ز هر بد تو باشی مرا دستگیر |
|
تو زن بر دل و جان بدخواه تیر |
بده داد من زآنک بیداد کرد |
|
تو دانی غمان من و داغ و درد |
مگر بازیابم بر و بوم را |
|
نمانم بننگ اختر شوم را |
تو ای دخت رنج آزموده ز من |
|
فدا کرده جان و دل و چیز و تن |
بدین رنج کز من تو
برداشتی |
|
زیان مرا سود پنداشتی |
بدادی بمن گنج و تاج و گهر |
|
جهاندار خویشان و مام و پدر |
اگر یابم از چنگ این اژدها |
|
بدین روزگار جوانی رها |
بکردار نیکان یزدان پرست |
|
بپویم بپای و بیازم بدست |
بسان پرستار پیش کیان |
|
بپاداش نیکیت بندم میان |
منیژه بهیزم شتابید سخت |
|
چو مرغان برآمد بشاخ درخت |
بخورشید بر چشم و هیزم ببر |
|
که تا کی برآرد شب از کوه سر |
چو از چشم خورشید شد ناپدید |
|
شب تیره بر کوه دامن کشید |
بدانگه که آرام گیرد جهان |
|
شود آشکارای گیتی نهان |
که لشکر کشد تیره شب پیش روز |
|
بگردد سر هور گیتی فروز |
منیژه سبک آتشی برفروخت |
|
که چشم شب قیرگون را بسوخت |
بدلش اندرون بانگ رویینه خم |
|
که آید ز ره رخش پولاد سم |
بدانگه که رستم ببربر گره |
|
برافگند و زد بر گره بر زره |
بشد پیش یزدان خورشید و ماه |
|
بیامد بدو کرد پشت و پناه |
همی گفت چشم بدان کور باد |
|
بدین کار بیژن مرا زور باد |
بگردان بفرمود تا همچنین |
|
ببستند بر گردگه بند کین |
بر اسبان نهادند زین خدنگ |
|
همه جنگ را تیز کردند چنگ |
تهمتن برخشنده بنهاد روی |
|
همی رفت پیش اندرون راه جوی |
چو آمد بر سنگ اکوان فراز |
|
بدان چاه اندوه و گرم و گداز |
چنین گفت با نامور هفت گرد |
|
که روی زمین را بباید سترد |
بباید شما را کنون ساختن |
|
سر چاه از سنگ پرداختن |
پیاده شدند آن سران سپاه |
|
کزان سنگ پردخت مانند چاه |
بسودند بسیار بر سنگ چنگ |
|
شده مانده گردان و آسوده سنگ |
چو از نامداران بپالود خوی |
|
که سنگ از سر چاه ننهاد پی |
ز رخش اندر آمد گو شیرنر |
|
زره دامنش را بزد بر کمر |
ز یزدان جان آفرین زور خواست |
|
بزد دست و آن سنگ برداشت داست |
بینداخت در بیشهی شهر چین |
|
بلرزید ازان سنگ روی زمین |
ز بیژن بپرسید و نالید زار |
|
که چون بود کارت ببد روزگار |
همه نوش بودی ز گیتیت بهر |
|
ز دستش چرا بستدی جام زهر |
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه |
|
که چون بود بر پهلوان رنج راه |
مرا چون خروش تو آمد بگوش |
|
همه
زهر گیتی مرا گشت نوش |
بدین سان که بینی مرا خان و مان |
|
ز آهن زمین و ز سنگ آسمان |
بکنده دلم زین سرای سپنج |
|
ز بس درد و سختی و اندوه و رنج |
بدو گفت رستم که بر جان تو |
|
ببخشود روشن جهانبان تو |
کنون ای خردمند آزاده خوی |
|
مرا هست با تو یکی آرزوی |
بمن بخش گرگین میلاد را |
|
ز دل دور کن کین و بیداد را |
بدو گفت بیژن که ای یار من |
|
ندانی که چون بود پیکار من |
ندانی تو ای مهتر شیرمرد |
|
که گرگین میلاد با من چه کرد |
گرافتد بروبر جهانبین من |
|
برو رستخیز آید از کین من |
بدو گفت رستم که گر بدخوی |
|
بیاری و گفتار من نشنوی |
بمانم ترا بسته در چاه پای |
|
برخش اندر آرم شوم باز جای |
چو گفتار رستم رسیدش بگوش |
|
ازان تنگ زندان برآمد خروش |
چنین داد پاسخ که بد بخت من |
|
ز گردان وز دوده و انجمن |
ز گرگین بدان بد که بر من رسید |
|
چنین روز نیزم بباید کشید |
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی |
|
ز کینه دل من بیاسود ازوی |
فروهشت رستم بزندان کمند |
|
برآوردش از چاه با پایبند |
برهنه تن و موی و ناخن دراز |
|
گدازیده از رنج و درد و نیاز |
همه تن پر از خون و رخساره زرد |
|
ازان بند زنجیر زنگار خورد |
خروشید رستم چو او را بدید |
|
همه تن در آهن شده ناپدید |
