|
دستار کل که آشفت تا جان بکوشد
|
|
|
نظير: کل که سر برهنه کرد تا جان بکوشد
|
|
دست از تو، برکت از خدا٭جملهٔ دعائى که در آغاز کار براى تشويق و پشتگرمى و مددکارى به کسبه و پيشهوران گويند
|
|
|
نظير: همّت از تو، قوّت از خدا
|
|
|
|
٭پيشهور خود گويد: دست از من، برکت از خدا
|
|
دست از دامنت رها نکنم، تا تو را مثل خودم گدا نکنم! (عا).
|
|
دست انتقام دراز است
|
|
|
صورت ديگرى است از: 'دست انتقام قوى است'
|
|
دست انتقام قوى است
|
|
دست بالاى دست بسيار است٭
|
|
|
|
٭.......................
|
در جهان پيل مست بسيار است
|
|
دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
دست به دُهُل هر کسى بزنى صدا مىکند
|
|
|
ـ کاسهٔ آسمان ترک دارد
|
|
|
ـ همه سُم دارند
|
|
|
ـ سم همه گرد است
|
|
|
ـ دست به دُنبک هر کس بزنى تا هفت خانه صدايش مىرود
|
|
|
ـ گر حکم شود که مست گيرند
|
در شهر هر آنکه هست گيرند
|
|
|
|
٭ کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود
|
........................ (...؟)
|
|
دست بههم زدن از هر مگسى مىآيد
|
|
دست بريده قدرِ دستِ بريده را مىداند
|
|
|
رک: قدر نعمت بعدِ زوال معلوم مىشود
|
|
دست بشکند در آستين سر بشکند در کلاه
|
|
|
رک: سر بشکند در کلاه، دست بشکند در آستين
|
|
دست به دست سپرده است
|
|
|
رک: با هر دست بده از همان دست پس مىگيرى
|
|
دست به دنبکش زن ببين صداش تا به کجا مىرود
|
|
|
نظير: انگشت بر لبش زن و نغمه بشنو (از مجمعالامثال)
|
|
دست به دنبک هر کس بزنى تا هفت خانه صدايش مىرود
|
|
|
رک: دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود
|
|
دست به دُهُل هر کس بزنى صدا مىکند!
|
|
|
رک: دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود
|
|
دست به زانوى خودت بگير و برخيز
|
|
|
نظير: شتر از زانوى خودش بلند مىشود
|
|
دستِ بىجود شاخ بىثمر است (صائب)
|
|
دست بىهنر کفچهٔ گدائى است
|
|
|
رک: در جهان چو بىهنرى عيب و عار نيست
|
|
دستِ پاک از انگبين نيالايد
|
|
دستِ پيش زوال ندارد
|
|
|
رک: دستِ پيش مىزند که پس نيفتد
|
|
دست پيش مىزند که پس نيفتد!
|
|
|
نظير:
|
|
|
به يکى گفتند: کى آمدى؟ گفت: پسفردا گفتند: پس پسفردا که هنوز نيامده است. گفت: دستِ پيش مىزنم که پس نيفتم!
|
|
|
ـ دست پيش زوال ندارد
|
|
|
ـ دست دستِ پيشدستان است
|
|
دستتان را بگذاريد روى دلتان که احمدک خيار کاشته است!
|
|
|
رک: از آن کوچه نرو مير بلوک جو کاشته
|
|
دستت چرب است بمال به سرِ خودت! (عا).
|
|
|
رک: 'اگر بابا بيل زنى باغچهٔ خود را بيل بزن!' و 'کل اگر کلاه داشت بر سرِ خود مىنهاد'
|
|
دستت چو نمىرسد به بىبى
|
درياب کنيز مطبخى را
|
|
|
نظير:
|
|
|
دستت چو نمىرسد به کوکو خشکه پلو را فرو کو!
|
|
|
ـ گندم بههم نرسد جو غنيمت است
|
|
|
نيزرک: مادر که نباشد با زنبابا بايد ساخت
|
|
دستت چو نمىرسد به کوکو خشکه پلو را فرو کو (عا).
