ز روی ریا هرچ گرد آورد |
|
ز صد سال بودنش برنگذرد |
شود خاک وبیبر شود رنج اوی |
|
به دشمن بماند همه گنج اوی |
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه |
|
نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه |
چو بشنید آن جستن و باد اوی |
|
ز گیتی نگیرد کسییاد اوی |
بدین کار چون بگذرد روزگار |
|
ازو نام نیکی بود یادگار |
ز گیتی دوچیزیست جاوید بس |
|
دگر هرچباشد نماند به کس |
سخن گفتن نغز و کردار نیک |
|
نگردد کهن تا جهانست ریک |
بدین سان بود گردش روزگار |
|
خنک مرد با شرم و پرهیزگار |
مکن شهریارا گنه تا توان |
|
بویژه کزو شرم دارد روان |
بیآزاری وسودمندی گزین |
|
که اینست فرهنگ آیین و دین |
ز من یادگارست چندی سخن |
|
گمانم که هرگز نگردد کهن |
چو بگشاد روشن دل شهریار |
|
فروان سخن کرد زو خواستار |
بدو گفت فرخ کدامست مرد |
|
که دارد دلی شاد بیباد سرد |
چنین گفت کانکو بود بیگناه |
|
نبردست آهرمن او راز راه |
بپرسیدش از کژی و راه دیو |
|
ز راه جهاندار کیهان خدیو |
بدو گفت فرمان یزدان بهیست |
|
که اندر دوگیتی ازو فرهیست |
دربرتری راه آهرمنست |
|
که مرد پرستنده را دشمنست |
خنک درجهان مرد پیمان منش |
|
که پاکی وشرمست پیرامنش |
چوجانش تنش را نگهبان بود |
|
همه زندگانیش آسان بود |
بماند بدو رادی و راستی |
|
نکوبد درکژی وکاستی |
هران چیز کان بهره تن بود |
|
روانش پس از مرگ روشن بود |
ازین هر دو چیزی ندارد دریغ |
|
که به هر نیامست گر به هر تیغ |
کسی کو بود برخرد پادشا |
|
روان را ندارد به راه هوا |
سخن نشنو ازمرد افزون منش |
|
که با جان روشن بود بدکنش |
چوخستو بیاید به دیگر سرای |
|
هم ایدر پر از درد ماند به جای |
کزین بگذری سفله آن را شناس |
|
که از پاک یزدان ندارد سپاس |
دریغ آیدش بهرهی تن ز تن |
|
شود ز آرزوها ببندد دهن |
همان بهر جانش که دانش بود |
|
نداند نه از دانشی بشنود |
بپرسید کسری که از کهتران |
|
کرا باشد اندیشهی مهتران |
چنین گفت کان کس که داناترست |
|
بهر آرزو بر تواناترست |
کدامست دانا بدوشاه گفت |
|
که دانش بود مرد را درنهفت |
چنین گفت کان کو به فرمان دیو |
|
نپردازد از راه کیهان خدیو |
دهاند اهرمن هم به نیروی شیر |
|
که آرند جان وخرد را به زیر |
بدو گفت کسری که ده دیو چیست |
|
کزیشان خرد را بباید گریست |
چنین داد پاسخ که آز و نیاز |
|
دو دیوند با زور و گردن فراز |
دگر خشم ور شکست وننگست وکین |
|
چو نمام و دوروی و ناپاک دین |
دهم آنک از کس ندارد سپاس |
|
به نیکی وهم نیست یزدان شناس |
بدو گفت ازین شوم ده باگزند |
|
کدامست آهرمن زورمند |
چنین داد پاسخ به کسری که آز |
|
ستمکاره دیوی بود دیرساز |
که اورا نبینند خشنود ایچ |
|
همه درفزونیش باشد بسیچ |
نیاز آنک او را ز اندوه و درد |
|
همی کور بینند و رخساره زرد |
کزین بگذری خسرو ادیو رشک |
|
یکی دردمندی بود بیپزشک |
اگر در زمانه کسی بیگزند |
|
به تندی شود جان او دردمند |
دگر ننگ دیوی بود با ستیز |
|
همیشه ببد کرده چنگال تیز |
دگر دیو کینست پرخشم وجوش |
|
ز مردم بتابد گه خشم هوش |
نه بخشایش آرد بروبر نه مهر |
|
دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر |
دگر دیو نمام کو جز دروغ |
|
نداند نراند سخن با فروغ |
بماند سخن چین ودوروی دیو |
|
بریده دل از بیم کیهان خدیو |
میان دوتن کین وجنگ آورد |
|
بکوشد که پیوستگی بشکرد |
دگر دیو بیدانش وناسپاس |
|
نباشد خردمند و نیکی شناس |
به نزدیک او رای و شرم اندکیست |
|
به چشمش بدو نیک هردو یکیست |
ز دانا بپرسید پس شهریار |
|
که چون دیو با دل کند کارزار |
ببنده چه دادست کیهان خدیو |
|
که از کار کوته کند دست دیو |
چنین داد پاسخ که دست خرد |
|
ز کردار آهرمنان بگذرد |
خرد باد جان تو را رهنمون |
|
که راهی درازست پیش اندرون |
