سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

سندرم کارتر


سندرم کارتر

تازه ترین تحلیل فارین پالیسی از سیاست های اوباما

چاپ ترجمه یی که می خوانید به منزله تایید این مطلب نیست. این گزارش جهت ارتقای اطلاعات خوانندگان است. در این ترجمه خوانندگان می توانند به بن بست های درون حاکمیت امریکا پی ببرند. اگرچه نویسنده تلاش می کند تا سیاست های متضاد اوباما و اختلاف نظر های جدی بین سیاستمداران امریکا را در مواجهه با ملت های دنیا توجیه کند اما نتوانسته سیاست های غلط امریکا را در برخورد با مشکلات داخلی و خارجی و همچنین اقدامات نظامی آنان را که به نام دموکراسی و حمایت از حکومت های غیردموکراتیک صورت می گیرد موجه جلوه دهد.

باراک اوباما نه یک رئالیست خونسرد و نه ایده آلیستی دلرحم بلکه سیاستمداری است که وقتی وارد سیاست خارجی می شود شخصیتی دوگانه دارد. آنچنان که غالب روسای جمهور امریکا چنین بوده اند و ایده هایی که الهام بخش رئیس جمهور فعلی است ریشه در تاریخ طولانی سنت سیاسی در امریکا دارد.

در گذشته چنین نظریاتی به خوبی به کار بسته می شد اما انگیزه متناقضی که در نحوه اندیشیدن این رهبر جوان بر تهدیدات جهانی اثرگذار است، دوره ریاست جمهوری وی را به شکلی گسیخته و نامنسجم و در بدترین سناریوی پیش رو به سوی جیمی کارتری جدید سوق می دهد.

تامل طولانی مدت اوباما بر سر جنگ در افغانستان می تواند مورد مطالعاتی مناسبی درباره اسکیزوفرنی ریاست جمهوری باشد؛ پس از ۹۴ روز بحث و مشاجره داخلی با توافقی بینابین به بحث ها پایان داد، سپس با شتاب آن طور که ژنرال هایش درخواست کرده بودند نیروهای بیشتری به افغانستان اعزام کرد و آنگاه به اقتضای اصول دموکرات مآبانه اش شروع خروج نیروها از ژوئیه ۲۰۱۱ را اعلام کرد.

این توافق حساب شده یی بود که مردی برای فیصله دادن به مشکلات پیچیده و دشوار بر جای مانده از قبل پیشنهاد می داد. نظیر بسیاری از اسلافش، اوباما نه تنها بادهای مخالف سیاسی را به چالش طلبید بلکه دو مکتب فکری مهم و رقیب را که مباحث سیاست خارجی امریکا را از زمان استعمار هدایت کرده اند، دور هم جمع کرد. به طور کلی روسای جمهور امریکا جهان را از زاویه دید چهار غول سیاست می نگرند؛ الکساندر همیلتون، وودرو ویلسون، توماس جفرسون و اندرو جکسون.

هملیتونی ها اولین دارایی اعتقادی رئیس دولت را این می دانند که دولت ملی مستحکم و نیروی نظامی قوی باید به دنبال سیاستی واقع گرایانه در جهان باشد و اینکه دولت باید بتواند توسعه اقتصادی و منافع تجاری امریکا را در داخل و خارج ارتقا دهد.

ویلسونی ها در نیاز به یک سیاست خارجی جهانی با همیلتونی ها موافقند اما به حمایت و پشتیبانی از دموکراسی و حقوق بشر به عنوان هسته اصلی و مولفه اساسی استراتژی بزرگ امریکا می نگرند.

جفرسونی ها مخالف اجماع جهانی و خواهان کاهش تعهد و مسوولیت امریکا در سطح مسائل بین المللی تا حد ممکن و کنار گذاشتن ایده دولت امنیت ملی هستند.

جکسونی ها بینندگان امروزی شبکه خبری فاکس نیوزند، پوپولیست هایی مشکوک به ارتباطات تجاری همیلتونی ها، خیرخواهی ویلسونی ها و ضعف و ناتوانی جفرسونی ها. جمهوریخواهان میانه روتر متمایل به همیلتونی ها هستند که نمونه آن حرکت سارا پیلن به طرف مدارج بالای حزب و رشد تاثیر جکسونی ها در میان آنها است.

