازان پس چو آمد بخسرو خبر |
|
که پیران شد از رزم پیروزگر |
سپهبد بکوه هماون کشید |
|
ز لشکر بسی گرد شد ناپدید |
در کاخ گودرز کشوادگان |
|
تهی شد ز گردان و آزادگان |
ستاره بر ایشان بنالد همی |
|
ببالینشان خون بپالد همی |
ازیشان جهان پر ز خاک است و خون |
|
بلند اختر طوس گشته نگون |
بفرمود تا رستم پیلتن |
|
خرامد بدرگاه با انجمن |
برفتند ز ایران همه بخردان |
|
جهاندیده و نامور موبدان |
سر نامداران زبان برگشاد |
|
ز پیکار لشکر بسی کرد یاد |
برستم چنین گفت کایسرفراز |
|
بترسم که این دولت دیریاز |
همی برگراید بسوی نشیب |
|
دلم شد ز کردار او پرنهیب |
توی پروارنندهی تاج و تخت |
|
فروغ از تو گیرد جهاندار بخت |
دل چرخ در نوک شمشیر تست |
|
سپهر و زمان و زمین زیر تست |
|