ز شمشیر دیوان خرد جوشنست |
|
دل وجان داننده زو روشنست |
گذشته سخن یاد دارد خرد |
|
به دانش روان را همیپرورد |
وگر خود بود آنک خوانیم خیم |
|
که با او ندارد دل از دیو بیم |
جهان خوش بود بردل نیکخوی |
|
نگردد بگرد در آرزوی |
سخنهای باینده گویم کنون |
|
که دلرا به شادی بود رهنمون |
همیشه خردمند و امیدوار |
|
نبیند جز از شادی روزگار |
نیندیشد از کار بد یک زمان |
|
ره راست گیرد نگیرد کمان |
دگر هر که خشنود باشد به گنج |
|
نیازد نیارد تنش را به رنج |
کسی کو به گنج و درم ننگرد |
|
همه روز او برخوشی بگذرد |
دگر دین یزدان پرستست و بس |
|
به رنج و به گنج و به آزرم کس |
ز فرمان یزدان نگردد سرش |
|
سرشت بدی نیست هم گوهرش |
برین همنشانست پرهیز نیز |
|
که نفروشد او راه یزدان به چیز |
بدو گفت زین ده کدامست شاه |
|
سوی نیکویها نماینده راه |
چنین داد پاسخ که راه خرد |
|
ز هر دانشی بیگمان بگذرد |
همان خوی نیکوکه مردم بدوی |
|
بماند همه ساله با آب روی |
وزین گوهران گوهر استوار |
|
تن خشندی دیدم از روزگار |
وزیشان امیدست آهستهتر |
|
برآسوده از رنج و شایستهتر |
وزین گوهران آز دیدم به رنج |
|
که همواره سیری نیابد ز گنج |
بدو گفت شاه از هنرها چه به |
|
که گردد بدو مرد جوینده مه |
چنین داد پاسخ که هر کو ز راه |
|
نگردد بود با تنی بیگناه |
بیابد ز گیتی همه کام ونام |
|
از انجام فرجام و آرام و کام |
بپرسید ازو نامبردار گو |
|
کزین ده کدامین بود پیشرو |
چنین داد پاسخ به آواز نرم |
|
سخنهای دانش به گفتار گرم |
فزونی نجوید برین بر خرد |
|
خرد بیگمان برهنر بگذرد |
وزان پس ز دانا بپرسید مه |
|
که فرهنگ مردم کدامست به |
چنین داد پاسخ که دانش بهست |
|
خردمند خود برجهان برمهست |
که دانا بلندی نیازد به گنج |
|
تن خویش را دور دارد ز رنج |
ز نیروی خصمش بپرسید شاه |
|
که چون جست خواهی همی دستگاه |
چنین داد پاسخ که کردار بد |
|
بود خصم روشنروان وخرد |
ز دانا بپرسید پس دادگر |
|
که فرهنگ بهتر بود گر گهر |
چنین داد پاسخ بدو رهنمون |
|
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون |
گهر بی هنر زار وخوارست وسست |
|
به فرهنگ باشد روان تندرست |
بدو گفت جان را زدودن بچیست |
|
هنرهای تن را ستودن بچیست |
بگویم کنون گفتها سر به سر |
|
اگر یادگیری همه دربدر |
خرد مرد را خلعت ایزدیست |
|
ز اندیشه دورست ودور از بدیست |
هنرمند کز خویشتن درشگفت |
|
بماند هنر زو نباید گرفت |
همان خوش منش مردم خویش دار |
|
نباشد به چشم خردمند خوار |
اگر بخشش ودانش و رسم و داد |
|
خردمند گرد آورد با نژاد |
بزرگی و افزونی و راستی |
|
همیگیرد از خوی بدکاستی |
ازان پس بپرسید کسری ازوی |
|
کهای نامور مرد فرهنگ جوی |
بزرگی به کوشش بود گر به بخت |
|
که یابد جهاندار ازو تاج وتخت |
چنین داد پاسخ که بخت وهنر |
|
چنانند چون جفت با یکدیگر |
چنان چون تن وجان که یارند وجفت |
|
تنومند پیدا و جان در نهفت |
همان کالبد مرد را پوششست |
|
اگر بخت بیدار در کوششست |
به کوشش نیاید بزرگی به جای |
|
مگر بخت نیکش بود رهنمای |
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد |
|
چو خوابی که بیننده دارد به یاد |
چو بیدار گردد نبیند به چشم |
|
اگر نیکویی دید اگر درد وخشم |
دگر پرسشی برگشاد از نهفت |
|
بدانا ستوده کدامست گفت |
چنین داد پاسخ که شاهی که تخت |
|
بیاراید و زور یابد ز بخت |
اگر دادگر باشد و نیکنام |
|
بیابد ز گفتار و کردار کام |
بدو گفت کاندر جهان مستمند |
|
کدامست بدروز و ناسودمند |
چنین داد پاسخ که درویش زشت |
|
که نه کام یابد نه خرم بهشت |
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست |
|
که همواره از درد باید گریست |
چنین داد پاسخ که داننده مرد |
|
که دارد ز کردار بد روی زرد |
|