دموکرات های میانه رو گرایش به مداخله جویی ویلسونی ها دارند، حال آنکه جناح چپ و صلح طلب های درون حزب دموکرات بیشتر جفرسونی و علاقه مند به بهبود و اصلاح دموکراسی در داخل امریکا هستند تا صادرات آن به خارج.

بعضی از روسای جمهور امریکا نیز ائتلافی از نظریات مختلف درست می کنند و گروهی دیگر هم به شدت بر سر مکتب فکری مورد علاقه شان باقی می مانند.

در زمان پایان جنگ سرد، همیلتونی ها به طور گسترده یی بر روند سیاست ها در دولت جرج بوش پدر فرمان می راندند و بسیاری از آنها بعدها از مخالفان بوش پسر در جنگ عراق بودند.

دولت بیل کلینتون در ۱۹۹۰ مخلوطی از گرایشات همیلتونی و ویلسونی بود.

نتیجه چنین انشعابات و اختلافات شدید میان مجریان زمانی نمود بیشتری می یافت که این مکتب های فکری بر سر مناقشاتی نظیر مداخله بشردوستانه در جنگ بالکان یا رواندا یا مجدداً بر سر مساله بغرنج حقوق بشر و روابط تجاری امریکا با چین رودرروی یکدیگر قرار می گرفتند.

همین اواخر در دوره ریاست جمهوری بوش پسر تلاشی برای ائتلاف میان جکسونی ها و ویلسونی ها به عمل آمد که با شکست راهبرد سیاسی جاه طلبانه بوش زمینه برای ریاست جمهوری اوباما مهیا شد.

۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ یکی از آن لحظات نادر و بهت برانگیزی بود که جکسونی ها را از خواب بیدار و کانون توجه شان را به صحنه بین المللی معطوف کرد. فقط خاک امریکا نبود که مورد حمله قرار گرفته بود، این تهاجمی بود که با توطئه چینی تروریست های بین المللی به طرز تلقی جکسونی ها از احتمال بروز یک جنگ بیشرمانه وارد می آمد؛ هدف قرار گرفتن غیرنظامیان.

تلقی جکسونی ها از جنگ با نسلی از تهاجمات و حمله به شهروندان بومی امریکا در آن سوی ایالات متحده شکل گرفته بود و پیش از آن هم با قرن ها جنگ مرزی در انگلستان، اسکاتلند و ایرلند. این جنگ ها نبرد با دشمنانی بود که قوانین جنگ را رعایت و خود را ملزم به جنگ عادلانه می کردند. اما آنهایی که به امریکا در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ حمله کرده بودند کسانی بودند که بی اعتنا به قوانین و مقررات صرفاً در فکر به دام انداختن و کشتن بودند و بی علاقه به جزییات حقوقی و قانونی.

وقتی امریکا مورد حمله واقع شد جکسونی ها خواهان واکنش شدند. پاسخ قاطع و جکسونی بوش به حملات ۱۱ سپتامبر عبارت بود از حمله به افغانستان و سرنگونی دولت طالبان که به تروریست ها پناه داده بود. این سیاست در جنگ عراق جای خود را به دخالت نگرش ویلسونی داد. اساساً دلایل بوش برای سرنگونی صدام حسین طنینی به شدت جکسونی داشت. صدام به اتهام ساخت سلاح های کشتار جمعی بود و ارتباط نزدیکی با القاعده برقرار کرده بود اما با طولانی شدن جنگ و آشکار شدن دروغ تولید جنگ افزارهای کشتار جمعی و همچنین ارتباط با القاعده، بوش به سمت استدلال ویلسونی ها تغییر جهت داد؛ مبنی بر اینکه این جنگ نه یک نبرد طولانی مدت دفاعی علیه تهدیدات بالقوه یا جنگی تلافی جویانه بلکه جنگ برقراری دموکراسی ابتدا در عراق و سپس در سراسر منطقه است و به این ترتیب گسترش دموکراسی و تجدید ساختار ملی سنگ بنای سیاست های اجرایی در خاورمیانه شد. بوش نتوانست استراتژی سنجیده تری را برای کسب حمایت از برنامه سیاسی اش در داخل امریکا بپروراند.

