جمعه, ۲۸ دی, ۱۴۰۳ / 17 January, 2025
مجله ویستا

زندگی ما را زده, شما دیگر چرا


زندگی ما را زده, شما دیگر چرا

یک غروب در تنها سرپناه زنان معتاد کارتن خواب تهران

می‌ترسم و حق دارم که بترسم! قلبم تند می‌زند. «اومدی آمار ما رو بگیری یا از اون روز بنویسی؟» صدایی دو رگه از داخل اتاق فحشم می‌دهد و همین که برمی‌گردم دختری لاغر و سیاه‌چهره، طرفم هجوم می‌آورد: «واسه چی داری آمار ما رو می‌گیری؟ چرا از اون روز که همسایه‌ها حمله کردند نمی‌پرسی؟» حیاط از صدای زن‌ها شلوغ می‌شود. از دود سیگار که با باز و بسته شدن دهان‌هایشان بیرون می‌ریزد، به سرفه افتاده‌ام.

می‌ترسم و حق دارم که بترسم! بعد از نیم ساعت سرگردانی در کوچه پس‌کوچه‌های خلوت و طولانی حوالی میدان اعدام سابق، دم غروب به بن‌بستی رسیده‌ام که ته آن خانه‌ای کلنگی و تاریک جا خوش کرده است و به محض در زدنم، مرا می‌بلعد تا جزئی از حیاطش شوم و آنجا ۱۲۱۰ زن معتاد کارتن خواب دوره‌ام کنند تا با خشم و تنفر و شک، از حمله مردم به سرپناهشان بگویند و التماس کنند کاری کنم که اهالی محل، تنها گوشه امن دنیا را که متعلق به آنها مانده است، روی سرشان خراب نکنند تا ناچار نشوند از ترس یخ زدن در خیابان یا به هوای بشقابی غذای گرم یا جای خواب، به هر حقارتی تن بدهند.

«نگذار آواره بشویم. ببین! دستهام رو ببین! من کارتن خواب بودم. ۱۰ سال هم معتاد بودم. از خودم بدم می‌آمد، اما حالا ترک کردم. اینجا از بقیه زن‌ها مراقبت می‌کنم.» لی‌لی آستین‌هایش را بالا می‌زند. منظورش از «اینجا» خانه‌ای است که یکی از سازمان‌های مردم‌نهاد به عنوان سرپناه برای زنان معتاد کارتن خواب در ضلع شرقی میدان اعدام اجاره کرده است تا زن‌های معتاد شب‌هایشان را در آن بگذرانند و حالا من و عکاس در حیاطش، روی خرده شیشه‌ها، ایستاده‌ایم تا شرح هجوم همسایه‌هایی را که نمی‌خواهند سرپناه زن‌ها در محله‌شان باشد به این مرکز بشنویم.

لی‌لی اصرار دارد دست‌هایش را ببینم. ساعدها و مچ دست‌های او دیگر جا برای زخم خوردن ندارند. بیش از سی جای زخم افقی و عمودی را که گوشت اضافه آورده‌اند نشانم می‌دهد. خانه لی‌لی پیشتر پارک‌ها و زیر پل‌ها بوده است، کوچه‌های تاریک، خرابه‌ها و خانه‌هایی که بهای ماندن در آنها زیر پا گذاشتن حیثیتش بوده است.

لی‌لی شرمش می‌آید بیشتر بگوید. سرش را پایین می‌اندازد. بیش از ۳۰ بار خواسته خودش را از شر دنیا خلاص کند، اما نتوانسته است. همیشه آدم‌هایی پیدا شده‌اند که معتقد بوده‌اند نجات دادن جان آدمی که قصد جانش را کرده، ثواب دارد و ثواب کرده‌اند و بعد دوباره او را با مچ‌های بخیه خورده‌اش رها کرده‌اند گوشه خیابان و به قول او به هم گفته‌اند: «بیچاره! از آن زن‌های معتاد کارتن خواب بود.»

بغضش صدایش را خشدار کرده است: «حالا که بعد از این همه سال، جایی، سازمانی، انجمنی، به فکرمان افتاده که حداقل جای خواب و یک وعده غذای گرم داشته باشیم، همسایه‌ها نمی‌گذارند. این دومین بار بود که حمله کردند. حدود ساعت شش و نیم غروب شنیدم در می‌زنند.»

لی‌لی اول خیال کرده بود لابد یکی از زن‌های کارتن خواب است که پناه آورده، اما همهمه‌ها را که شنید فهمید دوباره همسایه‌ها به قصد دعوا آمده‌اند. «در را باز نکردم. زنگ زدم به پلیس. نیامدند. مردم در را از پاشنه در آوردند. بیل و کلنگ و تیشه دستشان بود. شیشه‌ها را شکستند. زن‌ها را زدند. فحش‌مان دادند. گفتند باید از محله‌شان برویم.» لی‌لی یکی از دست‌ها را گذاشته روی شکم بزرگ و برآمده‌اش و با ۲ انگشت دست دیگر، سیگارش را نگه داشته. «به یکی از مردها گفتم من هم جای دخترتم. نزن! لگد زد توی شکمم.»

● درد مشترک

پدرشوهر اول لی‌لی معتاد بوده است و حوصله شکایت‌های عروس ۱۳ ساله‌اش را نداشته، به همین خاطر هم معتادش کرده تا دردشان مشترک شود. «هنوز ۱۴ ساله نشده بودم که هروئین تزریق می‌کردم.» لی‌لی طلاق گرفته تا اوضاعش بهتر شود اما ازدواج دومش هم زود مهر طلاق خورده است. «کی زن معتاد می‌خواد؟» بار سوم او زن صیغه‌ای یک قاچاقچی شده و مرد به کراک و شیشه عادتش داده است. شوهر سوم لی‌لی را که با چند کیلو کراک گرفته‌اند زن ۲۶ ساله صیغه‌ای‌اش که به قول خودش همه جور مخدری کشیده، دوباره خیابان خواب شده است. «خیابان خوابی نمی‌دونی چیه؟ خیابان خوابی یعنی ترسیدن از غریبه‌ها که وقتی خوابی یا جایی قایم شدی، یکهو خفتت نکنند. یعنی واسه یه لقمه غذا التماس کردن، یعنی بدبختی، اگر همسایه‌ها بیرونمان کنند باید دوباره برگردیم توی خیابان‌ها.»

منیره از اتاق بیرون می‌آید و پی حرفش را می‌گیرد: «خیابان خوابی یعنی تا صبح هی بیخودی راه بری تا کسی نفهمه جایی نداری بری. آنقدر راه بری تا پاهات تاول بزنه. پاهای من هم تاول زده. زن تنهایی که شب جا نداره باید پناه ببره به جایی که دلش نمی‌خواد.» منیره بیشتر نمی‌گوید. انگشت‌های کشیده او و سیگاری که بینشان جا خوش کرده، سوژه عکاس شده است.

سیگارش را پرت می‌کند کف حیاط: «خیلی دلم می‌خواد خانواده‌ام قبولم کنند. الان تحت درمان با متادون هستم ولی جایی ندارم.» گرچه منیره ۳۴ ساله از ۱۶ سالگی معتاد شده و هروئین، تریاک، کراک و شیشه مصرف کرده است، اما هنوز، زیادی زیباست و صدایی گیرا دارد که دو رگه و گرفته نشده است و می‌داند چطور توی خانه، اعتیادش را پشت آرایش غلیظ صورتش پنهان کند.

منیره حق دارد از خیابان خواب شدن بترسد و حتی اگر این همه زیبا هم نبود باید می‌ترسید مثل شهربانو که فقط معتاد به تریاک بوده، یک دنیا قصه ترسناک از خیابان خوابی دارد و پیش از آن که مهمان دائمی خانه شود بیشتر وقتش را در پارک و زندان‌ها گذرانده است اما از وقتی ساکن خانه شده، برای ۲۰ زن دیگر که غروب‌ها را تا صبح روز بعد در مرکز می‌گذرانند، آشپزی می‌کند. شهربانو می‌نالد: «آن شب که حمله کردند، با قندشکن کوبیدند روی دستم. دیگه نمی‌تونم آشپزی کنم.»

دختر سیاهپوش بلند قدی که وقت ورود از صورتش فقط دندان‌های زرد و نامنظمش را دیده‌ام و طرفم هجوم آورده بود، حالا چادرش را پس زده و به مانیتور دوربینی نگاه می‌کند که از ابتدای حرف‌هایم با زن‌ها با آن از سنگفرش حیاط فیلم گرفته‌ام. یکی از زن‌ها توی گوشم پچ‌پچ می‌کند: «طفلکی هم فراریه، هم معتاد شده. خانواده‌اش توی شهرستانند، قبولش نکردند.» دختر هنوز خیال می‌کند برای جاسوسی آمده‌ام. «آهای! فیلم منو نگیری»!

