سه شنبه, ۲۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 11 February, 2025
مجله ویستا

داستان: پری ناز و ناز پری


کودکان: پري ناز فقط شش سال داشت. او زرنگ و باهوش و كمي هم شيطون بود. آن قدر شيطون كه به راحتي مي توانست از ديوار صافي بالا رود و به سادگي آرامش محله اي را بر هم زند، و بدتر از اين ها به هنگام بازي با بچه هاي ديگر موي سرشان را مي كشيد و يا پايش را روي پاهاي آنها مي گذاشت و فشار ميداد تا فريادشان بلند شود. وقتي توي كوچه تنها بود، زنگ خانه هاي همسايه ها را مي زد و فرار مي كرد و توي خانه نيز گربه هاي ملوس مادر از دست او آرام قرار نداشتند. عصر يكي از روزهاي دل انگيز پاييزي كه هوا بسيار خوب و دل نشين بود، پري ناز كمي دورتر ازخانه، با چند كودك ديگر مشغول بازي بود.هواي خوب پاييزي همراه با نشاط كودكي، آنها را چنان سرگرم بازي کرده بود كه گذشت زمان را فراموش كرده، و يادشان رفته بود كه آنها اجازه دارند، فقط حدود يك ساعت بازي كنند و مي بايد زود به خانه هايشان بر گردند.بدتر از اينها، پري ناز، نه تنها دير كرده بود، بلكه فراموش كرده بود كه مادرش به او گفته، كه زود به خانه برگردد و براي او شير گرم كند؛ چرا كه مادر پري ناز سرماي بدي خورده بود و پزشك به او گفته بود كه بايد چند روزي آش و يا شير بخورد و در رختخواب بماند و استراحت كند تا خوب شود؛ بنابراین نمي توانست خانه را ترك كند و به دنبال پري ناز برود. پري ناز و بچه هاي ديگر، هنوز دوست داشتند كه بدوند. بدوند و همديگر را هل بدهند. بخندند و بخندند.ساعت ديگري گذشت.بچه ها به دليل گوناگون: خستگي، گرسنگي و… پس از خداحافظي از همديگر به خانه هاي خود رفتند و پري ناز تنها شد. با اين كه كودكان ديگر رفته بودند و پري ناز تنها شده بود، هنوز شوق بازي دراو زنده بود.دير كرد پري ناز، مادر بيمار او را خيلي نگران و نارحت كرده بود به طوري كه با همة بي حالي تصميم گرفت از رختخواب بيرون بيايد و به جست وجوي او برود. هوا داشت يواش يواش تاريك مي شد. چند دقيقه ديگر نيز گذشت. پري ناز هنوز بي خيال مشغول بازي بود كه ناگهان صدايي شنيد كه شبيه بال زدن پرنده كوچكي بود: آرام و بي قرار .پري ناز به طرف برگشت، ازتعجب فرياد كوتاهي كشيد.موجود زيبايي كه همانند فرشتگان آسماني مهربان و باشكوه بود رو به روش ايستاده بود.با صورتي نوراني، لبخند زيبا، موهايي شفاف و لباسي از تور سفيد او كه بود؟ موجودي آسماني؟ پري يا فرشته؟ همزاد يا خيال؟ و يا يك رويا؟ هركه و يا هر چه كه بود، براي پري ناز، يك نازپري بود. نازپري با صداي دل نشين و آرامي گفت: -خوب، پري ناز خانم، بازي خوش گذشت؟ پري ناز كه هنوز محو تماشاي زيبا روي مهربان بود، پاسخي نداد. ناز پري دوباره دوباره پرسيد: -خوب، پري ناز خانم، خوب بازي كردي؟ باز پري نازجواب نداد.حيرت زده و… چند لحظه گذشت. ناز پري گفت:-نازنين دختر!! نمي داني مادر بيمارت چقدر نگران توست؟ درآن وقت، پري ناز از حيرت درآمده و آرامش خود را باز يافته بود؛ در حالي كه گونه هاش ازشرم سرخ شده بود، زير لب گفت: -خداي من.چقدر دير كرده ام، الان مادرم نگران من است.نازپري كه متوجه دگرگوني حال پري ناز شده بود با همان مهر باني گفت:-بله خانم! او با تب و لرز سرماخوردگي، براي پيدا كردن تو از خانه بيرون خواهد آمد. و به سبب همين كار، ممكن است بيشتر مريض شود. پري ناز كه فهميده بود چه كار بدي كرده است، درحالي كه نگران مادرش شده بود با سرعت به سوي خانه دويد.به چند متري خانه شان رسيده بود كه مادرش با چهره رنگ پريده، و در حالي كه اشك بر سيماي پر مهرش جاري بود در خانه را باز كرد.پري ناز لحظه اي بر گشت و به چهره نوراني نازپري نگريست.ناز پري از پشيماني پري ناز خوشحال بود. دستش را به نشانه خداحافظي تكان داد و به سرعت نور، ناپديد شد. مادر پري ناز همانند پرنده اي به سوي فرزند بال گشود.اما چون به سبب سرماخوردگي نمي توانست كودك خود را در آغوش بكشد، قطره هاي اشكش ازچشمانش فرو ريخت؛ اما اين قطهر ها با قطره هاي پيشين تفاوت داشت.اين ها، قطهر اشك هاي شادي بود كه با قطره اشك هايي نگراني و اندوه مادر پري ناز به هم پيوستند.