نگر خواب را بیهده نشمری |
|
یکی بهره دانی ز پیغمبری |
به ویژه که شاه جهان بیندش |
|
روان درخشنده بگزیندش |
ستاره زند رای با چرخ و ماه |
|
سخنها پراگنده کرده به راه |
روانهای روشن ببیند به خواب |
|
همه بودنیها چوآتش برآب |
شبی خفته بد شاه نوشین روان |
|
خردمند و بیدار و دولت جوان |
چنان دید درخواب کز پیش تخت |
|
برستی یکی خسروانی درخت |
شهنشاه را دل بیاراستی |
|
میو رود و رامشگران خواستی |
بر او بران گاه آرام و ناز |
|
نشستی یکی تیزدندان گراز |
چو بنشست می خوردن آراستی |
|
وزان جام نوشینروان خواستی |
چوخورشید برزد سر از برج گاو |
|
ز هر سو برآمد خروش چگاو |
نشست از بر تخت کسری دژم |
|
ازان دیده گشته دلش پر ز غم |
گزارندهی خواب را خواندند |
|
ردان را ابر گاه بنشاندند |
بگفت آن کجا دید در خواب شاه |
|
بدان موبدان نماینده راه |
گزارندهی خواب پاسخ نداد |
|
کزان دانش او را نبد هیچ یاد |
به نادانی آنکس که خستو شود |
|
ز فام نکوهنده یک سو شود |
ز داننده چون شاه پاسخ نیافت |
|
پراندیشه دل را سوی چاره تافت |
فرستاد بر هر سویی مهتری |
|
که تا باز جوید ز هر کشوری |
یکی بدره با هر یکی یار کرد |
|
به برگشتن امید بسیار کرد |
به هر بدرهای بد درم ده هزار |
|
بدان تاکند در جهان خواستار |
گزارنده خواب دانا کسی |
|
به هر دانشی راه جسته بسی |
که بگزارد این خواب شاه جهان |
|
نهفته بر آرد ز بند نهان |
یکی بدره آگنده او را دهند |
|
سپاسی به شاه جهان برنهند |
به هر سو بشد موبدی کاردان |
|
سواری هشیوار بسیار دان |
یکی از ردان نامش آزادسرو |
|
ز درگاه کسری بیامد به مرو |
بیامد همه گرد مرو او بجست |
|
یکی موبدی دید بازند و است |
همی کودکان را بیاموخت زند |
|
به تندی و خشم و ببانگ بلند |
یکی کودکی مهتر ایدر برش |
|
پژوهنده زند وا ستا سرش |
همیخواندندیش بوزرجمهر |
|
نهاده بران دفتر از مهر چهر |
عنانرا بپیچید موبد ز راه |
|
بیامد بپرسید زو خواب شاه |
نویسنده گفت این نه کارمنست |
|
زهر دانشی زند یارمنست |
ز موبد چو بشنید بوزرجمهر |
|
بدو داد گوش و بر افروخت چهر |
باستاد گفت این شکارمنست |
|
گزاریدن خواب کارمنست |
یکی بانگ برزد برو مرد است |
|
که تو دفتر خویش کردی درست |
فرستاده گفت ای خردمند مرد |
|
مگر داند او گرد دانا مگرد |
غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد |
|
بگوی آنچ داری بدو گفت یاد |
نگویم من این گفت جز پیش شاه |
|
بدانگه که بنشاندم پیش گاه |
بدادش فرستاده اسب و درم |
|
دگر هرچ بایستش از بیش و کم |
برفتند هر دو برابر ز مرو |
|
خرامان چو زیر گل اندر تذرو |
چنان هم گرازان و گویان ز شاه |
|
ز فرمان وز فر وز تاج و گاه |
رسیدند جایی کجا آب بود |
|
چو هنگامه خوردن و خواب بود |
به زیر درختی فرود آمدند |
|
چوچیزی بخوردند و دم بر زدند |
بخفت اندران سایه بوزرجمهر |
|
یکی چادر اندرکشیده به چهر |
هنوز این گرانمایه بیدار بود |
|
که با او به راه اندرون یار بود |
نگه کرد و پیسه یکی مار دید |
|
که آن چادر از خفته اندر کشید |
ز سر تا به پایش ببویید سخت |
|
شد ازپیش اونرم سوی درخت |
چو مار سیه بر سر دار شد |
|
سر کودک از خواب بیدار شد |
چو آن اژدها شورش او شنید |
|
بران شاخ باریک شد ناپدید |
فرستاده اندر شگفتی بماند |
|
فراوان برو نام یزدان بخواند |
به دل گفت کین کودک هوشمند |
|
بجایی رسد در بزرگی بلند |
وزان بیشه پویان به راه آمدند |
|
خرامان به نزدیک شاه آمدند |
فرستاده از پیش کودک برفت |
|
برتخت کسری خرامید تفت |
بدو گفت کای شاه نوشینروان |
|
تویی خفته بیدار و دولت جوان |
برفتم ز درگاه شاها به مرو |
|