● روبان قرمز و نان

خودم را از کنار دختر سیاهپوش پس می‌کشم، اما او همچنان پی‌ام می‌آید و مانیتور دوربین را تماشا می‌کند. طاهره برای شام زن‌ها نان سنگک داغ و تازه خریده است.

اتاقی که زن‌های کارتن خواب شب‌هایشان را در آن صبح می‌کنند، تقریبا ۱۰ در ۱۵ متری است و با تخت‌های دو طبقه پر شده است

آب دماغش را بالا می‌کشد: «همه شیشه‌ها را خرد کردند روی سرمان.» چشم از روبان قرمز تاخورده روی مانتوی کرم رنگش برنمی‌دارم. «شما ایدز دارید؟» زن، صورتی آفتاب سوخته دارد. ۵۰ و چند ساله است، ۱۸ سال هروئین می‌کشیده و تزریق می‌کرده و این اواخر کراکی شده. «نخیر. جواب آزمایشم هم اومده. من سرطان دارم.» یکی از زن‌ها باز توی گوشم نجوا می‌کند. می‌دانم هرچه هست درباره روبان قرمز و ایدز است. طاهره وقت حرف زدن به من نگاه نمی‌کند. بی‌حوصله می‌گوید: «به این همسایه‌ها بگو ما بدبختیم. زندگی ما را زده. اون‌ها دیگه چرا ؟ ....»

شهربانو با دختری جنوبی از توی اتاق برمی‌گردد. زخم عمیق و دلمه بسته روی زانوی دختر را نشانم می‌دهد. دختر ۱۹ ۱۸ سال بیشتر ندارد، اما دندانی توی دهانش نیست. شهربانو از طرفش حرف می‌زند: «زخم زانوی این هم مال همان شبه، تازه زایمان کرده.»

● نه آبرو، نه هویت، نه خانواده

هنوز می‌ترسم به اتاق نزدیک شوم. نمی‌دانم کدام یک از زن‌های اتاق به محض ورود با فحش به استقبالم‌ آمده بود. اتاقی که زن‌های کارتن خواب شب‌هایشان را در آن صبح می‌کنند، تقریبا ۱۰ در ۱۵ متری است و با تخت‌های دو طبقه پر شده است. تخت طاهره پر از عروسک‌های رنگی است. زهره هم عصایش را گذاشته کنارش و نشسته روی تخت. او را وقتی وارد مرکز شدم دیدم که مسوول خانه را بغل کرده بود و می‌گریست. می‌پرسم: «چرا گریه می‌کردید؟» زهره باز می‌گرید: «اگر بیرونمان کنند ما باز کارتن خواب می‌شویم. وقتی معتاد کارتن خواب باشی، هر روز باید از مردم کتک بخوری، یکی کیفت رو می‌دزده، یکی شناسنامه‌ات رو، یکی پولت رو، یکی آبروت رو، چیزی برایم نمانده، اگر بیرونمان کنند....»

● این جور زن‌ها!

در کوچه باریکی که یکی از خانه‌هایش سرپناه زنان معتاد کارتن خواب شده است، دست‌کم ۳۰ خانواده دیگر هم زندگی می‌کنند. همسایه‌ها شنیده‌اند که سرانجام ماجرای هجوم آوردنشان به خانه شاید به دادگاه هم بکشد. یکی از زن‌های همسایه از لای در جوابم را می‌دهد: «همه اهالی محل ریختند آنجا! کار یکی دو نفر نبود. هیچ‌کس راضی نیست این جور زن‌ها اینجا باشند. چرا این انجمن محله ما را انتخاب کرده؟ خودت دلت می‌خواهد تو کوچه شما هم یکی از همین خانه‌ها باشد؟»

زن وقتی باور می‌کند از طرف سازمان مردم نهادی که سرپناه را تاسیس کرده، نیامده‌ام داخل خانه تعارفمان می‌کند: «ما که با نگهداری این زن‌ها مخالف نیستیم. حرف حسابمان این است که این جور زن‌ها را باید خارج از شهر نگهداری کنند. از وقتی اینها آمده‌اند، پای موادفروش‌ها هم به محل باز شده، اصلا خود این زن‌ها رفت و آمدشان، فرهنگشان و همه چیزشان با مردم محل فرق دارد.»