جکسونی ها از منظر تاریخی علاقه یی به ارتقای دموکراسی پرهزینه و دارای ریسک بالا در خارج از امریکا ندارند. آنها عموماً مخالف مداخلات بشردوستانه در سومالی، بوسنی و هائیتی در طول سال های زمامداری کلینتون بودند. آنها نه در این اندیشه بوده و نه هستند که جوانان امریکا را به کشتن دهند و خزانه امریکا را فدای گسترش دموکراسی یا حمایت از حقوق بشر در سایر کشورها کنند اما نکته عجیب اینجا است که آنها همچنین مخالف گزینه «فلنگ را بستن» برای پایان دادن به جنگ عراق بودند؛ حتی هنگامی که اعتقاد خود به بوش ها و حزب جمهوریخواه را از دست دادند. آنها علاقه یی به جنگ برای دموکراسی ندارند و در ضمن نمی خواهند شاهد شکست سربازان و جریحه دار شدن غرور ملی امریکاییان باشند. در آخرین سال های زمامداری بوش بن بستی به وجود آمد؛ اکثریت دموکرات کنگره در تغییر استراتژی بوش در عراق ناتوان بودند و وی در اختیار افزایش سطح نیروهای امریکا در عراق آزاد بود، با وجود آنکه خود جنگ و استدلال بوش برای آن با عدم محبوبیت مردمی مواجه بود. اوباما وارد می شود.

مخالفت زودهنگام و قاطع با جنگ عراق اوباما را قادر ساخت اصول اساسی سیاست خارجی حزب دموکرات را که او آنها را عمیقاً مخالف با سیاست بوش می دید با یکدیگر هماهنگ کند. اوباما جبهه مخالفی علیه جنگ عراق ایجاد کرد که محور اصلی مبارزه تبلیغاتی اش طرح دلایلی بود که یادآور جنبش های مخالف جنگ امریکا- مکزیک هنری دیوید تورو بود. همانند کارتر در سال ۱۹۷۰ به شاخه قدیمی جفرسونی حزب دموکرات برگشته است و هدف استراتژیک سیاست خارجی اش کاهش هزینه ها و خطرات جنگ در خارج از طریق محدود کردن عملیات در هر جای ممکن است. او معتقد است ایالات متحده با تبدیل شدن به الگویی از دموکراسی در داخل و میانه روی در خارج بهتر می تواند به گسترش دموکراسی و حمایت از صلح کمک کند. علاوه بر این جفرسونی هایی نظیر اوباما بر این باورند که تعهدات بی حساب و کتاب امریکا در خارج دموکراسی در امریکا را تضعیف می کند. بودجه های سرسام آور نظامی منابع را از تامین نیازهای ضروری داخلی به سوی دیگری سوق می دهد؛ ارتباط نزدیک با رژیم های فاسد و استبدادی در خارج، امریکا را گرفتار متحدانی نفع طلب و آلوده می کند؛ تشدید دولت امنیت ملی تهدیدی برای آزادی شهروندی است و راه را برای لابی های قدرتمند موافق جنگ که از طریق افزایش بودجه دفاعی دولت فدرال ارتزاق می کنند هموار می کند.

هنگامی که بوش استدلال می کرد تنها پاسخ ممکن به حملات ۱۱ سپتامبر پررنگ کردن حضور نظامی و تعهدات سیاسی امریکا در خاورمیانه است، اوباما قبل از هر چیز به دنبال افزایش امنیت امریکا از طریق کاهش عملیات نظامی و کم کردن بار سیاست خارجی امریکا در خاورمیانه است؛ نظیر حمایت از اسرائیل که باعث برانگیخته شدن سوءظن و دشمنی در منطقه می شود. وی به دنبال عقب نشینی نیروهای امریکا از کشورهای هم مرز با روسیه و کاهش خطر مناقشه با مسکو است. در امریکای لاتین او تاکنون بسیار سنجیده و دقیق عمل کرده است و آشکارا امیدوار به عادی کردن روابط با کوبا و همزمان پرهیز از برخورد با دولت های بولیواری ونزوئلا، اکوادور و بولیوی است.

اوباما به دنبال جهانی آرام برای تمرکز تلاش هایش بر اصلاحات داخلی است و ایجاد شرایطی که به او اجازه برچیدن دولت امنیت ملی را که میراث برجای مانده از جنگ سرد است، بدهد و دادن شور و حرارت و زندگی به امریکای بعد از حملات ۱۱ سپتامبر و ترجیح پیمان های خلع سلاح به جای افزایش تشکل های نظامی و امید به جایگزینی موازنه قوای منطقه یی با عملیات های بزرگ و یکجانبه امریکا در سرتاسر جهان. رئیس جمهور نهایتاً در آرزوی یک نظم جهانی است که در آن فشارها تقسیم شده باشد و قدرت نهایی نظامی ایالات متحده در صحنه بین المللی کمتر شود.

هنگامی که ویلسونی ها عقیده دارند برقراری ثبات پایدار با انباشته شدن جهان از رژیم های دیکتاتوری ممکن نیست، جفرسونی هایی نظیر اوباما بر این باورند که اگر انگیزه ها به معنای واقعی کلمه همسو شده باشند حتی رژیم های بد نیز می توانند به شهروندانی منظم در صحنه بین المللی بدل شوند. سیاست های کره شمالی است و نه ماهیت آن که تهدیدی برای منطقه پاسیفیک محسوب می شود. این هدف استراتژیک سیاست خارجی اوباما را کمی شبیه سیاست های ریچارد نیکسون و هنری کیسینجر می کند. در افغانستان و عراق اوباما درصدد بیرون کشیدن نیروهای امریکا از جنگی پرهزینه از طریق سیاست «ویتنامیزه کردن جنگ» در سال های زمامداری نیکسون است، آن هم با معادله و شیوه یی امروزی. او در شرف گشودن باب گفت وگو با ایران همچون راهبرد نیکسون در ارتباط با دولت کمونیست چین است.

به همان روشی که نیکسون برقراری یک رابطه سازنده با چین را به رغم سیاست داخلی مائو موسوم به «گارد قرمز» تعقیب می کرد اوباما نیز تضادی ایدئولوژیک که ضرورتاً منجر به اتخاذ راهبردی ضعیف در رابطه امریکا و جمهوری اسلامی شود، نمی بیند. همچنین به همان شیوه یی که نیکسون و کیسینجر به دنبال تغییر نگرش جهانی با عقب نشینی از هند و چین از طریق دیپلماسی همه جانبه «گیج و مبهوت کردن حریف» بودند که به رغم تقلیل پرستیژ نظامی، امریکا را در جایگاه مرکزی جهان سیاست قرار می داد،دولت اوباما نیز از طریق استفاده از محبوبیت جهانی رئیس جمهور درصدد پوشش دادن به یک عقب نشینی استراتژیک از وضعیتی بی سر و سامان در خاورمیانه است که میراث برجای مانده از دولت بوش است.

هر دو مورد پنداری جذاب و بلندپروازانه است. کامیابی در آن سطح تنش های بین المللی را همزمان با کاهش عملیات نظامی امریکا کاهش خواهد داد. ایالات متحده از هر نظر توان هژمونی نظامی در سراسر جهان را داراست اما این نقش به طور معناداری با کاستن از تقاضای تخصیص منابع و کاهش خطر جنگ استمرار خواهد یافت. آنچه اکنون اوباما در حال کشف آن است این است که هر اقدام رئیس جمهور در راستای استراتژی کلان جفرسونی ها در قرن ۲۱ با چالش های بی شماری مواجه است. در قرن نوزدهم که دوران طلایی سیاست خارجی جفرسونی ها در امریکاست، برای رئیس جمهور محدود کردن تعهدات کشور به خارج از مرزهای امریکا ساده تر بود. بریتانیا نقشی جهانی شبیه آنچه امروز ایالات متحده دارد، بازی می کرد؛ از آن جمله تامین امنیت محیطی پایدار و ارتقای سطح تجارت جهانی و سرمایه گذاری.

