سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

قصه برای بچه ها، مرد ماهیگیر و همسرش


 روزی روزگاری مردماهیگیری و همسرش در کلبه ای نزدیک دریا زندگی می کردند . مرد ماهیگیر هر روز صبح زود برای گرفتن ماهی به دریا می رفت. روزی از روزها که با قلابش مشغول ماهیگیری بود  . قلابش به درون آب کشیده شد .
ماهیگیر به سختی قلابش را بالا کشید و یکدفعه ماهی عجیبی را در انتهای قلاب دید.
ماهی به ماهیگیر گفت : لطفا اجازه بده من بروم زیرا که من یک ماهی واقعی نیستم و یک پرنس سحرآمیز هستم .
ماهیگیر به ماهی گفت : نیاز نیست که از من خواهش کنی تا اینکار را برای تو انجام بدهم .
من خیلی خوشحال می شوم که یک ماهی سخنگو را رها کنم تا آزاد زندگی کند .
ماهیگیر ، ماهی را آزاد کرد و ماهی داخل آب پرید و اینقدر شنا کرد که دیگر حتی رنگ قرمز آن در زیر آب دیگر دیده نمی شد .
مرد ماهیگیر وقتی به خانه برگشت ، داستان آن ماهی عجیب را برای همسرش تعریف کرد . همسرش گفت : تو چنین ماهی عجیبی را ول کردی و از او نخواستی که آرزویت را برآورده کند .
مرد پرسید : چه آرزویی ؟
زن گفت : اینکه یک خانه زیبا و قشنگ بجای این آلونک داشته باشیم .
مرد به کنار دریا برگشت که حالا به رنگ سبز در آمده بود . او  با صدای بلند ماهی را صدا کرد : ای ماهی  من برگشته ام تا از تو تقاضایی کنم . ماهی سر از آب بیرون آورد و گفت : بگو چه خواسته ای داری ؟
مرد گفت : همسر من که ایزابل نام دارد دوست دارد که در خانه ای زیبا زندگی کند و این کلبه را دوست ندارد .
ماهی گفت : مرد به خانه برگردد که خواسته تو برآورده شد .
هنگامی که مرد به خانه برگشت ، خانه زیبایی با چند اتاق و شومینه دید . همسرش به او گفت : حالا بهتر نشد ؟
مرد گفت : دیگر می توانیم خشنود و راحت زندگی کنیم .
همه چیز تا یکی دو ماه اول خوب بود ولی کم کم زن شروع به ناراحتی کرد .
تعداد اتاقهای این خانه کم است ، باغچه اش خیلی کوچک است ، من دلم می خواهد که در یک قصر زندگی کنم . چرا پیش آن ماهی نمی روی و از او نمی خواهی که به ما یک کاخ سنگی بدهد.