جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
روز آزادی
آن روز بعدازظهر برای خرید به بقالی محل رفته بودم تا تخممرغ بخرم. وارد مغازه که شدم، اصغر آقا را دیدم که مشغول صحبت کردن با یکی از دوستانش بود. اولش کمی صبر کردم، اما وقتی دیدم توجهی به من ندارد گفتم: اصغر آقا ببخشید...
اما به قدری سرگرم حرف زدن بودند که اصلا صدای مرا نشنیدند. مثل اینکه موضوع خیلی مهم بود. به حرفهایشان دقت کردم و متوجه شدم دارند درباره آزادی اسیران جنگی که سالها در عراق و در زندانهای دشمن بودهاند حرف میزنند. آن مرد به اصغر آقا گفت سریع رادیو را روشن کند، چون قرار است اسامی آزاد شدهها را اعلام کنند و بعد هر دو بدون توجه به من مشغول گوش کردن به رادیو شدند. گوینده رادیو یکی یکی اسمها را میخواند و آنها هم تمام حواسشان به اسامی بود.
من که وضع را اینطوری دیدم دوباره گفتم: اصغر آقا من...
اما باز هم مثل دفعه قبل به حرفم توجهی نکرد!
بعد از اعلام هر اسم از رادیو، اصغر آقا و دوستش خدا را شکر میکردند و صلوات میفرستادند.
توی همین اوضاع و احوال بود که چشمش به من افتاد و گفت: بچه جون چی میخوای؛ چرا حرف نمیزنی؟... خواستم حرفی بزنم که دوباره خودش گفت: یالا پسر بگو ببینم چی میخوای؛ نمیبینی کار داریم!؟.
بعدش من گفتم چند تا تخممرغ میخواهم و او همینطور که مشغول گذاشتن تخممرغها توی کیسه پلاستیکی بود، سعی میکرد با دقت زیاد به رادیو هم گوش بدهد. تخممرغها را به دست من داد و گفت: بیا بابا جون بگیر و برو بذار حواسمون جمع باشه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: پولش...
که یکدفعه با فریاد گفت: شنیدی؛ شنیدی!؟
ترسیدم و کمی عقب آمدم، ولی متوجه شدم دارد از دوستش میپرسد و او هم در جواب اصغر آقا گفت: آره شنیدم، اسم پسر حاج محمد رو خوند؛ هادی رو... و بعد هر دو با خوشحالی صلوات فرستادند و من هم همینطور هاج و واج نگاهشان میکردم.
حاج محمد همسایه طبقه بالایی ما بود. پیرمرد و پیرزنی مهربان که تنها زندگی میکردند و مورد احترام اهل محل بودند. چند سالی میشد از پسرشان خبری نداشتند و نمیدانستند چه اتفاقی برایش افتاده و چشم انتظار بودند.
اصغر آقا و دوستش تصمیم گرفتند سریع بروند و این خبر خوش را به آنها بدهند.
ناگهان فکری به نظرم رسید و با خودم گفتم بهتر است بروم و این خبر را خودم بدهم. برای همین به سرعت از مغازه بیرون آمدم و همینطور که کیسه تخممرغها در دستانم بود با سرعت شروع به دویدن کردم و سعی داشتم زودتر از آنها برسم!
همانطورکه میدویدم، گاهی برمیگشتم و پشت سرم را هم نگاه میکردم که یکدفعه پایم به چیزی گرفت و زمین خوردم. با این که دردم گرفته بود، اما سریع از جایم بلند شدم و به راهم ادامه دادم تا جلوی خانهمان رسیدم، اول زنگ طبقه بالا را زدم اما جوابی نشنیدم، دوباره زدم ولی بازهم جوابی نیامد، با خودم فکر کردم شاید خانه نباشند یا این که زنگشان خراب شده باشد برای همین زنگ خودمان را زدم.
مادرم در را باز کرد و با دیدن سر و وضع من گفت: چرا اینطوری شدی؟
خوردم زمین.
مادر با نگرانی سر تا پای مرا نگاهی کرد و وقتی خیالش راحت شد که صدمهای ندیدم. پرسید: تخممرغ چی شد؟
و من تازه به یاد تخممرغها افتادم و گفتم:
اونو خریدم، ایناهاش.
خب کجاس.
کیسه را بالا آوردم تا آن را به مادرم نشان بدهم، اما با دیدن تخممرغهای شکسته حسابی جا خوردم و مادرم با عصبانیت گفت: این چیه؟
سرم را پایین انداختم و با خجالت گفتم: ببخشید؛ آخه عجله داشتم.
چرا؟
و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. مادر نگاهم کرد و پس از لحظهای سکوت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: خدایا شکرت؛ آفرین پسرم، انشاءالله همیشه خوشخبر باشی؛ حالا بیا تا اصغر آقا و دوستش نرسیدن، خودمون بریم و این خبر رو بهشون بگیم.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست