شنبه, ۹ تیر, ۱۴۰۳ / 29 June, 2024
مجله ویستا

متولدان رنج


با هنرمندان, مخصوصاً نویسندگان و شاعران و فلاسفه مان چه کرده ایم در طول تاریخ این حلاج است او را با سخن عشق چه کار پس مثله اش کنید آن عین القضاهٔ است و آن طرفی سهروردی است و این یکی فرخی یزدی است اگر قائم مقام و امیرکبیر را هم می کشند به خاطر نثر زیبا و اندیشه ی والای شان است, نه فی المثل به جهت ضربه ای است که بر مردم مظلوم زده اند به ستم وقت قدرت مداری شان

این مردم شعردوست شاعرکش!

ما که هنر را دوست می‌داریم، اما می‌خواهیم هنرمند سر به تنش نباشد، تا زودتر به مرده‌پرستی‌مان برسیم!

واقعاً ما، ما فارسی‌زبان‌ها آدم‌های نامهربان عجولی بوده‌ایم که بیشتر از کینه و دشمنی لذت می‌بریم؟

بوده‌ایم این‌گونه و اینک بدتر شده‌ایم؟ نامهربان‌تر و عجول‌تر؟ آن هم حالا که از قرن بیست و یکم چند سالی گذشته است؟ یعنی وسط انفجار اطلاعات، کنار اقسام و انواع ماهواره، برابر اینترنت و مسافر مریخ و ماه هستیم؟

این فرهنگ، با قدرت حیرت‌آورش، توسط چه کسانی حفظ شده؟ و ما چه می‌کنیم با حافظان فرهنگ و زبان خود؟ که سبب حفظ هویت ماست که باعث شده در جهان به صورت مردمانی باهویت درحساب آئیم. مگرنه این آداب و رسوم و هویت مبارک و معتبر را نویسندگان و شاعران و هنرمندان حفظ می‌کنند؟ چرا در طول تاریخ چند هزارساله، دم به دم سر شاعر و متفکر و اندیشمند را بریده‌ایم و بعد به خاطرشهادتشان گریسته‌ایم؟

در ساختار این جهان عجیب و حیرت‌آور و اسطوره‌های مذهبی، تنها یک‌بار خداوند از پیامبرش می‌خواهد سر پسر خود را ببرد و او را، مهم‌ترین و مثبت‌ترین تکیه‌گاهش ـ بعد از خدا ـ را برای رضای حق قربانی کند و در لحظه‌ی محتوم، خود خداوند مانع می‌شود و گوسفند را برای حضرت ابراهیم (ع) می‌فرستد. تا ما، بعد از حضرت ابراهیم تفکر را و اندیشه را ارج بگذاریم، تا بدانیم ارزش اسماعیل‌ها، زمانی واقعی و آشکار می‌گردد که زنده بمانند، نه بمیرند.

اما ما با هنرمندان، مخصوصاً نویسندگان و شاعران و فلاسفه‌مان چه کرده‌ایم در طول تاریخ؟ این حلاج است! او را با سخن عشق چه‌کار؟ پس مثله‌اش کنید. آن عین‌القضاهٔ است و آن‌طرفی سهروردی است و این یکی فرخی یزدی است. اگر قائم‌مقام و امیرکبیر را هم می‌کشند به خاطر نثر زیبا و اندیشه‌ی والای‌شان است، نه فی‌المثل به جهت ضربه‌ای است که بر مردم مظلوم زده‌اند به ستم وقت قدرت‌مداری‌شان.

دلم البته پر است، می‌خواهم از شاعر خوبی بنویسم که شاید بیشتر شما نامش را نشنیده باشید، اما می‌دانم و شما نمی‌دانید که ساواکی‌های دوران پهلوی دوم و پلیس امنیتی همان دوره، او را خوب می‌شناسند، چون به قصد کشت وقت بازجویی او را کوبیده‌اند.

می‌خواهم از این آدم شاعر حرف بزنم یعنی از احمد طاهری، الف. فرجام، شاعر صاحب اندیشه و سبک جنوبی، اهل اهواز شرجی‌زده، شهر پل‌های جور به جور زیبا.

و اینک طلوع ستاره است و خنده‌ی خورشید و ماه، ماه بی‌اعتبار، ماه سپید سیاه‌جامگان! ماه پرحوصله، ماه پرحوصله‌ی لمیده زیر تاقی نبوده‌ی خیالی، دست‌هاش را گرم می‌کند با هرم سموم ناشناس و می‌خندد با خود، تازه است زمانه، تازه و بی‌هراس ورود کرده‌اند، به قرن پابرهنه‌ی بی‌کلاه، به قرن پنجم.

