پنجشنبه, ۱۴ تیر, ۱۴۰۳ / 4 July, 2024
مجله ویستا

دیدار با افسانه ممیز


دیدار با افسانه ممیز

رفته بودم درباره بنیاد ممیز با افسانه خانم صحبت کنم, که استاد با آن نگاه جدی از پشت ستون سرک کشید ساکت بود, اما همان یک نگاه کفایت کرد مودبانه داخل شدم, از پله های خانه کاشانک که مرتضی ممیز هنوز پشت درش چسبیده, پایین رفتم ایستادم کنار ممیز و بالاخره جایی را انتخاب کردم که هرازگاهی بتوانم قاب عکس بزرگ و نگاه نافذ درون قاب را ببینم, همان نگاهی که از ستون چشم دوخته به در

رفته بودم درباره بنیاد ممیز با افسانه خانم صحبت کنم، که استاد با آن نگاه جدی از پشت ستون سرک کشید. ساکت بود، اما همان یک نگاه کفایت کرد. مودبانه داخل شدم، از پله های خانه کاشانک که مرتضی ممیز هنوز پشت درش چسبیده، پایین رفتم. ایستادم کنار ممیز و بالاخره جایی را انتخاب کردم که هرازگاهی بتوانم قاب عکس بزرگ و نگاه نافذ درون قاب را ببینم، همان نگاهی که از ستون چشم دوخته به در. افسانه خانم از بنیاد شروع کرد. حرف هایش زود تمام شد، کمتر از ۲۰ دقیقه. اما دلش می خواست از مرتضی ممیز بیشتر بگوید. از همسرش، از آقای نشانه ها، به عرض رابطه اش اشاره کرد: «رابطه مان خیلی طول نداشت اما به قول مرتضی عرضش زیاد بود.» نمی خواست فقط خاطره بگوید: «همه وجوه آدمی مثل ممیز با این شخصیت تاثیرگذار باید بررسی شود. در این مدت نگاه ها به مرتضی تنها نگاه به یک گرافیست بود، نه یک دوست، یک همسر، یک پدر. هیچ کس به این سئوال جواب نداد که چه چیزی در مرتضی بود که با وجود ظاهر رک و خشن اش، همه دوستش داشتند. پسران من در این مدت شدند پسران واقعی مرتضی، او حس می کرد یک خانواده کامل دارد. شخصیت اجتماعی و خانوادگی مرتضی یک راز باقی مانده است در حالی که او هیچ راز مگویی نداشت.» افسانه ممیز که هنوز لباس سیاه به تن داشت، از قصه آشنایی اش با مرتضی ممیز شروع کرد. میان کلامش نمی آیم، مبادا رازی ناگفته بماند.

• آشنایی آقا مرتضی با افسانه خانم

۶ سال و ۲ ماه پیش، درست ۴ آبان ۱۳۷۸ بود. وقتی قرار شد من و مرتضی به هم معرفی شویم، اصلاً او را نمی شناختم. رشته تحصیلی ام زمین شناسی بود و مدت ها در حوزه یوگا فعالیت داشتم. با کمال شرمندگی جامعه هنری را نمی شناختم و چهره مرتضی را هم ندیده بودم. وقتی همدیگر را ملاقات کردیم، بیش از آنکه فکر می کردم خسته و بی حوصله بود. سه سال از مرگ همسرش می گذشت و طی این مدت سعی کرده بود فردی را جایگزین کند که نتوانسته بود. در اولین دیدار حس کردم این آدم که به ظاهر قلدر به نظر می رسید، از درون بسیار عاطفی است. پشت این ظاهر باابهت، کودکی فوق العاده لطیف و احساساتی دیدم. همان زمان گفت که بیمار است و دو، سه جلسه ای هم رادیوتراپی کرده، وقتی این را گفت دیدم واقعاً بی انصافی است که چنین آدم خوبی را به دلیل بیماری رها کنم. ماه های اول افسردگی را در وجودش می دیدم. ۱۰ سال بود که مرتضی شرایط سختی را پشت سر گذاشته بود. به همسر اولش علاقه بسیاری داشت و او هم بیمار شده بود. فیروزه زن خوبی بود و مرگش شوک بزرگی به مرتضی وارد کرده بود. خودش می گفت: «با مرگ فیروزه انگار نیمه وجودم تخریب شد.» و بعد تاکید می کرد: «نمی دانی چقدر تحمل از دست رفتن شریک زندگی برای آدم سخت است. آدم فشرده می شود.» تشویقش کردم که در کلاس یوگا شرکت کند. ثبت نام کرد و این خیلی عجیب بود. ۳ ترم به کلاس یوگا آمد و با نگاه من به زندگی آشنا شد. این نگاه برایش جالب بود. خودش هم خیلی تلاش کرد برای تغییر فضای ذهنی اش. خوشحال بود از اینکه باز هم زندگی اش را با یک نفر شریک شده است. بعد از مدتی با وجود گسترش بیماری به زندگی امید بسیاری داشت.

