چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

نه مثل نامه های دیگران


نه مثل نامه های دیگران

همه نامه هایشان را با «سلام» شروع می کنند و با «به امید دیدار» تمام ولی برای من که امید دیدار تازه ای نمانده, پس فقط سلام

همه نامه هایشان را با «سلام» شروع می کنند و با «به امید دیدار» تمام. ولی برای من که امید دیدار تازه ای نمانده، پس فقط سلام.

حال من خوب است و مثل نامه های دیگران ملالی نیست جر دوری تو.

اینجا، توی اتاق کوچکمان، آن گوشه ای که همیشه می نشستی، هنوز جایت خالی است.آره. هنوز نفروخته امش. یادت هست؟ می گفتی خانه را می فروشم برایت...

خانه را که نفروختی دیگران..

بگذریم.

بگذار برایت بگویم که آن جانماز گلدوزی شده ات با بته جقه های آبی هنوز روی تاقچه مانده.کنار آن قرآن و رحل سفیدی که گفته بودی سر سفره ی عقدم بگذارم.

و حافظ.

شبها- تو که می دانم یادت هست. می گویم که خودم یادم بیاید.- می نشستی همان گوشه. چهارزانو و صدایم می زدی. چشمهایت را می بستی و دستت می رفت طرف کتاب و بسم الله ت مرا می کشاند کنارت.

و من برایت چای می ریختم. از آن سماور کوچک که کنار تلویزیون گذاشته بودیم.

تو که رفتی خانم جان می آمد اینجا. پیشم می ماند که تنها نباشم.پیرزن با آن قد خمیده، خودش را می کشید روی زمین و می رفت آن تلویزیون کوچک نارنجی را روشن می کرد. پیچ تلویزیون را که چند دور می چرخاند، صدایش بلند می شد که: پس شما این تلویزیونو برا چی خریدین؟ این که همیشه ی خدا خرابه.

بگذریم از این حرفها.به خودمان برسیم که مدتهاست فراموشش کرده ایم. یادم رفت مثل نامه های دیگران بپرسم حالت چطور است؟ یادم رفت مثل نامه های دیگران بگویم فاطمه تان شوهر کرد. به یکی از دوستانت. یادم رفت مثل نامه های دیگران بگویم مادرم...

بگذار بگذریم. بگذار مثل خودم نامه بنویسم.

آن تلویزیون کوچک نارنجی مان همیشه خراب بود. تا تو بودی که همه ی لحظه هایم را پر می کردی. چه حاجتی به آن؟ تو هم که رفتی...

هنوز به هیچ چیز خانه مان دست نزده ام. فقط جای آن سوختگی روی فرش را گذاشته ام زیر چهارپایه ی شیشه ای تلویزیون. آن اوائل مادرم می خواست راضیم کند بروم تهران. می گفت خانه را بفروش. من که نمی توانستم. دلش را نداشتم. تو ولی داشتی. من نمی توانستم از یادتو، از خاطره های تو، از خیال تو که توی این خانه می آمد و می رفت، می نشست آن گوشه و حافظ می خواند، می ایستاد کنار تاقچه و از توی آینه ی گرد مرا نگاه می کرد، خودکار آبی اش را برمی داشت و نامه می نوشت، نه مثل نامه های دیگران، من نمی توانستم از اینها بگذرم. از بوی تو که هنوز توی سرم بود. از دستهایت که انگار توی دستهایم بود. از یادت نمی توانستم بگذرم و نگذشته بودم. دلش را نداشتم. ولی تو داشتی. تو از زنده ی من گذشتی ولی من از مرده ی تو...

اینها می گویند تو مرده ای. خانم جان هم باورش شده. هروقت می آید اینجا، می نشیند یک ساعت که: عروسم، دخترم دست از این خیالا بردار. مهدی دیگه..

و من هربار بغض می کنم، می پرم وسط حرفش.

بگذریم.

دوستت آمده بود، همین جا، توی این اتاق کوچکمان. ایستاده بود جلوی در. تو نمی آمد. نگاهش روی گلهای بنفش چادرم بود. همان که تو دوست داشتی. این پا و آن پا می کرد. سرش را بالا نمی آورد. می دانستم آمده چه بگوید ولی به روی خودم نمی آوردم. همان شب آخر که تلفن زدی خودت گفتی که برنمی گردی.گفتی بروم حافظ را بردارم. نامه ات را گذاشته بودی لای آن. حافظ را باز کردم. می دانستی نامه ات را لای کدام صفحه بگذاری؛

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم

همه ی حرفت همین بود. نامه ات هم می گفت. همان شب دوباره تلفن کردی.آرامش صدایت نگذاشت داد بزنم.گریه کنم. فقط بغض کردم.

گفتم: نمی گذرم.

گفتی : به خاطر خدا.

جوابت دادم که من هم فقط به خاطر خدا از تو نمی گذرم.

گفته بودی اگر من نگذرم، نمی روی.

حالا دوستت آمده بود جلوی در ایستاده بود. فقط نامه ی سپاه را داد و گفت: مهدی..

بقیه اش را هم نگفت و رفت.

دوباره هم که نامه ام شد گذشته ها. بگذریم از گذشته ها. به امروزمان برسیم. امروز من بی تو.من انیس همیشگی تنهاییم...

گفتم که به هیچ چیز خانه دست نزده ام. نامه ات هنوز لای حافظ است. من هم می نشینم این گوشه و تکیه می دهم به دیوار آبی آسمانی اتاق کوچکمان و حافظ را باز می کنم.

مثل آن شب.آن شب هم نشستم همین گوشه. بغض راه گلویم را بسته بود انگار.چشمهایم را بستم و دستم رفت طرف کتاب و بسم الله ام بوی تو را دوباره زنده کرد....

وقت تنگ است. باید این یکی را هم تمامش کنم. راستش را بخواهی امشب هم که نامه نوشتم باز سر حافظ شد. مثل هرشب دوباره که نشستم اینجا گفت:

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

گفتم که خانه را نفروخته ام و به هیچ چیزش دست نزده ام.

می خواهم بنویسم - به شیوه ی نامه های دیگران- که به امید دیدار. ولی برای من که همه ی لحظه هایم دیدار توست، دیدار تازه ای نمانده. پس نه مثل نامه های دیگران، که مثل نامه های خودم

منتظرت می مانم.

نعیمه عرفانی



همچنین مشاهده کنید