و تو، می‌توانی ببینی، هول غالب، دیو خستگی مردانی را که تابوت فردوسی بزرگ را ساعت‌هاست بر شانه دارند. چون مذکر یک‌چشم فتوا داده است و به گوش همه‌ی مردمان توس رسانده است: که هیچ‌کس! که هیچ قدرتی حق ندارد این قرمطی را، این کافر را در خاکستان مسلمانان، در جوار آن‌همه مسلم اهل تطهیر و توبه و تولا، به خاک بسپارد.

ـ «و مهم‌تر از همه، شاعر است، یا بوده است، صاحب این جسد و از عظمت ایران‌زمین، شاهنامه‌ای قطور سروده است. بازش گردانید! در این گورستان، جایی برای او نیست! بازش گردانید! بسوزانید، رهاش کنید تا حیوانات وحشی بیابان، با تن این شاعر کافر، شکمی از عزا درآورند!»

گویی سرنوشت فردوسی را برای هنرمندان آینده‌ی این خاک پسندیدند.

احمد طاهری، الف ـ فرجام. فردوسی دیگر! در قرن بیست و یکم ناشناس‌تر از یک ستاره، بگو، در تاق آسمان هفتم، که گم و ناپیداست لکن نامی دارد. ستاره‌ای که لابد هزارسال نوری با زمین ما فاصله دارد.

این ستم کشنده، بر هنر اصیل، یک لحظه حتا تعطیل نشده. و با تأسف از خانواده شروع می‌شود. دیده‌ام بارها وقتی کسی به فرزند شاعری تبریک گفته مثلن ـ «تو باید افتخار کنی که فرزند یک شاعری.» بازمانده‌ی شاعر، سرخ شده از خشم و زیر چشم چنان نگاهی به گوینده داشته، که گوینده از حرف خود پشیمان شده و از خود پرسیده: «مگر حرف بدی زدم؟»

و اگر گوینده، کمی دقت می‌کرد، می‌دید فرزند شاعر با نگاه جوابش می‌دهد: «مگر داشتن پدری مجنون افتخار دارد؟»

حالا از بیگانه چه انتظاری داری؟

احمد طاهری (الف ـ فرجام) کار شعر را شاید کمی پیش‌تر از داستان‌نویسی احمد محمود شروع کرد. هردو احمد، از اولین نویسندگان و شاعران جنوبی بودند که به نو توجه کردند. محمود داستان نوشت و طاهری شعر گفت، مقتدای اولی هدایت و چوبک، مقتدای دومی نیما و شاملو.

الف ـ فرجام، بی‌ادعا و صمیمی، می‌خواند، تحلیل می‌کرد، تجربه می‌کرد و چون جزء اولی‌ها بود، کسی را نداشت تا از او یاد بگیرد. شعر قدیم را می‌خواند و هیچ دفتر شعر تازه‌منتشره‌ای نبود که نادیده‌اش بگیرد.

با اینکه در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۳۴ تا ۱۳۵۷ هر جنگ و نشریه‌ای را که باز می‌کردی، شعری از الف ـ فرجام داشت، در کنار شعرهای شاملو و نیما و فروغ و آتشی، اما هیچ‌گاه ندیدم خود را شاعر بخواند و از شعرش حرف بزند. باید چندبار از او می‌خواستی، خواهش می‌کردی تا شعرش را برایت بخواند. چون اعتقاد داشت دارد تجربه می‌کند و تا رسیدن شعرش به شعر واقعی، هنوز راه‌ها دارد. درصورتی‌که شعرش بسیار پخته‌تر و زیباتر بود از شعر بسیاری از نسل بعد از نیما که چنگال فخر و ادعا داشت خودشان را خفه می‌کرد. عجیب هم شاملو، هم نصرت رحمانی، به شعر الف ـ فرجام، اعتقاد داشتند. شبی نصرت رحمانی، درست سه ساعت درباره‌ی یک شعر فرجام برای من حرف زد و لایه‌های درونی شعر را برای من، منی که شعر فرجام را می‌شناختم، یا فکر می‌کردم می‌شناسم، آشکار کرد. نمی‌دانم خانواده الف ـ فرجام، با دفترهای شعر جاندار و زیبایش چه کرده‌اند؟ چرا برای انتشار آن‌ها کاری نکرده‌اند؟ درصورتی که شنیده‌ام دختر بزرگ احمد طاهری، سارک، پزشک است و حالا می‌تواند به شعرهای او ـ مخصوصاً به انبوه شعرهای چاپ نشده‌اش در مطبوعات ـ سر و سامانی بدهد، چون می‌دانم پلیس‌های امنیتی پهلوی دوم، با شعر فرجام مسئله داشتند و شاعر و شعرش را دشمن بودند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.