|
|
|
نظير: دستت چو نمىرسد به بىبى
|
درياب کنيز مطبخى را
|
|
|
نيزرک: مادر که نباشد با زنبابا بايد ساخت
|
|
دست تصرّف قوى است
|
|
دستتنگى بدتر از دلتنگى است
|
|
|
رک: آدمى در تنگدستى مىشود بىاعتبار
|
|
دستِ چپ و ريش؟
|
|
دستِ چربت را بمال به سرِ کچل ما! (عا).
|
|
|
نظير:
|
|
|
دست چربت را بمال به سرِ من!
|
|
|
ـ چون که دستت در ميان روغن است
|
دست چربى بر سرِ درويش مال!
|
|
دست چربت را بمال به سرِ من! (عا).
|
|
|
رک: دست چربت را بمال به سر کچل ما!
|
|
دستِ خالى براى توى سر زدن خوب است!
|
|
|
رک: واى بر آن کو درم ندارد و دينار
|
|
دست خالى حرف نمىکنه حالي! (عا).
|
|
|
رک: تا پول ندهى آش نخورى
|
|
دستِ خالى، سخن نمىشود حالى
|
|
|
صورت ديگرى است از: 'دست خالى حرف نمىکند حالي' به زبان ادبى و رسمى
|
|
دستِ خدا با جماعت است
|
|
|
رک: اتّحاد موجب قوّت است
|
|
دستِ خر کوتاه!
|
|
|
نظير:
|
|
|
خر از کفه دور!
|
|
|
ـ گاو از کفه دور
|
|
دست خود بوسيد هرکس دست سائل را گرفت (صائب)
|
|
دست در کاسه و مشت بر پيشاني!
|
|
|
بسيار ناسپاس است، حق نان و نمک را نگاه نمىدارد
|
|
|
نظير:
|
|
|
بخور آش، بشکن جاش!
|
|
|
ـ نمک مىخورد و نمکدان مىشکند
|
|
دست در کيسه کن و داغ کن افلاطون را!
|
|
|
نظير: بايد ز جان گذشت و پنا باد خرده کرد.
|
|
دست دستِ پيشدستان است
|
|
|
رک: دستِ پيش مىزند که پس نيفتد
|
|
دست دست را مىشناسد
|
|
|
نظير: دست به دست سپرده است
|
|
دست دست را مىشويد دست هم برمىگردد رو را مىشويد
|
|
|
رک: با هر دست بدهى از همان دست پس مىگيرى
|
|
دست دکّاندار تلخ است
|
|
|
هر کالايى را عرضه کند پسند مشترى نيست
|
|
دست دهنده زيردست نمىشود
|
|
|
رک: سخى در هر دو عالم سربلند است
|
|
دستدهنده محتاج نمىشود
|
|
|
رک: سخى در هر دو عالم سربلند است
|
|
دستش به انگور نمىرسد مىگويد ترش است!
|
|
|
رک: پيرزن دستش به آلو نمىرسيد گفت: ترش است!
|
|
دستش به خر نمىرسد به پالانش مىزند
|
|
|
رک: زورش به خر نمىرسد پالانش را مىزند
|
|
دست شکسته بهکار مىرود امّا دل شکسته به کار نمىرود
|
|
|
رک: دست شکسته کار مىکند، دل شکسته کار نمىکند
|
|
دست شکسته کار مىکند، دل شکسته کار نمىکند (ازجامعالتمثيل)
|
|
|
نظير:
|
|
|
از دل شکسته تدبير درست نيايد
|
|
|
ـ نايد ز دلِ شکسته پيمان درست (ابوالفرج رونى)
|
|
|
ـ تدبير صواب از دلِ خوش بايد جست (سعدى)
|
|
|
ـ کى شعرِ تر انگيزد خاطر که حزين باشد (حافظ)
|
|
دست شکسته و بال گردن است
|
|
|
نظير: گوشت را از ناخن جدا نمىتوان کرد
|
|
دست کار مىکند چشم مىترسد
|
|
دستک بزنيد که هر چه بردند بردند!