گشت زنی دریایی همچون سوارکاری آزاد در سیستم جهانی بریتانیایی به امریکا این اجازه را می داد که منافع این نظم انگلیسی را در جهان به دست آورد، بدون آنکه مجبور به پرداخت هزینه هایش باشد. با افول قدرت بریتانیا در قرن بیستم امریکایی ها با گزینه های ناخوشایندی مواجه شدند. با عدم توانایی طولانی مدت امپراتوری بریتانیا در تامین امنیت اقتصادی و سیاسی جهان، امریکا باید میان جانشینی بریتانیا به عنوان محور اصلی نظم جهانی - با تمام مشکلاتی که انتخاب این گزینه ایجاد کرد - و رفتن به سوی اهداف تجاری اش در جهانی ازهم گسیخته و بی نظم یکی را انتخاب می کرد. در ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ امریکایی ها آخرین تلاش خود را کردند؛ فجایع پشت سر هم نظیر رکود بزرگ اقتصادی، جنگ جهانی دوم و تلاش استالین برای هژمونی در منطقه اوراسیا، عملاً همه سیاستمداران را متقاعد کرد که خطرناک و هزینه بر بودن دخالت امریکا در تحولات جهانی اثبات انتخاب میان بد و بدتر است.

در طول یکی از دو دوره زمامداری فرانکلین روزولت، عملاً ایالات متحده سیاست های جفرسونی را در اروپا و آسیا تعقیب کرد که عبارت بود از پرهیز از درگیری نظامی با ژاپن و آلمان. نتیجه چنین سیاستی وقوع خونین ترین جنگ در تاریخ جهان بود و نه حاکمیت مشترک و باثبات قدرت های قانع. از این زمان به بعد بود که جفرسونی ها باید پذیرای مجموعه وسیعی از انسدادهای سیاسی و اقتصادی و درگیری های نظامی می شدند که ایالات متحده را به عنوان بازیگر اصلی دوران پس از جنگ معرفی می کرد.

جفرسونی ها به طور غریزی ضرورت شانه خالی کردن از این مسوولیت را دریافته بودند اما دانستن این نکته که کجا باید از انجام وظیفه فرار کرد همیشه کار ساده یی نیست.

دیگر مکاتب عموماً درباره کاهش تعهدات امریکا در خارج شکاک هستند. ویلسونی ها میانه روی جفرسونی ها را به اخلاقی بزدلانه تفسیر می کنند. آنها می پرسند آیا عدم ملاقات اوباما با دالایی لاما تعظیم به دیکتاتورها در پکن نیست؟ جکسونی ها چنین سیاستی را ترسویی می دانند، همین و بس و اینکه چرا وی رودرروی ایران نمی ایستد؟

همیلتونی ها ممکن است در مواردی خاص موافق میانه روی جفرسونی ها باشند - آنها هم خواهان اشغال منطقه دارفور نیستند - اما دیر یا زود آنها هم جفرسونی ها را به خاطر ناتوانی در گسترش هژمونی امریکا در جهان ملتهب و خطرناک کنونی مورد حمله قرار خواهند داد. علاوه بر این همیلتونی ها علاقه به تجارت آزاد و سیاست دلار قوی دارند؛ در اوضاع و احوال کنونی آنها هم در نوعی محدودیت مالی به سر می برند و اوباما هم خیال ندارد گامی در جهت راضی نگه داشتن آنها بردارد.

مشاوره های طولانی مدت اوباما درباره افغانستان شاهدی بر این مدعاست که برای یک رئیس جمهور جفرسونی جنگ موضوعی نگران کننده و فرآیندی ناخوشایند است که فقط با تامل و دقت هر چه بیشتر باید به آن مبادرت کرد. جنگ در واقع آخرین راه چاره است و هزینه های یک عملیات عجولانه به مراتب سنگین تر از هزینه بحث و گفت وگو و تاخیر و تعلل است.