•مرتضی ممیز و سرطان

خیلی عاقلانه و منطقی با این بیماری برخورد کرد. می خواست بر آن غلبه کند. البته دوسال اول پیش از آشنایی با من اصلاً آن را جدی نگرفته بود و اقدام چندانی برای معالجه آن انجام نداده بود. استدلالم را درباره سرطان برایش گفتم. عقیده داشتم و دارم بیماری سرطان و کسی که به آن مبتلا است، هر یک شمشیری در دست دارند و با هم می جنگند. اگر بیمار شمشیر را زمین بگذارد، سرطان حمله می کند و پیش می رود. مرتضی هم این استدلال را پذیرفت. گاهی خسته می شد و به شوخی می گفت: «اگر من بر این بیماری غلبه کردم که هیچ، اما اگر او بر من پیروز شد، پس خداحافظ.» به اینجا که می رسید دست هایش را به نشان خداحافظی بالا می آورد و تکان می داد، اما خنده بر لب هایش بود.

•ترس های مرتضی ممیز

دوسال پیش هنوز حالش خوب بود که پیشنهاد داد با او مصاحبه کنم. گفت برو کاغذ و قلم بیاور هر چه دوست داری از من بپرس. گفتم شرطی دارم. اصلاً نمی خواهم راجع به کارت بپرسم. درباره کار و شخصیت اجتماعی ات، خیلی چیزها نوشته اند. من به یک بعد دیگر از شخصیت تو علاقه مندم. دوست دارم از کودکی ات، پدر و مادرت، خانه ای که در آن زندگی می کردی، از ترس ها، شادی ها و حال و هوای کودکی ات برایم بگویی. دلم می خواست با مرتضی به عقب بروم و او از سال های دور زندگی اش بگوید. خیلی خاطرات خوشی از دوران کودکی نداشت. می گفت بس که از کودکی سخت کار کرده ام، اصلاً یاد نگرفته ام که آدم باید شاد باشد و بخندد. می گفت اصلاً خنده بلد نیستم. خانواده اش در دوران کودکی او دچار مشکلات مالی شدید شده بود و بار زندگی به دوش مرتضی بود. به همین خاطر دانشکده را ۹ساله تمام کرد. ترس از نداری و بی پولی تا همین دوسال پیش هم رهایش نکرده بود. وقتی شروع کردیم به مصاحبه خیلی از ترس ها را ریخت بیرون. یکی از دلهره هایش این بود که بالاخره روزی نتواند کار کند و فقر به سراغش بیاید. راجع به این مسئله خیلی حرف زدیم. کار به جایی رسید که من قلم و دفتر را کنار گذاشتم و با هم شروع کردیم به بررسی ابعاد گوناگون و عوارض این ترس درونی، رفته بودم در قالب یک مشاور.آخرش گفتم خوب تو کار نکن. من کار می کنم. کافی است به جای سه روز در هفته شش روز کار کنم. آنقدر درآمد دارم که زندگی هر دویمان به خوبی تامین شود. خیالش راحت شد و بعد از آن ترس از بی پولی کمتر آزارش می داد.

