شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مهربان «معلم بیداری»


مهربان «معلم بیداری»

دو یادداشت درباره زنده یاد طاهره صفارزاده

● تا یار که را خواهد و...

بعد از ظهر است. بعد از ظهر پاییزی یکی از بعد از ظهرهای پاییزی که یله کرده روی شانه جمعه و شما می دانید که این یعنی چه؟

شما می دانید که اندوه در این ساعت و در این زمان و در این وقت چطور سراغ دل را می گیرد. خصوصاً که اگر عزیزی از عزیزانت بیمار باشد و تو در کمال ناامیدی فکر کنی که حتی دعا هم دیگر کارساز نیست.

خیلی بد است. خیلی خیلی بد است. شیعه که نباید ناامید شود ولی من ناامیدم... آخر از اسم سرطان و تومور آنهم از نوع بدخیم دل خوشی ندارم. از کما هم.

پسرعمویی دارم که ۱۰ سال است در کماست. چون شاهزاده ای از شاهزاده های قصه ها به خواب فرو رفته است. آنها که دوستش دارند دور تختش می گردند و دعا می کنند. اما نه چشم باز می کند و نه دو بال درمی آورد برای پرواز.

بعد از ظهر است. بعد از ظهری پاییزی و من گریه می کنم. چون طاهره صفارزاده روی تخت بیمارستان است چون خانه اش «icu» شده است. چون چشمهایش رویهم است و وقتی به خانه اش زنگ می زنی دیگر نمی شنوی

سلام... نام پاک خداوند است.

چون تارهای ابریشمینی جلوی بیداری و سلامت او را سد کرده است تا رهایی که در هم تنیده شدند. از سر صبر و نمی گذارند که برخیزد.

به یاد پدر که سخت عاشقش بودم می افتم. او که در دهه هفتم زندگی اش کوچید

به یاد مادربزرگ که سخت دوستش داشتم. او هم در دهه هفتم زندگی اش رفت

به یاد گلهای بسیاری که باد آنها را برد.

و به جای خالی بسیاری که حفره هایی است در روحم.

امروز... در این بعد از ظهر پنجشنبه که بوی جمعه می آید، به طاهره صفارزاده فکر می کنم، به او که شانس زیارتش را قریب ۱۰ سال پیش پیدا کردم

به او که یک پارچه نور بود(و هست؟)

به او که در آن اتاقک کوچک وسط حیاط خانه محرابی ساخته بود برای شنیدن پرواز بال ملایک.

برای اولین بار و آخرین بار در عمرم دست کسی را بوسیدم و آن طاهره صفارزاده بود.

در رگهایش نور جاری بود. طعم و مزه نور را حس کردم... من شنیدم... شنیدم... شنیدم صدای بسم الله الرحمن الرحیم را در ضربان نبضش.

او هم مرا باور کرده بود. برای اینکه هر وقت مشکلی داشت که فکر می کرد باید برای اهالی قلم بگوید... یا به گمانش واسطه ای باشم با بعضی از کسانی که بتوانند مشکلش را حل کنند به من زنگ می زد.

می گفت تجار جلوی نظرمی

می گفت در نماز شب دعایت می کنم

می گفت...

همیشه پشت تلفن قربان صدقه اش می رفتم... یک بار گفتم.

خانم صفارزاده به خدا نمی دانم این کلمات از کجا می آیند.

گفت: می دانم.

خودم هم تعجب می کردم. هرگز این طور و این گونه قربان صدقه عزیزانم هم نمی رفتم. اما طاهره صفارزاده بظاهر فقط دو بال کم داشت و من این را می دیدم. من بالهایش را می دیدم. من معنویت و خلوص و عزت نفس را در او می دیدم.

یک بار از سوی انجمن قلم ایران مامور شدم به دیدنش بروم و هدیه ای هم برایش ببرم.

هدیه یک شکلات خوری بود. یک شکلات خوری کریستال زیبا. با طرحی چون تاج. خودم آن را خریدم و به دیدارش شتافتم. هدیه به نظرم زیبا بود و دل خودم را برده بود. اما وقتی به ایشان تقدیم کردم، نپذیرفت. هرچه کردم نپذیرفت. گفت این هدیه من به خود تو. بردار و ببر.

اصرار کردم. این هدیه از طرف انجمن قلم ایران است. ناقابل است و ... و ... اما حرف طاهره صفارزاده یک کلام بود و من شرمنده شدم و درس گرفتم.

هدیه را پس آوردم و اینک در ویترین دفتر انجمن قلم خاک می خورد. اما هر بار نگاهم به آن می افتد تصویر طاهره صفارزاده برایم درخشان تر می شود.

