برون شد ز پردهسرای پدر |
|
بهر منزلی بر هیونی دگر |
خور و خواب و آرامشان بر ستور |
|
چه تاریکی شب چه تابنده هور |
بران گونه پویان براه آمدند |
|
بیک هفته نزدیک شاه آمدند |
چو از راه ایران بیامد سوار |
|
کس آمد بر خسرو نامدار |
پذیره فرستاد شماخ را |
|
چه مایه دلیران گستاخ را |
بپرسید چون دید روی هجیر |
|
که ای پهلوانزادهی شیرگیر |
درودست باری که بس ناگهان |
|
رسیدی به نزدیک شاه جهان |
بفرمود تا پرده برداشتند |
|
باسبش
ز درگاه بگذاشتند |
هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی |
|
نگه کرد پیشش بمالید روی |
بپرسید بسیار و بنشاندش |
|
هزاران هجیر آفرین خواندش |
ز گوهر یکی تاج پیروزه شاه |
|
بسر بر نهادش چو رخشنده ماه |
ز گودرز وز مهتران سپاه |
|
ز هر یک یکایک بپرسید شاه |
درود بزرگان بخسرو بداد |
|
همه کار لشکر برو کرد یاد |
بدو داد پس نامهی پهلوان |
|
جوان خردمند روشنروان |
نویسنده را پیش بنشاندند |
|
بفرمود تا نامه برخواندند |
چو برخواند نامه بخسرو دبیر |
|
ز یاقوت رخشان دهان هجیر |
بیاگند وزان پس بگنجور گفت |
|
که دینار و دیبا بیار از نهفت |
بیاورد بدره چو فرمان شنید |
|
همی ریخت تا شد سرش ناپدید |
بیاورد پس جامه زرنگار |
|
چنانچون بود از در شهریار |
همیدون ببردند پیش هجیر |
|
ابا زین زرین ده اسب هژیر |
بیارانش بر خلعت افگند نیز |
|
درم داد و دینار و هرگونه چیز |
ازان پس جو از جای برخاستند |
|
نشستنگه می بیاراستند |
هجیر و بزرگان خسروپرست |
|
گرفتند یکسر همه می بدست |
نشستند یک روز و یک شب بهم |
|
همی رای زد خسرو از بیش و کم |
بشبگیر خسرو سر و تن بشست |
|
بپیش جهانداور آمد نخست |
بپوشید نو جامهی بندگی |
|
دو دیده چو ابری ببارندگی |
دوتایی شده پشت و بنهاد سر |
|
همی آفرین خواند بر دادگر |
ازو خواست پیروزی و فرهی |
|
بدو جست دیهیم و تخت مهی |
بیزدان بنالید ز افراسیاب |
|
بدرد از دو دیده فرو ریخت آب |
وزآنجا بیامد چو سرو سهی |
|
نشست از برگاه شاههنشهی |
دبیر خردمند را پیش خواند |
|
سخنهای بایسته با او براند |
چو آن نامه را زود پاسخ نوشت |
|
پدید آورید اندرو خوب و زشت |
نخست آفرین کرد بر کردگار |
|
کزو دید نیک و بد روزگار |
دگر آفرین کرد بر پهلوان |
|
که جاوید بادی و روشنروان |
خجسته سپهدار بسیار هوش |
|
همه رای و دانش همه جنگ و جوش |
خداوند گوپال و تیغ بنفش |
|
فروزندهی کاویانی درفش |
سپاس از جهاندار یزدان ما |
|
که پیروز بودند گردان ما |
از اختر ترا روشنایی نمود |
|
ز دشمن برآورد ناگاه دود |
نخست آنک گفتی که مر گیو را |
|
بزرگان فرزانه و نیو را |
بنزدیک پیران فرستادهام |
|
چه مایه ورا پندها دادهام |
نپذرفت ازان پس خود او پند من |
|
نجست اندرین کار پیوند من |
سپهبد یکی داستان زد برین |
|
چو دستور پیشین برآورد کین |
که هر مهتری کو روان کاستست |
|
ز نیکی ببخت بد آراستست |
مرا زان سخن پیش بود آگهی |
|
که پیران دل از کین نخواهد تهی |
ولیکن ازان خوب کردار او |
|
نجستم همی ژرف پیکار او |
کنون آشکارا نمود این سپهر |
|
که پیران بتوران گراید بمهر |
کنون چون نبیند جز افراسیاب |
|
دلش را تو از مهر او برمتاب |
گر او بر خرد برگزیند هوا |
|
بکوشش نروید ز خاراگیا |
تو با دشمن ار خوب گویی رواست |
|
از آزادگان خوب گفتن سزاست |
و دیگر ز پیکار جنگآوران |
|
کجا یاد کردی به گرز گران |
ز نیکاختر و گردش هور و ماه |
|
ز کوشش نمودن بران رزمگاه |
مرا این درستست کز کار کرد |
|
تو پیروز باشی بروز نبرد |
نبیره کجا چون تو دارد نیا |
|
