چهارشنبه, ۱۳ تیر, ۱۴۰۳ / 3 July, 2024
مجله ویستا

قصه برای کودکان، یواشکی های من


سلام! می‌خواهم یه کمی با تو حرف بزنم. ببخشید که این قدر یواش حرف می‌زنم! آخه، رازم یواشکی است؛ خیلی‏ خیلی یواشکی.
یواشکی‌های من، یواشکی‌های تو
سلام! می‌خواهم یه کمی با تو حرف بزنم. ببخشید که این قدر یواش حرف می‌زنم!
آخه، رازم یواشکی است؛ خیلی‏ خیلی یواشکی.
این هم راز من!
من از دعوا خیلی می‌ترسیدم، مخصوصاً از دعوای مامان و بابایم.
از دعواهای توی خیابان و کوچه و مدرسه هم می‌ترسیدم. شاید باور نکنی، اما از دعوای توی فیلم‌ها هم می‌ترسیدم.
تو چی؟ تو هم مثل من از دعوا می‌ترسی؟
یک جور عجیب!
وقتی می‌ترسیدم، حس می‌کردم هزار تا آدم کوچولو توی دلم راه می‏ روند. دلم پیچ می ‏زند.
دلم می‌خواست، داد بزنم، اما انگار فنر گلویم در رفته بود. داد از توی آن بیرون نمی‏ آمد.
دست و پاهایم بی‌حس می‌شدند و لپ‌هایم مثل لبو سرخ. قیافه‏ ام خنده‏ دار می ‏شد.
وقتی به دعوا فکر می‌کردم بی ‏خودی داد و فریاد راه می‌انداختم.
بهانه‌های الکی می‌گرفتم.
بعضی وقت‌ها دوست داشتم لباس‌هایم را پاره کنم.
دوست داشتم به تلافی ترسم، وسایلم را خراب کنم.
اما بعدش پشیمان می‌شدم.
با خودم می‌گفتم: «طفلکی وسایلم! بی‏چاره لباس‌های خوشگلم!»
یک روز این قدر برای خرابکاری‌ها و ترس‌هایم غصه خوردم
تا فهمیدم این جوری نمی‌شود.
آن وقت یک تصمیم معرکه گرفتم.
تصمیم من
هر موقع این ترس به سراغم آمد، یک گوشه‌ی امن برای خودم پیدا کنم.
بروم آن‏جا و برای خودم پناهگاه بسازم.
بعد از ساختن پناهگاه موقع ترس به پناهگاهم می‌دویدم، دراز می‌کشیدم، چشم‌هایم را می‌بستم، تا ۵ می‌شمردم و نفس‌های عمیق می‌کشیدم.
خودم صدای هوف هوف نفس‌هایم را می‌شنیدم و خنده‌ام می‌گرفت.
بعد یک بادبادک رنگی را بالای سرم می‌دیدم که دارم این طرف و آن طرف می‌برم.
بادبادکم بالا و بالاتر می‌رفت و وقتی توی آسمان آبی گم می‌شد، ترسم هم می‌رفت پی کارش؛ یعنی خودم ترسم را می‌فرستادم هوا.
راستی!
تو هم اگر خیلی از دعوا می‌ترسی، همه‌ی ترس‌هایت را توی یک بالن خیلی بزرگ بریز و بگذار برود. برای همیشه برود و دیگر پیدا نشود.