او نپذیرفت. چون او زیر بار منت هیچکس و هیچ چیز نمی رفت.

اگر هم مسئله ای را مطرح می کرد، فقط در ارتباط با وصی بودنش بود. او وصی شوهر بود و غصه دارالقرآنی را می خورد که می خواست راه بیندازد غصه یتیم هایی که بزرگشان می کرد و غصه نامردمی هایی که از طرف بعضی از افرادی که دست در کار عقب انداختن پرونده شکایت او را داشتند در حق او اجرا می شد.

بارها مثل اناری که چهارقاچ شود دلش را برایم به نمایش گذاشت.

یک بار به خانه اش رفته بودم. درهمان محرابش از من پذیرایی کرد. به آقای سرشار رئیس انجمن قلم وقت زنگ زده بود و بازهمین مسائل حقوقی را در ارتباط با ورثه و وصی بودن و ظلمی که بر او می رفت مطرح کرده بود. قرار شد من به دیدن ایشان بروم. یک جعبه شیرینی خریدم و بردم. سخت دعایم کرد.

- چرا آوردی؟

- گفتم: - خانم قابل شما را ندارد.

به اکراه پذیرفت. می دانستم چرا. همیشه نگران بود که از طرف انجمن پولی به هرز برود. حتی به اندازه یک جعبه شیرینی.

وقتی با ایشان صحبت می کردم چند بار در سوتی که بر گردن داشت دمید و به صدای پرنده ای گوش داد که در حیاط بزرگ خانه اش می خواند.

او مرا به یاد ملکه سبا انداخت. حتما گوشه ای از راز زبان پرندگان را سلیمان به بانوی محبوبش یاد داده بود. اما این رفتن هم نسخه قطعی را نداشت. فقط یادداشتی نوشتم و در روزنامه جوان چاپ کردم که خوانده بود و تشکر کرد.

شبی در حوزه هنری شهران دعوت داشتیم. شاید تابستان پارسال. سر میز من بودم و ایشان... آقای کزازی و محمود حکیمی.

دیدم آقای حکیمی التماس دعا دارند ظاهرا برای سفری که پسرشان درپیش داشت. من هم کاغذی از کیف درآوردم و یادداشتی برای خانم نوشتم. در کیفشان گذاشتم و گفتم:

- بعداً سرفرصت بخوانید!

می دانستم که از پیش از انقلاب تا آن روز نماز شبش ترک نشده است. می دانستم که خانم مستجاب الدعاست. می دانستم و طمع کردم. اسم عزیزانم را نوشته بودم برایش. اسم همسر و بچه ها و مادر و خواهر را که بیمار بودند.

بعدها به خنده گفت:

- دیگه کسی نبود؟!

شرمنده شدم. گفتم:

-می دانم زرنگی کردم اما به شما ایمان دارم. دعا کنید. برایشان دعا کنید.

اما حال... دراین بعدازظهر پاییزی دراین بعد ازظهری که روی شانه جمعه یله شده دیگر چه کسی برایمان دعا خواهدکرد؟ چه کسی که دعایش از این انبوه تیرگی ها بالا برود؟

سال گذشته بود. سیمین دانشور نویسنده گرامی سخت بیمار بود. او را به بیمارستان رسانده بود. آن گونه که از خود خانم صفارزاده شنیدم به عیادتش رفته بود. می گفت برایش دعا کردم. سیمین خوب شد و بارها گفت که تو مرا نجات دادی.

و هربار به او گفتم:

- خدای طاهره تو را شفا داد!

جالب اینکه خانم گفته بود.

- مشروط!به شرطی دعا می کنم که این کاری را که می گویم انجام دهد.

و این شرط را به خواهر سیمین دانشور گفته بود و بعدها به خود او.

شرطش را به زبان آورد اما ضرورتی نیست که بگویم.

و حالا در این بعدازظهر پاییزی با همه قلب... منی که ذره ای از ذراتم... منی که قلبم شکسته و اشکم جاریست... دستهایم را بالا می برم و می گویم:

خدایا ما نه مستجاب الدعا هستیم نه آدمی صددرصد عاری از گناه اما صدای ما را بشنو و طاهره ما را - این بانوی نور و آینه را - به حق هم نامش... شفای عاجل عنایت کن! یا ارحم الراحمین

q شنبه۴ آبان

«همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد.»

خبر رسید بانوی نور و آینه به نور ازلی پیوست. روحش شاد. اما با غربت خود چه کنیم؟

تا یار که را خواهد و...

راضیه تجار

q پنجشنبه ۲ آبان



همچنین مشاهده کنید