وقتی از عباس دیلمی‌زاده، مدیرعامل انجمن خیریه.... می‌پرسم دلیل انتخاب یکی از کوچه‌های اطراف میدان اعدام برای راه‌اندازی سرپناه زنان معتاد کارتن خواب چیست، می‌گوید: «این مرکز، تنها سرپناه موجود در تهران برای اقامت شبانه زنان معتاد کارتن خواب محسوب می‌شود که به معتادان محله‌های شوش، مولوی و دروازه غار خدمات ارائه می‌کند. سازمان بهزیستی و انجمن با سنجش پراکندگی جمعیت زنان معتاد در منطقه، این محل را انتخاب کرده‌اند و این سرپناه پیشتر در محله‌ای دیگر هم راه‌اندازی شده بود، اما با مشکلاتی که مردم به وجود آوردند، تعطیل شد.»

او درباره حمله همسایه‌ها به مرکز ابراز تاسف می‌کند: «آوارگی این زن‌ها مسلما باعث گسترش بیشتر انواع آسیب‌های اجتماعی خواهد شد. متولیان درمان اعتیاد، باید سیاستشان را در قبال این زن‌ها معلوم کنند که با حمایت از آنها موافقند یا نه؟ اگر جواب مثبت است چقدر برای تامین نیازهای اولیه سرپناه دادن به آنها، مثل تامین امنیت و مکان مناسب برای اقامتشان تلاش می‌کنند؟»

دکتر فرهاد اقطار، مدیرکل دفتر پیشگیری از اعتیاد بهزیستی هم با تایید این که تاسیس مرکز با سنجش میزان فراوانی زنان معتاد بی‌سرپناه در این منطقه بوده است، اظهار می‌کند: «سرپناه بر اساس تعریف علمی آن، باید نزدیک‌ترین محل به پاتوق معتاد باشد و به همین دلیل انتقال چنین مرکزی به خارج از شهر کاملا اشتباه و بی‌معناست.»

به عقیده رئیس دفتر اعتیاد بهزیستی مردم باید بپذیرند که با انکار آسیب‌های اجتماعی نمی‌شود آنها را پاک کرد و دیر یا زود خودشان هم گرفتار می‌شوند. اقطار می‌گوید: «اگر انجمن پیش از تاسیس مرکز با معتمدان محل مشورت می‌کرد و نسبت به لزوم تاسیس چنین مرکزی آگاهشان می‌کرد، شاید امروز واکنش اهالی محل نسبت به این مرکز کاملا متفاوت بود و حتی در اداره آن مشارکت می‌کردند.»

هرچند گفته‌های مسوولان درباره لزوم تاسیس مرکزی برای سرپناه دادن به زنان معتاد کارتن خواب منطقی به نظر می‌رسد، وقتی یاد یکی از زن‌های همسایه می‌افتم که هی آه می‌کشد و می‌گوید خیلی از فریادهای زنان معتاد که آن طرف دیوار با هم درگیر می‌شوند یا فحش می‌دهند خوابش را آشفته می‌کند، همه را فراموش می‌کنم.

از محله‌های خلوت و خالی اطراف میدان اعدام که به خیابان اصلی می‌رسم هوا تاریک شده است، منتظر تاکسی ایستاده‌ام اما بیشتر خودروهای گذری با هر شکل و مدلی سرعتشان را نرسیده به من و زن‌های مسافر دیگر که گوشه خیابان ایستاده‌اند کم می‌کنند، به زمین نگاه می‌کنم تا چهره‌ام را از نگاه رهگذرانی که هنگام گذشتن از کنارم زیر لب زمزمه می‌کنند و می‌خندند، پنهان کنم.

در تاکسی را که می‌بندم، وارد حریم امن شده‌ام و چه خوب است که مقصدی برای رسیدن دارم و چه خوب است که از آن کوچه‌های تاریک فرار می‌کنم و چه خوب است که غذایی گرم و سرپناهی مطمئن دارم و چه خوب است که نشئه یا خمار نیستم.

دور می‌شوم و حتی پشت سرم را هم نگاه نمی‌کنم، اما می‌دانم در یکی از آن کوچه‌های خلوت، در خانه‌ای کلنگی و متروک، زن‌هایی هستند که از ترس تعطیل شدن آخرین پناهگاه امنشان در زندگی، شب‌ها تا صبح خوابشان نمی‌برد.

حوالی میدان اعدام، مشت نمونه خروار از وضع امنیت زن‌ها در شهرمان است و شهری که بعضاً برای زنان سالمش امن نیست برای زن‌های معتادش لابد زمهریری مرگبار است و چطور می‌شود انتظار داشت در آن، زنانی معلق در خماری و نشئگی و‌درد گرسنگی و سرما و کتک خوردن، قصد کنند اعتیاد و رفتارهای ضداجتماعی را ترک کنند ؟ آیا آنها حق دارند از ما انتقام بگیرند؟

مریم یوشی‌زاده