بزد دست و بگسست زنجیر و بند |
|
رها کرد ازو حلقهی پای بند |
سوی خانه رفتند زان چاهسار |
|
بیک دست بیژن بدیگر زوار |
تهمتن بفرمود شستن سرش |
|
یکی جامه پوشید نو بر برش |
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی |
|
بیامد بمالید بر خاک روی |
ز کردار بد پوزش آورد پیش |
|
بپیچید زان خام کردار خویش |
دل بیژن از کینش آمد براه |
|
مکافات ناورد پیش گناه |
شتر بار کردند و اسبان بزین |
|
بپوشید رستم سلیح گزین |
نشستند بر باره ناموران |
|
کشیدند شمشیر و گرز گران |
گسی کرد بار و برآراست کار |
|
چنانچون بود در خور کارزار |
بشد با بنه اشکش تیزهوش |
|
که دارد سپه را بهرجای گوش |
به بیژن بفرمود رستم که شو |
|
تو با اشکش و با منیژه برو |
که ما امشب از کین افراسیاب |
|
نیابیم آرام ونه خورد و خواب |
یکی کار سازم کنون بر درش |
|
که فردا بخندد برو کشورش |
بدو گفت بیژن منم پیشرو |
|
که از من همی کینه سازند نو |
برفتند با رستم آن هفت گرد |
|
بنه اشکش تیزهش را سپرد |
عنانها فگندند بر پیش زین |
|
کشیدند یکسر همه تیغ کین |
بشد تا بدرگاه افراسیاب |
|
بهنگام سستی و آرام و خواب |
برآمد ز ناگه ده و دار و گیر |
|
درخشیدن تیغ و باران تیر |
سران را بسی سر جدا شد ز تن |
|
پر از خاک ریش و پر از خون دهن |
ز دهلیز در رستم آواز داد |
|
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد |
بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه |
|
مگر باره دیدی ز آهن براه |
منم رستم زابلی پور زال |
|
نه هنگام خوابست و آرام و هال |
شکستم در بند زندان تو |
|
که سنگ گران بد نگهبان تو |
رها شد سر و پای بیژن ز بند |
|
بداماد بر کس نسازد گزند |
ترا رزم و کین سیاوخش بس |
|
بدین دشت گردیدن رخش بس |
همیدون برآورد بیژن خروش |
|
که ای ترک بدگوهر تیره هوش |
براندیش زان تخت فرخندهجای |
|
مرا بسته در پیش کرده بپای |
همی رزم جستی بسان پلنگ |
|
مرا دست بسته بکردار سنگ |
کنونم گشاده بهامون ببین |
|
که با من نجوید ژیان شیر کین |
بزد دست بر جامه افراسیاب |
|
که جنگآوران را ببستست خواب |
بفرمود زان پس که گیرند راه |
|
بدان نامداران جوینده گاه |
ز هر سو خروش تکاپوی خاست |
|
ز خون ریختن بر درش جوی خاست |
هرآنکس که آمد ز توران سپاه |
|
زمانه تهی ماند زو جایگاه |
گرفتند بر کینه جستن شتاب |
|
ازان خانه بگریخت افراسیاب |
بکاخ اندر آمد خداوند رخش |
|
همه فرش و دیبای او کرد بخش |
پریچهرگان سپهبدپرست |
|
گرفته همه دست گردان بدست |
گرانمایه اسبان و زین پلنگ |
|
نشانده گهر در جناغ خدنگ |
ازان پس ز ایوان ببستند بار |
|
بتوران نکردند بس روزگار |
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور |
|
بدان تا نخیزد ازان کار شور |
چنان رنجه بد رستم از رنج راه |
|
که بر سرش بر درد بود از کلاه |
سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ |
|
یکی را بتن بر نجنبید رگ |
بلشکر فرستاد رستم پیام |
|
که شمشیر کین
بر کشید از نیام |
که من بیگمانم کزین پس بکین |
|
سیه گردد از سم اسبان زمین |
گشن لشکری سازد افراسیاب |
|
بنیزه بپوشد رخ آفتاب |
برفتند یکسر سواران جنگ |
|
همه رزم را تیز کردند چنگ |
همه نیزهداران زدوده سنان |
|
همه جنگ را گرد کرده عنان |
منیژه نشسته بخیمه درون |
|
پرستنده بر پیش او رهنمون |
یکی داستان زد تهمتن بروی |
|
که گر می بریزد نریزدش بوی |
چنینست رسم سرای سپنج |
|
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج |
چو خورشید سر برزد از کوهسار |
|
سواران توران ببستند بار |
بتوفید شهر و برآمد خروش |
|
تو گفتی همی کر کند نعره گوش |
|