شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
مجله ویستا

قصه کودکانه، پشت پرده


 جام جم آنلاین:

انگار مي‌خواست باباز شدن در، خودش را به داخل خانه بيندازد. چند ضربه به شيشه زد. سايه عقب رفت. جهانگير باز هم زنگ زد. جهانبخش روي پله كوتاه جلوي در نشست، به ديوار تكيه داد و به گل ميخ‌هاي فلزي سياه در، چشم دوخت:

كي بود؟

چشمان جهانگير پر از اشك شد. رويش را برگرداند:  شايد بچه همسايه است!

جهانگير از زير طاقي كوچك بيرون رفت و به پنجره‌هاي طبقه بالا نگاه كرد. پرده تور افتاد. يك لحظه او را ديد. خودش بود. دفعه قبل ديده بودش، چقدر شبيه جهانبخش بود. برگشت و پيش برادر كوچكتر نشست.

داداش چقدر سرده!

گفتم كه گرمكنت را از خانم عسگري بگير.

گفتم: ... گفت حالا نمي‌شه. مال همه بچه‌ها را باهم از انبار درمي‌آريم...

در خودش جمع شد:

داداش يعني خونه مامان اينا گرمه؟

زبانش را به لب‌هاي خشكش كشيد: خوراكي چي؟ ... دارن؟

جهانبخش اين راگفت و بلند شد. رفت جلوي جوي آب و بالا را نگاه كرد.

داداش بيا پرده شون داره تكون مي‌خوره. پاشو دوباره زنگ بزن شايد نشنيدن.

جهانگير بلند شد. چند بار شاسي زنگ را فشار داد. بعد عقب عقب آمد. دستي به كمر زد و به مغازه‌‌هاي بغلي؛ بقالي، فرش‌فروشي و لبنياتي نگاه كرد. مثل اين كه چيزي يادش آمده باشد، آمد كنار برادرش نشست و آهسته گفت: مي‌دوني خانم وزيري اون دفعه به اون خانمه ... كه اومده بود ازمون يه چيزايي مي‌پرسيد و مي‌نوشت، يادته؟ گفت: اين بچه‌ها وضعشون خوبه! پدرشون چند تا مغازه براشون گذاشته... بعد هم گفت برامون نگه مي‌دارن تا بزرگ شيم.

وقتي بزرگ شديم... هركدوم ميريم تو يكيش. من مي‌شم... چي بشم؟ بقال؟ ... قصاب؟... تو چي؟

جهانبخش بغض كرد: من مامانمو مي‌‌خوام.

جهانگير يك طرف گرمكن ورزشي‌اش را دور او گرفت و او را بغل كرد.

داداشي اينا رو گفتم كه خوشحال بشي. حالا گرم شدي؟

اوهوم ... خودت چي؟

آب بيني‌اش را بالا كشيد: خوبه.

حالا چي مي‌شه؟ ديگه تا حالا فهميدن ما برنگشتيم پرورشگاه.

حتما الان خانم وزيري داره سر مادر عسگري و مش قربون داد مي‌زنه كه: (صدايش را شبيه خانم وزيري كرد)‌
شما دو تا آدم بزرگ چطور نفهميدين بچه‌ها از سرويس پياده نشدن؟

جهانبخش خنديد و با پشت دست اشك‌هايش را پاك كرد.

بعدشم تلفنو برمي‌داره و به كلانتري خبر مي‌ده.

...
راستي داداش اگر در را باز نكنن... چي؟ حتما بازم مامور مياد مثل اون دفعه.

خودش را بيشتر به برادرش چسباند:

داداش چرا مامان مارو دوست نداره؟ من خودم ديدم پرده تكون...

جهانگير خيسي چشمش را پاك كرد:

حتما مامان خونه نيس وگرنه درو باز مي‌كرد.

حالا دعوامون مي‌كنن؟ مي‌گن چرا فرار كردين؟... خوب مي‌گيم رفتيم پيش مامانمون.

صدايش لرزيد: مامان آن بچه‌هه رو كه پشت شيشه بود بيشتر دوست داره.

ولش كن داداشي. بيا اين آب نباتو امروز تو مدرسه دادن. نگهش داشتم واسه تو.

صداي ملچ و ملوچ جهانبخش بلند شد. جهانگير آب دهانش را قورت داد:

امروز نقاشي چي كشيدي؟

در كيفش را باز كرد و دفتر نقاشي‌اش را درآورد:

خانم گفت اين كه خونه نيس. خودش گفت خونه‌تون را بكشيد خوب منم كشيدم.

جهانگير نقاشي را گرفت و به آن نگاه كرد:

جهان جون داداشي... آخه اين كه شكل خونه نيس. تو اين همه تخت و كمد كشيدي.

ورقه را برگرداند و مدادش را درآورد:

ببين خونه اين جوريه. يك چهار گوش، بالاش هم اين‌جوري كه توش هم يه مامان هست... يه بابا... و يه بچه...
اينم دو تا بچه...

داداش اون دفعه كه مامان گفت ديگه نيا اينجا. چرا بازم گفتي از مدرسه فرار كنيم بياييم پيشش؟

جهانگير رويش را برگرداند. بغضش را فرو برد:

خوب مامان گفت مريضه. بچه كه نبايد مامان مريضشو ول كنه.

خوابم مياد. خسته شدم. بيا برگرديم ديگه.

ماشين كلانتري طرف ديگر خيابان نگه داشت. ماموري پياده شد و به طرف آنها آمد. جهانبخش خودش را بيشتر به برادر چسباند:

نترس جهان، من پيشتم. به آنها مي‌گم من آوردمت.

قبل از آن كه پاسبان دستش را روي زنگ بگذارد در باز شد. مردي كه دست پسربچه‌اي در دستش بود بيرون آمد:
خسته نباشيد سركار... ما نمي‌دونيم از دست مزاحمت اين بچه‌‌ها چكار كنيم؟ مادرشان مريض است از آن دفعه كه يادتان هست؟ گفته كه نمي‌تواند نگهشان دارد... سركار...

جهانبخش در آغوش جهانگير مي‌لرزيد:

داداش... من كه... گفتم... پشت پرده كسي هست.

سهيلا راجي‌كاشاني