چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا

کرمانی در روز جهانی کودک، قصه می‌گوید


نی نی بان: برای‌تان دو تا قصه، تعریف می‌کنم، قصه‌های کوچک و خاطره‌گونه، و بعد ... اصلاً بگذارید بروم سراغ قصه اول؛ بهتر است.


کرمانی در روز جهانی کودک، قصه می‌گوید

قصه اول، کسی از شهر آمده بود به روستای ما و باغی خریده بود. می‌خواست باغبان باغ را رد کند و کس دیگری را بیاورد. باغبان شستش خبردار شده بود و افتاده بود به هول و ولا. شب‌ها خوابش نمی‌برد و روزها دستش به کار نمی‌رفت. درخت‌ها را نگاه می‌کرد و آه می‌کشید. زنش گفت: «سفره ای می‌اندازیم و ارباب تازه را دعوت می‌کنیم، شرمنده می‌شود. ما را نگه می‌دارد.»

زن به سختی گوشت و مرغی فراهم کرد و ارباب و زن و بچه‌اش را بر سفره نشاند. ارباب دست بر نان تازه و گرم برد و تکه‌ای کند و خواست در کاسه‌ ماست فرو کند. کودک باغبان حاضر بود از پشت شانه پدر گفت: «بابا، این همان ارباب گوش دراز است که گفتی می‌خواهد نان ما را ببرد؟ » ارباب آب شد و به زمین رفت. زن ارباب از سفره برخاست و قاشق از کودکش گرفت و بر سفره انداخت. باغبان با پس‌گردنی کودک خود را نواخت. زن باغبان چنگ بر لپ کشید و از حال رفت.

قصه دوم. پدربزرگم قصه اول را تعریف می‌کرد و می‌گفت: « هرچیزی را نباید جلوی بچه گفت» سر و ریشش را می‌جنباند و از روی پختگی و تجربه می‌گفت: «اگر بچه‌ای سفیدی دندان کسی را دید، می‌خواهد سرخی پشت گوش او را هم ببیند.»

منظورش این بود اگر کودکی خنده و خوش‌و‌بش پدر و مادر و بزرگتری را دید پررو می‌شودگوش او را می‌گیرد، می‌کشد، تا می‌کند و می‌خواهد سرخی پشت او را هم ببیند. من چهار پنج ساله بودم. یواش رفتم پشتش و دیدم پس گوش او اصلاً سرخ نیست. دو تا رگ کلفت است و یک برآمدگی و رنگش مثل جاهای دیگر اوست.

من که بارها سفیدی تند و براق دندان‌های مصنوعی او را دیده بودم. نتوانستم سرخی پشت گوشش را ببینیم. سال‌ها سرخی هندوانه و آلبالو و انار را دیدم، گل سرخ را دیدم و نوک پرنده‌ای که نمی‌شناختم، و سرخ بود؛ اما سرخی پشت‌ گوش او را ندیدم.  بعدها که بزرگ شدم فهمیدم پدربزرگ و مادربرگ نمی‌خواستند نوه‌شان که احتمالاً نویسنده می‌شود، واژه‌های زشت و رکیک را یاد بگیرد.

گرچه تا امروز هم نتوانستم چیزی جایگزین سرخی پشت گوش او بکنم. بگذریم ... هنوز هم یاد نگرفته‌ام که واژه‌های مرگ و اعتیاد و طلاق، یتیمی و گرسنگی و جنگ و بی‌عدالتی و تعصب و خشونت را، که کودکان در گوشه و کنار دنیا آنها را لمس می‌کنند و شب‌ها بد می‌خوابند، چگونه به کار برم که دنیای زیبا و رنگین و خیال‌های خوش آنان را نسوزانم. تا کجا پیش بروم، چقدر، چه اندازه بگویم. بگویم یا نگویم؟

نویسنده‌ها و شاعران چگونه دنیای لطیف کودکان و نوجوانان را تصویر کنند، چگونه؟