همیلتونی ها بیشتر علاقه مند به اجرای تصمیمات فوری و بی درنگ و پنهان از دیگر قدرت ها هستند و هیچ اعتقادی به رایزنی میان مشاوران امریکایی ندارند.

اوباما از میان همه طرف ها منتقدان جدی پیدا کرد؛ ویلسونی ها پرهیز می کردند از تمایل آشکار رئیس جمهور به رها کردن بحث حقوق بشر یا آنچه وی آن را عینیت گرایی سیاسی برای کاهش خطر جنگ می نامید.

جکسونی ها عدم رغبت اوباما به حمایت و پشتیبانی از جنگی حرفه یی و تمام عیار در عراق و افغانستان را به حساب بزدلی وی می گذاشتند و اغلب جفرسونی های خالص - نوانزواگراها در هر دو جناح چپ و راست - به اوباما به عنوان خیانت حمله می کردند. سیاست خارجی جفرسونی همیشه بر وفق مراد نیست.

سیاست خارجی جفرسونی ها در تاریخ معاصر اغلب از سوی مکاتب فکری دیگر مورد حمله قرار گرفته است.

سیاست تنش زدایی کیسینجر به طور جدی از جانب جمهوریخواهان محافظه کار که خواهان ایستادگی قاطع در مقابل کمونیسم بودند مورد انتقاد قرار گرفته بود. در جناح چپ هم دموکرات های طرفدار حقوق بشر از اصول نظری دکترین نیکسون مبنی بر حمایت از متحدان منطقه یی خودکامه نفرت داشتند. (به طور مثال شاه ایران) کارتر مواجه با بسیاری از مشکلات مشابه بود و تصویر ناتوان و متزلزل او که به زوال و عدم انتخاب مجددش مدد رساند، یک معضل دائمی برای روسای جمهور جفرسونی است. اوباما خیال دارد از همین حالا از روی این موانع بپرد.

این فقط امریکایی ها نیستند که در صدد به چالش گرفتن سیاست خارجی جدید امریکا هستند. آیا روسیه و ایران به راهبرد آشتی جویانه اوباما با توافقی دوجانبه پاسخ خواهند داد یا با تفسیر آن به ضعف و تزلزل ابرقدرت امریکا، تشجیع شده و راه خود را پی خواهند گرفت؟ آیا کمک رئیس جمهور به اکثریت مسلمانان میانه رو در سرتاسر جهان دوره یی از درک و تفاهم بهتر را در پی خواهد داشت یا اقلیت خشن حملات جدیدی را پی ریزی خواهد کرد که مقاومت رئیس جمهور در برابر جنگ طلبی در داخل امریکا را به زیر سوال خواهد برد؟

آیا ناتوانی رئیس جمهور در ایجاد توافقی میان اعراب و اسرائیل اعتبار وی را از میان خواهد برد و به عمیق تر شدن سطح بدبینی و بی تفاوتی در خاورمیانه کمک خواهد کرد؟

آیا اوباما می تواند کاهش منظم نیروهای امریکایی در معرض خطر در عراق و افغانستان را عملی کند و بدون حضور نیروهای متخاصم، خلاء قدرت را در این دو کشور پر کند؟ آیا امریکای میانه رو تحت رهبری اوباما بر هوگو چاوس رهبر ونزوئلا تاثیر خواهد گذاشت تا روند یانکی ستیزی اش را که قطب سیاست های داخلی و بین المللی اوست کاهش دهد؟ آیا کشورهای دیگر به فراخوان رئیس جمهور امریکا در قبول مسوولیت های بیشتر در عرصه بین المللی اعتنا خواهند کرد و به این ترتیب تعهدات امریکا در قبال مسائل جهانی کاهش خواهد یافت یا آنها در تحقق وظیفه شان به عنوان سهامدار در سیستم جهانی شکست خواهند خورد؟

سیاست میانه روی و عقب نشینی جفرسونی نیازمند همکاری بسیاری دیگر از کشورها است اما چشم انداز افول چهره تاثیرگذار امریکا در جهان ممکن است دیگران را در علاقه مندی به کمک به ایالات متحده کمتر ترغیب کند.