|
|
|
نظير:
|
|
|
خر برفت و خر برفت و خر برفت
|
|
|
ـ گر تضرّع کنى و گر فرياد
|
جوجه را گربه پس نخواهد داد
|
|
|
نيز رک: حالا که تالان تالان است صد تومان هم زير پالان است
|
|
دست که بسيار شد برکت کم مىشود
|
|
|
رک: دست که زياد شد...
|
|
دست که به چوب بردى گربهٔ دزد حساب کار خودش را مىکند
|
|
|
رک: چوب را که بردارى گربهٔ دزد مىگريزد
|
|
دست که زياد شد برکت از بين مىرود
|
|
|
در کسب و حرفه تعداد همکاران که افزايش يافت سود کم مىشود
|
|
دست که کوتاه شد از دنيا، آستين چه بلند چه کوتا٭
|
|
|
رک: جان که بايد در برود چه از گلو چه از پهلو
|
|
|
|
٭ کوتا: مخفف 'کوتاه'
|
|
دست ما کوتاه و خرما بر نخيل٭
|
|
|
|
٭پاى ما لنگ است و منزل بس دراز
|
........................... (حافظ)
|
|
دستم تهى است ورنه خريدار هر ششم٭
|
|
|
رک: چيزيم نيست ورنه خريدار هر ششم
|
|
|
|
٭ اقتباس از اين بيت حافظ:
|
|
|
|
شهرى است پر کرشمه و خوبان ز شش جهت چيزيم نيست ورنه خريدار هر ششم
|
شهرى است پر کرشمه و خوبان ز شش جهت چيزيم نيست ورنه خريدار هر ششم
|
|
دستم را به هفت درياى شور بکنم نمک ندارد!
|
|
دستِ مرده از دنيا کوتاه است
|
|
دستِ ننهت درد نکنه با اين عروس آوردنت! (عا).
|
|
دست و پاى شتر و علاقهبندى؟
|
|
|
رک: شتر را به علاقهبندى چهکار؟
|
|
دست و رويت را بشوى بيا مرا هم بخور! (عا).
|
|
|
رک: هنوز دو قورت و نيمش باقى است!
|
|
دست و رويش را با آب مردهشوى خانه شسته است، بسيار وقيح و پررو و بىحياست
|
|
|
نظير:
|
|
|
پوست سگ به روى خود کشيده
|
|
|
ـ حيا را خورده آبرو را قورت داده
|
|
دسته هاون را هم که آرايش بکنند قشنگ مىشود!
|
|
|
رک: چوب نيمسوخته را هم که آرايش بکنند قشنگ مىشود
|
|
دستى از غيب برون آيد و کارى بکند
|
|
|
رک: مگر دستى از غيب برون آيد و کارى بکند
|
|
دستى را که حاکم ببرّد خون ندارد
|
|
|
نظير: دستى را که حکيم ببرّد خون ندارد
|
|
دستى را که حکيم ببرّد ديّه ندارد
|
|
|
نظير: دستى را که حاکم ببرّد ديه ندارد
|
|
دستى را که نتوان بريد بايد بوسيد
|
|
|
نظير:
|
|
|
سنگى را که نمىتوان برداشت بايد بوسيد و گذاشت
|
|
|
ـ دستى که به دندان نتوان برد ببوس (سعدى)
|
|
|
ـ چو دستى نتانى گزيدن ببوس (سعدى)
|
|
|
ـ آنکه دفعش نمىتوان بنواز
|
|
|
ـ يا آنکه خصومت نتوان کرد بساز (سعدى)
|
|
|
ـ نه هر جاى مرکب توان تاختن / که گه گه سپر بايد انداختن (سعدى)
|
|
دستى که از من بريده، چه سگ بخورد چه گربه! (عا).
|
|
دستى که به دندان نتوان برد ببوس٭
|
|
|
رک: دستى را که نتوان بريد بايد بوسيد
|
|
|
|
٭ با آنکه خصومت نتوان کرد بساز
|
............................ ( سعدى)
|