یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

یادداشت درباره رمان سرریزون


یادداشت درباره رمان سرریزون

شب ها آنگاه که در خلوتی عظیم، تو و کلمات به مصاف هم می روید، در ابتدا هیچ کدام سر دعوا ندارید. اما هر چه زمان می گذرد و حجم کلمات بیشتر و بیشتر می شوند، ناگه آنها را چون سربازانی …

شب ها آنگاه که در خلوتی عظیم، تو و کلمات به مصاف هم می روید، در ابتدا هیچ کدام سر دعوا ندارید. اما هر چه زمان می گذرد و حجم کلمات بیشتر و بیشتر می شوند، ناگه آنها را چون سربازانی ورزیده و کار آزموده می بینی که در برابر امپراتوری ذهن تو صف آرایی کرده اند. نبرد تو با کلمات سخت و سخت تر می شود؛ آن چنان که برای فرار از معرکه، هوای یک لیوان نسکافه یا چای چشم خروسی می کنی تا در این فرصت اندک خود را از کیش و مات شدن دور نگه داری. در آرام روی پاشنه می چرخد. زنت با چشمانی خواب آلود در حالی که لیوان نسکافه ای را به دست گرفته ، وارد می شود. خسته نباشید می گوید و لیوان داغ را روی میز کارت می گذارد. تو مثل مردمان آسیای شرقی عادت کرده ای که با تکان دادن سر تشکر کنی تا سر کلاف از دستت نگریزد و او هم به این رفتار تو عادت کرده است. برایت لبخندی می زند و برمی گردد که بخوابد. دلت می خواهد به پاس این همه احساس مسؤولیت برایش دل بسوزانی و در حقش مهربانی کنید، اما وقت تنگ است و لشکر کلمات مجالی برای این امور نمی گذارند. پس دوباره تو می مانی و کلمات و قلمی که چون نعش مرده ای در دست سپید کاغذ درازکش افتاده است. کلمات ساکت در مقابلت می ایستند تا تو لیوان نسکافه یا استکان چای را بالا بروی. وقتی که قلمت را چون شمشیری پولادین به دست می گیری، انگار پهلوانی که هماورد بطلبد، کمی مغرور می شوی. اما می دانی که غرور همان چیزی است که کلمات را گریزپای تر می کند؛ طوری که گاهی عادی ترین کلمات هم تو را به بازی می گیرند. مثلاً ندانی که صابون را با کدام «ص» باید نوشت و زلف و زیبایی را با کدامین «ز»! از خودت خنده ات می گیرد. سرتکان می دهی و عصبی به دور و برت نگاه می کنی. با خود می گویی: «مگه من با این کلمات چه دشمنی دارم؟ فقط و فقط می خواهم که از سنگ سخت و خارای آنها تندیس بسازم... می خواهم از آب شور این دریا ابرهای باران زا بیافرینم. مگر من خلیفه خدا نیستم؟» کسی از راه می رسد تا تو را از این میدان خوفناک و هم انگیز نجات دهد. او را خوب می شناسی. به اخلاقش عادت داری. شخصیتی دو جنسی دارد. اول در شکل و شمایل یک مرد نجیب و پندآموز به تو نصیحت می کند که برو بخواب خود را بیش از این آزار نده. وقتی که گوش نمی کنی، یکباره چهره عوض می کند. موهایش از آنچه که هست، درازتر می شود و اشکال صورتش زیبا و زیباتر. با لحنی پر از کرشمه و عشوه می گوید: «داستان به چه درد تو می خوره؟ حالا که مرض داری و می خواهی چیزی بنویسی، برای خودم بنویس... به قیافه ام نگاه کن و ببین چقدر زیبا شده ام... برایم شعری بسرای، از همان اشعاری که سال ها پیش می سرودی!»

یکه می خوری و نگاهش می کنی. خودش است. مو نمی زند. پلک روی هم می گذاری و انگار که سرت بخواهد از تنت جدا شود، با دو کف دست دو طرف سر را می گیری. اینجا لبه پرتگاه است. اگر کم بیاوری، باید شکست را در برابر کلماتی که برای داستان سرایی سازماندهی کرده ای، بپذیری و فقط یک دو بیتی برای سر و زلف این شخصیت دو جنسی به یادگار بگذاری. فراوان شنیده ای که اسمش آقا و یا خانم ابلیس است. شنیده ای که از او کارهای مهمی برمی آید و اگر دستت را بگیرد، می توانی مثل خیلی ها به نان و نوا برسی. اما نه، تو عهد کرده ای که حرمت «ن والقلم» را پاس بداری و بر آن وفادار بمانی.

اگر غیر از این بود، چرا نیمه های شب بی خوابی می کشی و گاهی که دلت برای یاران سفر کرده تنگ می شود، وقتی که تصویر شب بیستم دیماه سال ۶۵ در برابر دیدگانت رژه می روند و می بینی که آن معلم خوش سیرت و نجیب یعنی «لطیف طیبی» در یک قدمی ات افتاده و دست و پا می زند و خونش بر خاک های رطوبت زده شلمچه گل هایی شبیه لاله های واژگون می سازد، به خود می پیچی و خود را می چلانی؟ تو در زیر روشنایی منورهای سربازان شهریار بغداد، همو که شهرزادی در کاخ نداشت تا برایش قصه های هزار و یک شب بگوید و نه تنها دختران موطن که مردمان کشور و کشورهای همسایه را از ستمگری اش نجات دهد، شاهد آن ماجرا بودی. پس حالا که کلمات هم در برابرت صف آرایی کرده اند و ترکش های داغ خمپاره های آنها تنت را می سوزاند، ناچاری که مثل همیشه، آرام و بی سر و صدا گریه کنی؟! درست همین لحظه است که چیزی را مثل اسفنج در گلو حس می کنی. خار خار بغضی حنجره ات را آزار می دهد. ابر چشمان تو هوای باریدن کرده و دیگر جز در برابر کلمات گریستن، راهی نداری. شاید این گونه بشود دل آنها را به دست آورد. شاید بشود به آنها حالی کرد که دردت چیست و آرزویت کدام است... دستی آرام شانه ات را لمس می کند. می ترسی که همان شخصیت دو جنسی باشد. آرام سر بر می گردانی می بینی که اشتباه حدس زده ای. او یکی از همان یاران سفر کرده است. شبیه همان معلم است اما نیست. فرقی نمی کند کدام یکی باشد. چون در هر حال یکی از همان هاست. شاید «علیشیر شفیعی» باشد که می خواهی برای او کتاب «سرریزون» بنویسی. از پشت پرده اشک به دشت سفید و لشکر کلمات نگاه می کنی. کلمات برای تو لبخند می زنند و مثل سربازانی که تحت سلطه ات باشند، گوش به فرمان تو جابه جا می شوند. عمیق نفس می کشی و اشک ها را پاک می کنی. پشت سر عروس کلمه وارد تالار بزرگ می شوی که شکوه کاخ های ساسانی را دارد. کمی به دور و اطراف نگاه می کنی. اول از جلال و جبروت تالار پرزرق و برق لذت می بری. اما کمی که زمان گذشت، می بینی که این جا هم تو را راضی نمی کند. ناگه عروس کلمات چون شهرزادی قصه گو زانو به زانویت می نشیند. از حالا او ناز تو را هم می کشد تا به حرف هایش گوش کنی. زیباترین کلمات را یکی یکی در برابرت عریان می کند و سپس پرده های تالار یکی یکی کنار می روند. چه صحنه شور انگیز و دراماتیکی می شود وقتی که دنیای زیبای بیرون را از آن پنجره ای که رو به تجلی باز شده باشد، به نظاره می نشینی...

محمد محمودی



همچنین مشاهده کنید