بگشتم چو اندر گلستان تذرو |
ز فرهنگیان کودکی یافتم |
|
بیاوردم و تیز بشتافتم |
بگفت آن سخن کزلب او شنید |
|
ز مار سیاه آن شگفتی که دید |
جهاندار کسری ورا پیش خواند |
|
وزان خواب چندی سخنها براند |
چوبشنید دانا ز نوشین روان |
|
سرش پرسخن گشت و گویا زبان |
چنین داد پاسخ که در خان تو |
|
میان بتان شبستان تو |
یکی مرد برناست کز خویشتن |
|
به آرایش جامه کردست زن |
ز بیگانه پردخته کن جایگاه |
|
برین رای ما تا نیابند راه |
بفرمای تا پیش تو بگذرند |
|
پی خویشتن بر زمین بسپرند |
بپرسیم زان ناسزای دلیر |
|
که چون اندر آمد به بالین شیر |
ز بیگانه ایوانش پردخت کرد |
|
درکاخ شاهنشهی سخت کرد |
بتان شبستان آن شهریار |
|
برفتند پر بوی و رنگ و نگار |
سمن بوی خوبان با ناز و شرم |
|
همه پیش کسری برفتند نرم |
ندیدند ازین سان کسی در میان |
|
برآشفت کسری چو شیر ژیان |
گزارنده گفت این نه اندر خورست |
|
غلامی میان زنان اندرست |
شمن گفت رفتن بافزون کنید |
|
رخ از چادر شرم بیرون کنید |
دگر باره بر پیش بگذاشتند |
|
همه خواب را خیره پنداشتند |
غلامی پدید آمد اندر میان |
|
به بالای سرو و بچهر کیان |
تنش لرز لرزان به کردار بید |
|
دل از جان شیرین شده نا امید |
کنیزک بدان حجره هفتاد بود |
|
که هر یک به تن سرو آزاد بود |
یکی دختری مهتر چاج بود |
|
به بالای سرو و ببر عاج بود |
غلامی سمن پیکر و مشکبوی |
|
به خان پدر مهربان بد بدوی |
بسان یکی بنده در پیش اوی |
|
به هر جا که رفتی بدی خویش اوی |
بپرسید ز و گفت کین مرد کیست |
|
کسی کو چنین بنده پرورد کیست |
چنین برگزیدی دلیر و جوان |
|
میان شبستان نوشینروان |
چنین گفت زن کین ز من کهترست |
|
جوانست و با من ز یک مادرست |
چنین جامه پوشید کز شرم شاه |
|
نیارست کردن به رویش نگاه |
برادر گر از تو بپوشید روی |
|
ز شرم توبود آن بهانه مجوی |
چو بشنید این گفته نوشینروان |
|
شگفت آمدش کار هر دو جوان |
برآشفت زان پس به دژخیم گفت |
|
که این هر دو در خاک باید نهفت |
کشنده ببرد آن دو تن را دوان |
|
پس پردهی شاه نوشینروان |
برآویختشان درشبستان شاه |
|
نگونسار پرخون و تن پر گناه |
گزارندهی خواب را بدره داد |
|
ز اسب وز پوشیدنی بهره داد |
فرومانده از دانش او شگفت |
|
ز گفتارش اندازهها برگرفت |
نوشتند نامش به دیوان شاه |
|
بر موبدان نماینده راه |
فروزنده شد نام بوزرجمهر |
|
بدو روی بنمود گردان سپهر |
همی روز روزش فزون بود بخت |
|
بدو شادمان بد دل شاه سخت |
دل شاه کسری پر از داد بود |
|
به دانش دل ومغزش آباد بود |
بدرگاه بر موبدان داشتی |
|
ز هر دانشی بخردان داشتی |
همیشه سخن گوی هفتاد مرد |
|
به درگاه بودی بخواب و بخورد |
هرانگه که پردخته گشتی ز کار |
|
ز داد و دهش وز می و میگسار |
زهر موبدی نوسخن خواستی |
|
دلش را بدانش بیاراستی |
بدانگاه نو بود بوزرجمهر |
|
سراینده وزیرک وخوب چهر |
چنان بدکزان موبدان و ردان |
|
ستاره شناسان و هم بخردان |
همی دانش آموخت و اندر گذشت |
|
و زان فیلسوفان سرش برگذشت |
چنان بد که بنشست روزی بخوان |
|
بفرمود کاین موبدان را بخوان |
که باشند دانا و دانش پذیر |
|
سراینده و باهش و یاد گیر |
برفتند بیداردل موبدان |
|
زهر دانشی راز جسته ردان |
چو نان خورده شد جام میخواستند |
|
به می جان روشن بیاراستند |
بدانندگان شاه بیدار گفت |
|
که دانش گشاده کنید از نهفت |
هران کس که دارد به دل دانشی |
|
بگوید مرا زو بود رامشی |
ازیشان هران کس که دانا بدند |
|
بگفتن دلیر و توانا بدند |
زبان برگشادند برشهریار |
|
کجا بود داننده را خواستار |
چو بوزرجمهر آن سخنها شنید |
|
بدانش نگه کردن شاه دید |
|