مشکل سیاسی مضاعفی که برای اوباما وجود دارد همان چیزی است که او را شبیه کارتر می کند. راهبرد اصولی جفرسونی هر دو توازنی در حزب از طریق علاقه شدید به ارزش های ایده آلیستی ویلسونی و موقعیت شان در رهبری حزب دموکرات که آشکارا دارای رگه های ویلسونی است ایجاد کرده بود.

یک جفرسونی ناب خواهان درخشش بی نظیر تجربه دموکراتیک امریکا و باور به این نکته اساسی است که ارزش های امریکایی ریشه در تاریخ و فرهنگ این کشور دارد و به سادگی قابل صدور نیستند. برای چنین رئیس جمهوری دورنما بسیار تنگ و محدود است؛ روسای جمهوری نظیر آبراهام لینکلن، وودرو ویلسون و مارتین لوترکینگ پسر در این طبقه جای می گیرند.

اوباما به درستی به آنچه در سخنرانی آغاز دوره ریاست جمهوری اش ایراد کرد باور دارد؛ «ما انتخاب غلط میان ایده آل ها و امنیت مان را رد می کنیم.» اما نظیر هر رئیس جمهور دیگری او هم در واقع در حال بده بستان های اجتناب ناپذیری بوده است.

چرا وی ملاقات با دالایی لاما را رد می کند؟ چرا هنوز هم از رژیم فاسد حامد کرزی در افغانستان حمایت می کند یا با وجود پیشینه تاریک و مبهم عناصر نظامی و غیر نظامی دولت پاکستان در استفاده شفاف از منابع مالی ایالات متحده، باز هم به این دولت کمک می کند؟ آیا اوباما در حال مشوق دادن به خارطوم نیست؛ رژیمی که متجاوز از ده سال است سیاستی را در منطقه دارفور در پیش گرفته که دولت ایالات متحده از آن با عنوان نسل کشی یاد می کند؟

دشوار است آشتی میان چشم اندازی متعالی از آینده امریکا از منظر ویلسونی و سیاست خارجی مبتنی بر مصاحبه با رژیم های فاسد. اگر قرار است دولت قدرت و منابعش را برای کمک به قربانیان فقر و بی عدالتی در داخل امریکا به کار بندد، آیا نباید هنگامی که مردم دیگر کشورها مواجه با بی عدالتی و مخاطرات جدی هستند، اقدامی صورت دهد؟ اوباما نمی تواند به راحتی مساله حقوق بشر را از برنامه کاری حذف کند.

تضاد میان واقع گرایی سنجیده و قائل به محدودیت ها در عرصه جهانی در نزد جفرسونی ها و ضرورت توسعه و تغییر و تحول در برنامه ویلسونی ها احتمالاً به سراغ این دولت هم خواهد آمد، چنان که به سراغ کارتر آمد، هنگامی که او درخواست شاه ایران برای سرکوب وحشیانه مردم به منظور باقی ماندن در قدرت را رد کرد. ویلسونی های اردوگاه اوباما از همین حالا هم با منفی بافی، غر زدن درباره شکست در بستن فوری زندان گوانتانامو، علاقه به دولت در سایه و حمایت از روی بی میلی برای تحقیق و تفحص از سوءاستفاده ها در دولت قبلی و عدم توفیق شان در تحت فشار قرار دادن لایحه مالیات بر تولید گازهای گلخانه یی قبل از اجلاس کپنهاگ را آغاز کرده اند. بر این غرغرهای ناخوشایند افزوده خواهد شد و تاریخ توپ را به سوی خود آنها برخواهد گرداند.

آیا برای اوباما پذیرفتنی است اگر او در جلوگیری از دور جدید کشتارهای دسته جمعی در منطقه «دریاهای بزرگ آفریقا» شکست بخورد؟ آیا او توان تصمیم گیری قاطع، سریع و جسورانه را دارد آن هم هنگامی که مشاوران نزدیکش و اصول سیاسی که او به آن معتقد است، در تضاد شدیداً نومیدکننده یی با یکدیگر قرار دارند؟ آیا او مایل به راه اندازی جنگ بشردوستانه در صورت شکست تمام گزینه های دیگر هست؟

علاقه جفرسونی ها به مدیریت سیاست خارجی امریکا با کمترین ریسک ممکن در گذشته کمک کرده است تا روسای جمهور امریکا استراتژی های کلان و کارآمدی را توسعه دهند، نظیر ایده بازدارندگی در دوران جنگ سرد توسط جرج کنان و دکترین مونروئه در قرن نوزدهم. بازسازی سیاست خارجی امریکا در صورت موفقیت همانقدر تاثیرگذار خواهد بود که طرح های کلاسیک و استراتژیک فوق الذکر.

با وجود این در دهه های اخیر شاهد کاهش تاثیرگذاری جفرسونی ها در عرصه سیاست خارجی امریکا بوده ایم. امریکایی ها امروز شاهد مشکلاتی در سرتاسر جهان هستند. مردم اغلب پاسخ جفرسونی ها به این مشکلات را بسیار منفعل می بینند. سیاست بازدارندگی جرج کنان به سرعت در مقابل راهبرد نظامی مستحکم، پاسخ به فشار شوروی از طریق تقویت نیروهای امریکا و متحدین اش در اروپا و آسیا که توسط دین آچسون ارائه شد موقعیت و اهمیت خود را از دست می دهد. سیاست تنش زدایی نیکسون و کیسینجر هم از جانب جمهوریخواهان و هم دموکرات ها کنار گذاشته شد.

کارتر به امید پایان دادن به جنگ سرد به کاخ سفید آمد اما با پایان دوره تصدی اش او از مقاومت در برابر اشغال افغانستان توسط روس ها، افزایش بودجه دفاعی و پایه ریزی حضور گسترده امریکا در خاورمیانه حمایت کرده بود. در قرن ۲۱ روسای جمهوری ایالات متحده باید به مجموعه یی از موضوعات و مسائل نوین توجه کنند؛

ماهیت سیستم بین الملل و جایگاه ایالات متحده در آن با توجه به ظهور قدرت های جدید و افول قدیمی ها و توجه به تغییر جهت معادلات جهانی از حوزه آتلانتیک به پاسیفیک باید دوباره بازاندیشی شود. توسعه پرشتاب تکنولوژیکی که صنعت بارز عصر کنونی است جامعه جهانی را تغییر شکل خواهد داد، آن هم با آهنگی که توانایی هر کشوری در جهان را با نحوه مدیریت این زوال ها و تغییرات سریع به چالش خواهد کشید.

اوباما با وجود منزلت بالا و شجاعت فراوان سفری دشوار و نامطمئن را آغاز کرده است. من شک دارم که این امتیازات چندان مورد توجه قرار بگیرند و هنوز آشکار نیست که شم و غریزه وی هم سنگ با طرح و نقشه های بزرگ سیاستمداران نظیر جان آدامز و هنری کیسینجر در گذشته باشد.

اما شکی در این نیست که سیاست خارجی امریکا نیازمند بازاندیشی اساسی است. عنصر لازم و ضروری هوشیاری و آگاهی بهترین شرایطی است که جفرسونی ها برای سیاست خارجی امریکا تدارک دیده اند؛ جلوگیری از آنچه پاول کندی مورخ آن را «امپراتوری تحت فشار» می نامد و تضمین اینکه اهداف امریکا متناسب با وسیله هایش باشند. ما امروز بیش از هر زمان دیگری نیازمند این بینش هستیم؛

اگر سیاست خارجی اوباما در عدم انسجام و خیرخواهی هایی که ویژگی مشخص کارتر بود که البته راهبردی معیوب به حساب می آمد، سقوط کند- فرقی هم نمی کند که در افغانستان باشد یا در مناقشاتی که هنوز پیش بینی نشده اند- برای روسای جمهور آینده روند ترسیم نقشه یی دقیق و دوراندیشانه در میان امواج خروشان پیش رو بسیار دشوارتر خواهد بود.

والتر راسل مید

ترجمه؛ ایرج جودت