•ممیز و مقوله مهاجرت

مرتضی خیلی ایرانی بود. با مهاجرت مخالفت عجیبی می کرد، در این یک مورد طرف مقابلش را در نظر نمی گرفت و می گفت تحت هر شرایطی و با هر کمبودی باید در سرزمینمان بمانیم. مدام تکرار می کرد من ایرانی ام و تا آخرین لحظه زندگی باید در وطن خودم زندگی کنم. بحث و جدل های زیادی با آقای نامی داشت. مدام تلاش می کرد او را از رفتن به خارج از کشور منصرف کند. وقتی می گفتم هر کس مسئول زندگی خودش است و تو نمی توانی این طور قاطعانه به دیگران دستور دهی جواب می داد اگر هم بروند معلوم است چه اتفاقی می افتد، آدم هایی که صلاحیت ندارند جای آنها که رفته اند را می گیرند. باید ماند و تلاش کرد.

• بنیاد ممیز

یکی از اهداف مرتضی همیشه این بود که دانشجویان از تمام فعالیت هایش استفاده کنند. دوست داشت موزه ای راه بیندازد یعنی اوایل بیشتر به راه اندازی موزه فکر کرده بود، موزه ای برای آثار خودش و دیگران تا اینکه بعدها شد بنیاد ممیز. چند سال قبل قرار بود فرهنگستان مکانی را در اختیارمان بگذارد برای موزه مرتضی ممیز، که موافقت نکرد. دوست نداشت اسم خودش روی موزه باشد، می گفت با وجود این پیشینه غنی تصویری اسم من نباید روی موزه گرافیک ایران باشد. اما موضوع راه اندازی مرکزی هنری با فروش ساختمان فرهنگستان منتفی شد. مدتی بعد باز درباره موزه صحبت کردیم. فهمیدم تمایل دارد این کار حتماً انجام شود. بعد از مدتی به این نتیجه رسیدیم که برای انجام این کار باید یک بنیاد تشکیل شود. موزه هم زیرنظر آن قرار گیرد. بعد از موافقت مرتضی راجع به اعضای هیات مدیره بنیاد صحبت کردیم، تا اینکه در نهایت با ۷ نفر موافقت کرد. قرار شد من، شاپور منوچهری وکیل خانوادگی مان، عباس کیارستمی، آیدین آغداشلو، امرالله فرهادی، ابراهیم حقیقی و مصطفی اسداللهی کنترل هیات مدیره را برعهده گیرند.کارهای قانونی بنیاد تا حدودی پیش رفته و قرار است انتشار تمام آثار ممیز و انجام هرگونه فعالیت درباره او زیرنظر بنیاد باشد. البته بنیاد غیرانتفاعی است. از این جهت غیرانتفاعی که منافعش برمی گردد به خودش و برای تقویت بنیاد از آن سرمایه استفاده می شود. در حال حاضر با نظر اعضای هیات مدیره محل موقت بنیاد همین جا است و شماره های همین جا را در اختیار دانشجویان و علاقه مندان می گذاریم. هنگامی که شرایط مهیا و آماده شد، محلی را در باغبان کلا که مزارشان هم آنجا است می سازیم. به این ترتیب مکان بنیاد به آنجا انتقال می یابد و موزه هم آنجا دایر می شود. مذاکره ها برای راه اندازی بنیاد از عید ۱۳۸۴ آغاز شد. صحبت دونفره ما در این باره از خیلی وقت پیش شروع شده بود اما آغاز صحبت های جدی نوروز بود.تغذیه دانشجویان گرافیک، مهمترین هدف و وظیفه بنیاد است، این مسئله همیشه دغدغه خاطر مرتضی بود. فعلاً اهدای جوایز به طرح های برتر دانشجویی، اهدای جایزه به بهترین رسانه هایی که به بنیاد فرستاده شود، برپایی نمایشگاه هایی از آثار دانشجویان و بورس تحصیلی و کمک خرج به دانشجویانی که صلاحیت دارند به عنوان فعالیت های بنیاد تعریف شده اند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.