شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
داستان زندگی شمس، یک دختر معمولی عراقی
دو سال پیش او دختر زیبایی بود با صورت گرد و چشمهای درشت خیلی مشکی. حالا دخترک سه ساله نابینا است و انگار زخمها بر صورتش جا خوش کردهاند؛ حالا مادرش مرده است و همسر دوم پدرش قبول نمیکند او را نگه دارد. شاید حق داشته باشد.
شمس، دخترک سه ساله، جزو آن دهها هزار عراقیای است که جنگ برایشان هیچ وقت تمام نخواهد شد. حتی آمریکاییها هم که به خانه برگردند دردهای شمس خواهد ماند. ۲۳ نوامبر ۲۰۰۳ روزی بود که زندگی کوتاه شمس برای همیشه تغییر کرد. همان روزی که یک خودروی حامل بمب در نزدیکی ماشین پدر شمس منفجر شد؛ مادر و دو برادر شمس هم در ماشین بودند. آنها از خانه پدربزرگ و مادربزرگ در محله شیعهنشین صدر در بغداد برمیگشتند.
انفجار باعث شد ماشین آتش بگیرد و شمس و مادرش که در صندلی عقب نشسته بودند در آتش بسوزند. آنها را به سختی از ماشین درآوردند. پدر شمس، هشام فضیل، نتوانست زنش را نجات دهد. مادر شمس مرد اما دختر یک ساله که به مادر چسبیده بود زنده ماند.
هشام ۳۲ ساله میگوید: <همه حواسم پی خاموش کردن آتش لباسهای همسرم بود. بعد شمس را از روی او برداشتم و دیدم صورتش کاملا خونی است. من فکر میکردم زخمهای دخترم زود خوب میشود اما بعدا فهمیدم آن خون، خون چشمهای شمس است.>
آن روز در شهرک صدر بغداد بمبهای دیگری هم منفجر شد و خمپارههای فراوانی بر سر مردم بارید. حدود ۱۶۰ غیرنظامی در حملات آن روز جان خود را از دست دادند.
شمس، وفا - مادر شمس - و دو پسر سه و پنج سالهاش را به بیمارستانهای متفاوتی رساندند و ساعتها طول کشید که هشام آنها را پیدا کند.
پدر میگوید: یک روز دنبال شمس میگشتم. بالاخره وقتی پیدایش کردم متوجه شدم دکترها نتوانستهاند چشمهای دخترم را نجات دهند. صورتش هم سوخته بود.>
در سال ۲۰۰۷ هشام دخترش را به کمک سازمان پزشکان بدون مرز به اردن برد اما پزشکان اردنی به او گفتند که نمیتوانند برای شمس کاری کنند چون در روز حادثه او را به خوبی مداوا نکرده بودند. هشام سر تکان میدهد و میگوید: <اگر همان روز پزشکها کار درست را انجام داده بودند حالا شاید شمس میتوانست با یک چشم ببیند.>
هشام چند ماه بعد شمس را به ایران آورد. پاسخ پزشکان ایرانی هم شبیه همکاران اردنیشان بود؛ <آنها گفتند اگر شمس را به اروپا برسانیم ممکن است بتوانند به کمک قرنیه پیوندی دخترم را نجات دهند اما اروپا خیلی دور است. کسی نیست کمکمان کند.>
هشام بعد از مرگ همسرش دوباره ازدواج کرد اما زن قبول نکرد از شمس نگهداری کند. شمس حالا پیش نزدیکان پدرش در شرق بغداد زندگی میکند. او، دو سال پس از انفجار، دستش را به دیوار میگیرد و در اتاقهای خانه راه میرود. اگر دستش به وسیلهای بخورد، آن را سفت میگیرد، بغلش میکند و از <او> میخواهد که بغلش کند. شمس وسیلهها را <مامان> ، <بابا> یا <مامانبزرگ> صدا میکند.
هشام به فرزندانش نگفته که مادرشان مرده است؛ <به آنها گفتم مادرشان به سوریه رفته. اما حس میکنم پسر بزرگم ماجرا را فهمیده. او هیچ وقت بهانه مادر را نمیگیرد.>
هشام نمیتواند جلوی اشکهایش را بگیرد: <ما خانواده شادی بودیم، وقتی شمس به دنیا آمد حس کردم کامل شدهایم. فکر نمیکردم چنین ماجرای وحشتناکی برایمان رخ دهد. همیشه فکر میکردم شمس دکتر یا مهندس میشود. دخترم هنوز مادرش را صدا میکند.>
بشری جوهی
ترجمه: کاوه شجاعی
خبرنگار اسوشیتدپرس در عراق
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست