دوشنبه, ۲۴ دی, ۱۴۰۳ / 13 January, 2025
مجله ویستا

استعداد, بازآفرینی و روایت بی منزل


استعداد, بازآفرینی و روایت بی منزل

تحلیلی بر شعر جوان با نگاهی به مجموعه شعر «درآمدی بر چهارچوب» امیرحسین نیکزاد

«شعر جوان» یک مسئله است در دو دهه اخیر و «غزل جوان» مسئله‌ای است متمم. شعر جوانی هم که توسط «دفتر شعر جوان» منتشر شده باشد خود پدیده‌ای است که اگر «غزل جوان» باشد بسته به اینکه در دهه هفتاد شکل گرفته باشد یا هشتاد، دو رویکرد متفاوت است. امیرحسین نیکزاد متولد ۱۳۶۸ است یعنی حالا باید ۲۱ سالی داشته باشد.

در دهه شصت، اگر شاعری ۲۱ ساله دفتر شعرش را می‌برد پهلوی ناشری حرفه‌ای [و حتی غیرحرفه‌ای]، در محترمانه‌ترین شکل‌اش، می‌گفتند «شعرهای خوبی است اما فعلاً تا چند سال بعد، چوب خط انتشار کتاب‌مان پر است!»

حالا، اوضاع عوض شده البته کیفیت ارائه کار جوان‌ها هم عوض شده، گرچه نباید فکر کرد آن جوان‌های ۲۰، ۲۱ ساله دهه شصت، میان‌شان شاعر واقعاً بااستعداد کم بوده اما شرایط فرهنگی – ادبی، آن قدر درها را به روی جوان‌ها بسته نگه می‌داشت که لااقل ۱۰ سالی به این در و آن در بزنند تا استخوان خرد کنند و «روکش تجربه» روی شعرهاشان بیاید، حالا البته این طور نیست.

«درآمدی بر چهارچوب» به ما یادآوری می‌کند که مبنا بر «نوآمدگی» و «تلاش برای نوگویی» بوده نه عمق بخشی به تجربه و کاربرد زبان و تخیلی که باید همه چیز را به یک «کشف تمام عیار» بدل کند. خب، «امیرحسین نیکزاد» ۲۱ ساله هم، در این میان، با متنی که ارائه می‌دهد سنجیده می‌شود. اگر «متن» خیلی خوب باشد نمی‌توان اعتماد کرد به آینده که همچنان خیلی خوب بماند و اگر خیلی بد باشد باز هم اعتمادی نیست به آینده که شاعر این سطور، شعرهای درخشانی نگوید. منظور این است که چندان موافقتی ندارم با چاپ اثر در این سن و سال؛ گرچه این روزها جوان‌ها عجله دارند که خیلی سریع به نتیجه برسند و اسمی سر زبان‌ها داشته باشند و دفتر شعر جوان هم یاری می‌کند این خواسته را.

از این قضایا که بگذریم باید برسیم به همان مسئله «غزل جوان دفتر شعر جوان» و تقابل جلوه‌های دهه هفتاد با هشتادش. به گمانم دو چیز متفاوت‌اند.

در دهه هفتاد، این «غزل» تقریباً عاری بود از «شخصیت مشخص زبانی» و گروهی لااقل پنجاه نفره، با زبانی یکسان، مضمون‌سازی یکسان و متأثر از غزل‌های قیصر امین‌پور، به «بازتولید»ی که مؤید استعداد قابل توجه‌شان در شسته رفته‌سازی یک غزل بود، مشغول بودند. در دهه هشتاد، استقلال نسبی و گاه کامل زبانی، مضمون‌سازی کمابیش پیشنهاددهنده و زبانی کنشگر، شعری غیرقابل پیش‌بینی را ارائه داد و دفتر شعر جوان، به یک باره، به مرکز پیشنهاددهندگی در حوزه غزل کشور بدل شد.

«نیکزاد» البته میزان پیشنهاددهندگی آثارش، آنقدر نیست که بتوان در این مورد خاص با شعرش وارد‌ «داد و ستدی نظری» شد، با این همه استقلال نسبی و ارائه چشم‌اندازی کمابیش نو در «توصیف»، غزل‌هایش را میان آن دسته آثاری می‌نشاند که می‌توان اعتمادی افتان و خیزان را به آینده ادبی شاعران‌شان داشت و چشم دوخت به دهه نود که چگونه در کمال بخشی به این «دستاوردها» کوشا یا کاهل خواهند بود!

«چه جرمی بدتر از در چشم مردم بی‌ثمر بودن؟

تبر محکم زمینش زد که «محکومی به در بودن»!

نو کی از حفره‌اش بیرون نمی‌آید به آوازی

کلیدی تلخ می‌چرخد که هی لب بسته‌تر بودن

فقط بوسیدن پای درختان است رویایش

اگر تن می‌دهد حتی به کابوس تبر بودن

صدای کوبه در؟ یا تبر؟ سرگیجه می‌گیرد

کسی در می‌زند... در می‌زند خود را به کر بودن»

طبیعتاً در ابتدای امر، رویکرد منتقد نسبت به چنین غزلی که نسبت به حداقل ابیات یک غزل، یک بیت هم کم دارد نمی‌تواند مشتاقانه باشد و «مضمون سازی» هم که تقریباً غایب است و جایش را به «توصیف روایی» داده، پس چه عاملی است که ابیات اندک این شعر را، بیش از تعداد واقعی‌اش معرفی می‌کند؟ «حبس زمان» در این ابیات به مدد تقطیع «حرکت» با توسل به کاربرد چند جمله در هر بیت [گاهی با استفاده از «مصدر» که مؤید «حال و هوای» وقوع در عین بی‌زمانی آن است]، شعر را به اثری قابل توجه در حوزه آمیختگی روایت با رویکردهای موسیقایی [حاصل از تساوی عروضی ابیات] بدل می‌کند.

البته نمی‌توان این «جلوه» از شعر «نیکزاد» را «پیشنهاد» نامید چرا که چه در «غزل نو» دهه پنجاه [آثار بهمنی، منزوی، پدرام و رجب‌زاده] و چه در «غزل فرم» [هم در آثار سعید میرزایی و هم خوانساری] و چه در «غزل پست مدرن» [از همه بیشتر در آثار مریم جعفری] این «حبس زمان» به کار گرفته شده؛ فقط شاعر این دفتر، اجرای موفقی از آن را ارائه داده و سعی در «بازآفرینی» داشته و البته چیزی هم به شگردهای گذشته نیفزوده.

کوشش‌های امیرحسین نیکزاد، در نزدیک‌تر شدن غزل به برخی از جلوه‌های رادیکال شعر نو،‌گرچه به عنوان یک «تجربه» ارزشمند است اما در نهایت کارآمد نیست. غزلی که بی‌نام در صفحه ۸۰ و ۸۱ جا گرفته است یادآور «ایده» شعری از اواخر دهه چهل و با رویکرد «موج نو» است و با همان مکانیزم «نابه کجایی» و «روایت بی‌منزل»؛ سؤال این است اگر چنین رویکردی در دل «شعر منثور» پاسخ مساعدی از تاریخ ادبی ما نگرفت در دل «غزل» خواهد گرفت؟

«تلویزیون... که داشت روباهی، می‌جوید استخوان پایش را

ناگهان خون به دوربین پاشید... و سیاهی گرفت جایش را

برق رفته است؛ شمع روشن کن نذر کن مرده باشد آن روباه

زجر از این بیشتر؟ که صدها چشم، دوره کردند انزوایش را

نکند این سیاهی از شب نیست همه جا ردپای روباه است

شمع از زیر صورتت که گذشت دیدم آن لحظه چشم‌هایش را

استخوان در گلوی من مانده است و تو خود را در انزوا خوردی

عشق، تعلیق دام و روباه است، خوب بازی کن این نمایش را

زنگ در؛ کیست؟ شاید آن روباه ، با سه پا آمده است خانه تو

... گوشم از خنده‌هات پر شده است می‌شود کم کنی صدایش را؟»

و البته می‌دانم که این روزها، جوان‌ها وقتی دور هم می‌نشینند و اینطور شعرها را برای هم می‌خوانند، در ستایش نوآوری یکدیگر، اسراف می‌کنند همچنان که جوان‌های دهه چهل چنین کردند. راستی نام چند نفرشان را حالا، شما به یاد دارید؟!