بجنگ اندرون باشدش کیمیا |
ز شیران چه زاید مگر نره شیر |
|
چنانچون بود نامدار و دلیر |
به بیداد برنیست این کار تو |
|
بسندست یزدان نگهدار تو |
تو زور و دلیری ز یزدان شناس |
|
ازو دار تا زنده باشی سپاس |
سدیگر که گفتی که افراسیاب |
|
سپه را همی بگذارند ز آب |
ز پیران فرستاده شد نزد اوی |
|
سپاهش بایران نهادست روی |
همانست یکسر که گفتی سخن |
|
کنون باز پاسخ فگندیم بن |
بدان ای پر اندیشه سالار من |
|
بهر کار شایستهی کار من |
که او بر لب رود جیحون درنگ |
|
نه ازان کرد کید بر ما بجنگ |
که خاقان برو لشکر آرد ز چین |
|
فراز آمدش از دو رویه کمین |
و دیگر که از لشکران گران |
|
پراگنده برگرد توران سران |
بدو دشمن آمد ز هر سو پدید |
|
ازان بر لب رود جیحون کشید |
بپنجم سخن کگهی خواستی |
|
بمهر گوان دل بیاراستی |
چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ |
|
چو رستم سپهبد دمنده نهنگ |
بدان ای سپهدار و آگاه باش |
|
بهر کار با بخت همراه باش |
کزان سو که شد رستم شیرمرد |
|
ز کشمیر و کابل برآورد گرد |
وزان سو که شد اشکش تیزهوش |
|
برآمد ز خوارزم یکسر خروش |
برزم اندرون شیده برگشت ازوی |
|
سوی شهر گرگان نهادست روی |
وزان سو که لهراسب شد با سپاه |
|
همه مهتران برگشادند راه |
الانان و غز گشت پرداخته |
|
شد آن پادشاهی همه ساخته |
گر افراسیاب اندر آید براه |
|
زجیحون بدین سو گذارد سپاه |
بگیرند گردان پس پشت اوی |
|
نماند بجز باد در مشت اوی |
تو بشناس کو شهر آباد خویش |
|
بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش |
بگفتار پیران نماند بجای |
|
بدشمن سپارد نهد پیشپای |
نجنباند او داستان را دو لب |
|
که ناید خبر زو بمن روز و شب |
بدان روز هرگز مبادا درود |
|
که او بگذراند سپه را ز رود |
بما برکند پیشدستی بجنگ |
|
نبیند کس این روز تاریک و تنگ |
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس |
|
ببندد دمنده سپهدار طوس |
دهستان و گرگان و آن بوم و بر |
|
بگیرد برآرد بخورشید سر |
من اندر پی طوس با پیل و گاه |
|
بیاری بیایم بپشت سپاه |
تو از جنگ پیران مبر تاب روی |
|
سپه را بیارای و زو کینهجوی |
چو هومان و نستیهن از پشت اوی |
|
جدا ماند شد باد در مشت اوی |
گر از نامداران ایران نبرد |
|
بخواهد بفرما وزان برمگرد |
چو پیران نبرد تو جوید دلیر |
|
کمن بددلی پیش او شو چو شیر |
به پیکار مندیش ز افراسیاب |
|
بجای آرد دل روی ازو برمتاب |
چو آید بجنگ اندرون جنگجوی |
|
نباید که برتابی از جنگ روی |
بریشان تو پیروز باشی بجنگ |
|
نگر دل نداری بدین کار تنگ |
چنین دارم اومید از کردگار |
|
که پیروز باشی تو در کارزار |
همیدون گمانم که چون من ز راه |
|
بپشت سپاه اندر آرم سپاه |
بریشان شما رانده باشید کام |
|
به خورشید تابان برآورده نام |
ز کاوس وز طوس نزد سپاه |
|
درود فراوان فرستاد شاه |
بران نامه بنهاد خسرو نگین |
|
فرستاده را داد و کرد آفرین |
چو از پیش خسرو برون شد هجیر |
|
سپهبد همی رای زد با وزیر |
ز بس مهربانی که بد بر سپاه |
|
سراسر همه رزم بد رای شاه |
همی گفت اگر لشکر افراسیاب |
|
بجنباند از جای و بگذارد آب |
سپاه مرا بگسلاند ز جای |
|
مرا رفت باید همینست رای |
همانگه شه نوذران را بخواند |
|
بفرمود تا تیز لشکر براند |
بسوی دهستان سپه برکشید |
|
همه دشت خوارزم لشکر کشید |
نگهبان لشکر بود روز جنگ |
|
بجنگ اندر آید بسان پلنگ |
تبیره برآمد ز درگاه طوس |
|
خروشیدن نای رویین و کوس |
سپاه و سپهبد برفتن گرفت |
|
زمین سم اسبان نهفتن گرفت |
|